- ساناز هستم
- چهارشنبه ۲۰ فروردين ۹۹
- ۰۶:۳۹
مثل یه بیمار روانی هی چند تا چیز که سوهان روحم هستن رو مرور میکنم. میپزم. پر و بال میدم. و هی سوهان بزرگتری میشه. ای روانِ بیمار من. رها کن.
+ چرا شوقه یادم نمیره خداااااا.
++ دلم برا امیر تنگ شده :((
مثل یه بیمار روانی هی چند تا چیز که سوهان روحم هستن رو مرور میکنم. میپزم. پر و بال میدم. و هی سوهان بزرگتری میشه. ای روانِ بیمار من. رها کن.
+ چرا شوقه یادم نمیره خداااااا.
++ دلم برا امیر تنگ شده :((
فکر کردن به اینکه یه میلیون تا کتاب وجود داره که باید بخونم و میخوام که بخونم هیجانزده و مضطربم میکنه. انگار برای هیچ کاری و شاید هم برای همهی کارها کافی نیستم. یک من کافی نیست. باید از پوچی و هیچی و گرفتاری های احمقانه رهید. که ره به سمت کمال برداشت. به سمت حال با خود خوب بودن.
+ کاش دیگه درس نداشتم. یا کاش درسم تو دهن مردم نبود.
++ کاشتر اینکه کاش غزل مهدوی بودم. یا منی که از کودکیِ کودکی موسیقی یاد گرفته بودم و تو دانشگاه ادبیات میخوندم و شعر میسرودم و کتاب مینوشتم و همه من رو به خاطر اینها دوست میداشتن. نه به خاطر چیزهایی که خ گفت به اون دلایل دوست داشته میشدم.
+++ خ میگه مهم تویی که صادق بودی. این حس های مزخرف رو فراموش کن.
پنجره رو باز میکنم. صدای گنجشک میاد. زمین خیسه. یه کم بوی سیگار میاد. مردِ همسایه بغلی آخرین پک رو میزنه و سیگارو پرت میکنه بیرون. آخرین فوت. کلهمو میارم تو تر که نبینه منو. هوا -به جز این بوی سیگار- خیلی خوبه. حسرت پیاده روی تو این هوا برای این بهار تو دلم میمونه. شاید سختترین بهارِ تا به امروزِ عمرم. همین چند تا درختِ کچلِ توی کوچه هم ازون سبز قشنگ های اول بهار دارن. سبزِ روشن. لابد اون خیابونه الان چقدر قشنگه. و اون پارکه. خوشحالم که چیزی از طوفان یا شبهِ طوفان نفهمیدم. همهی شب رو یکی تو گوشم حرف میزد. یا امیر. یا اونیکه میگفت: آواز اُمدا بُمُن بُمُن. یا یکی دیگه. چه فرقی میکنه؟ مدام به تمام کیفیت هایی که ندارم و دوست داشتم که میداشتم فکر میکنم. (کاش داشتم) و به کیفیت هایی که دارم. (خود را دوست داشتن) به تمام خاطرات خوب فکر میکنم. به همهی اتفاقات خوب. به همهی دلگرمیها. به همهی بودنها. این وقت های صبح من از همه چیز مطمینم. به درست بودن. به خیال و وهم و غلط نبودن. به همه چیز. این وقت های صبح معشوقم. لذت معشوقگی رو میچِشَم. این وقت های صبح همه چیز قطعیه. بی هیچ شکی. شکر که همهی این حس ها رو تجربه کردم.
+درست یا غلط؟ اصلا مگه درست و غلط داره؟
++ به دوک میگم: کلا من به آدم های محافظهکار نمیتونم اعتماد کنم. احتمالا اگه آدم محافظه کار نباشه یه چیزایی رو از دست بده. ولی برای من اون از دست دادن قشنگه. میگه: بیپروا بودن رو مقابل محافظهکاری میدونی؟ میگم:نه، خودبودنه. یکی بودنِ ظاهر و باطن. محافظهکاری همینه. پنهان کردن بخشی از خود. نه اینکه همه همهچیز رو بفهمن. ولی این آدما معمولا ظاهر و باطن دور از هم دارن. و بعد هایی از خودشون رو به آدم ها نشون میدن که شاید با هم همپوشانی نداشته باشن. به خاطر همین معمولا هرکسی این آدم ها رو یه جور میشناسه. یکی فلان. یکی بهمان. که شاید در واقع هیچ کدوم از اون ها هم نباشه. یا شاید جفتشون باشه. من چقدر محافظه کارم؟ نمیدونم.
+++ قبلا 28 گفته بود که قسمت یکی مونده به آخر رو با دستمال کاغذی ببین. ولی من بدون دستمال زار زدم.
4+ آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم...
از هجوم این فکر ها حالت تهوع میگیرم. خیلی وقت ها ازش ترسیدم. شاید بار اولش تو ماشین پیش برادر بود. گفتم اگه واقعیتِ اون آدم این نباشه چی؟ امروز بیشتر از همیشه میترسم. از اون آدم، و از همهی آدمها.
+دلتنگیِ الان برا کیه؟
++ دل تنگیِ چند ماه پیش برا کی بود؟
+++ اردیبهشتِ96؟ چقدر عجیب. حسِ الانِ من برای اون. اونموقع. غزیبانه عاشق بودن. "با عشق تو در خاک نهان خواهم شد، با مهر تو سر زخاک برخواهم کرد" ها.
4+ چرا دروغ پس؟ چرا "تا حالا به کسی نگفتم دوستت دارم"ها؟ اولین ابر پاییز و بارون پاییز و حال ما هم خوبه و توام باور کن؟ خلاصه همون دمت گرم خومون.
5+ چقدر موقعیتمون با عین مشابهِ موقعیت پیشین خودمه به طور عکس. و چقدر دلم برای خودم میسوزه. چون دلم برای عین میسوزه. انگار اومد تو زندگی من که حرف هایی رو بشنوم و چیزهایی رو تجربه کنم که مو به مو همونه. و این طوری بفهمم واقعیت از روبرو چه شکلی بوده. و این خیلی سخته. وهم.
6+ مثل ابر بهار اشک ریختن. ذره ذرهی این حس ها رو اشک میکنم که ذره ذره تموم شه. ولی میشه؟
7+ همون دمت گرم خودمون.
8+ من همیشه شک داشتم. نه اینکه من آدم شکاکی باشم. ولی از امنیتِ نداشته، از اطمینان نداشتن، از علامت سوال هایی که الان میفهمم بیراه نبودن، همیشه شک توی دلم بود. فقط لحظه های اشک ریختن مطمین بودم. چون این واقعی ترین و "نمیتونه فیک باشه" ترین حالت آدم هاست.
9+ تو روزانه های پارسال روزی که رفته بودیم خونهی مهندس هم هست. اوج مستی و بدحالی. نوشتم: "فرداش بهم گفتی اغراق بود. ولی من اون هق هق رو یادم نمیره. گفتی نری ها! نرو. تنهام نذار. میمیرم. اگه تو باشی نمیرم. "تو" باشی نمیرم. اگه رویا باشیم، که بودیم و بافتیم، نمیرم. قول میدم." عینِ اینا رو نوشتم. چرا دروغ؟ نوشتم یادم نمیره ولی اگه ننوشته بودم یادم نبود. میدونی؟ من الان شک دارم که حتی مخاطبِ این حالِ مستی من بودم؟ یا عشقی دیرین و غریبانه در قلب؟ مستی و راستی. یا حتی یادم هست بیتابیِ توی خواب رو. یه بار، یه روز، قرن ها پبش. گفتم: "چی شده؟ بیدار شو." نیمهبیدار شد. توضیح کاملی نداد. گفت ترسیده از نبودن. خواب آشفته؟ شبیه خواب های آشفتهی من؟ چقدر ساده و کودکانه باور کردم. حق وی را بود. اغراق بود. کاش میدونستم.
10+ کاش روزانه هام رو بیشتر مینوشتم.
8+ خواهشمندم اندکی بیحسی خدایا. اندکی بیشتر از اندکی.
ای بابا، هی میم میاد جلو چشمم. دروغ ها دربارهش. و دروغهای دیگر. و شک میکنم. نکنه صنم واقعی اون بوده؟ اوکیه ها. ولی الان نباید اینو میفهمیدم. واقعیترین واقعیِ اون وقتی بود که فکر میکرد من میمم. مرور مجدد مکالمهها.
چقدر زخمیم.
خودمو جمع و جور میکنم.
همهی حرف های قشنگی که میزنم برای من دو بعد داره. یه بُعدِ قشنگ داره. چون اون حس برای من قشنگه. ابرازش هم. یه بُعد زشت هم داره. منو یاد موقعیت خودم و عین میندازه. ولی برعکس. و خیلی زشته اونجا. وقتی به این که ممکنه ه در اون رابطه در موقعیت من در اینکه رابطه باشه و همون شکلی نگاه کنه دلم میخواد هیچ حرف قشنگی نزنم. رها کنم برم. خاک کنم. یا اصلا هیچ بشه ناگاه. ولی یه حسی بهم میگه فرق داره.
+ میتونم یه روز یکی دیگه رو واقعا دوست بدارم؟
++ کاش در گذشته کندوکاو نکنم. کاش به انار و نوقا فکر نکنم. به گل های روی کتابخونه. کاش به هیچی فکر نکنم. کاش اشک نریزم. کاش قوی باشم.
+++ چرا اولا همه چیز راحت تر بود؟ شاید چون حس عصبانیت و تنفر و غرور اوج گرفته بود. حالا اونا خوابیدن. شاید باید اونا رو بیدار کنم. خ همینو میگه. بدی ها رو بنویس بذار جلو چشمت. شایدم انتخاب خ از اول اشتباه بوده. همه چیز بدتر شد از وقتی اون وارد شد انگار. شایدم اینا توجیهه. آخه یه نگاه به گذشته نشون میده که روال و مسیر به همین سمت بوده. با خ یا بی خ.
++++ من نمیدونم سوتفاهم ویرگول بهتر شد یا بدتر. کاش همون طوری تو ذهنم میموند.
جواب دادم ولی حتی نگفت فکرم اشتباه بوده. نبوده آخه.
5+ کی فاز پذیرش تموم میشه پس؟
6+ شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم
فردا به خ زنگ میزنم. ازش میپرسم درست و غلط چیه. هر چند اون همیشه میگه هر چی حستون بهتون میگه انجام بدین ولی خب مطمین نیستم. اگه بگه غلطه اینجا رو تعطیل میکنم. اونجارم همینطور.
+خدایا چجوریه که به یه ور بیحسی میدی به یه ور نمیدی؟ یا به اونورم ندادی؟ یا به منم قراره بدی؟ یا چی؟ به هر حال زمانش هم مهمه. یعنی همزمانیش.
++ همواره این ابراز ها اشتباه بوده گویا.
+++ ولی مهم نیست، دوست داشتن رو باید داد زد. یا به قولی عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ.
++++ شایدم همونجا که داد نزدیم باید رها میکردم.
+++++ کاش میتونستم پاییز و زمستون 98 رو شیفت دیلیت کنم. یا شایدم کل سال ۹۸ رو.
واقعیت اینه که قبح بعضی حرف ها و کارها رو نباید ریخت. وقتی ریخت دیگه جمع شدنی نیست و آنچه قبحش ریخته اتفاق خواهد افتاد.
+ آدم از هر چی بترسه سرش میاد. [کلیشه] مثلا من همواره در طول زندگیم از وابستگی میترسیدم و فکر میکردم که وابستگی شکل بدی از هر رابطهایه ولی متاسفانه الان میبینم که خودم بندهی وابستگی بودهام و هستم. وابستگی به مادر مثلا. به عشق پدر مثلا. به وجود دوستان. به اینترنت و هزار و یک چیز دیگه. من حتی به خ هم وابسته شدم و نیاز دارم هر دو روز در میون باهاش حرف بزنم و نمیتونم. باید خود را از این رذالت رهانید.
++ لیلا اینترن شده و از امروز رفته خوابگاه، از فردام کشیک بیمارستان. تا یه ماه هم دوری از خونه. کم مونده اشک بریزه. میگم دلم برا امیرآباد تنگ شده. میگه فردا برات فیلم میگیرم. چقدر خوبه که میتونه مفید باشه. هرچند خودش میگه: کاش واقعا مفید بودیم.
+++ امیر رفته برا شیرین لاک قرمز خریده :((((( قلبم قلبم.
++++ گیفه. هر شب.
دلگیریِ امروز و امشب خیلی عجیب بود. از تو دماغ داشت بیرون میزد انگار. مثل امیرِ وضعیت سفید که چشماش رو برق زده و بسته و زیر اون باند بی تابه.
مطلقِ تنهایی. دل گرفتگی. خستگی. اضطراب. منفی نگری. رویا پردازی. کاغذرنگی ها رو تیکه پاره کردن. دونه دونه به هم وصل کردن. حوصله سر رفتن و ولش کن گفتن، ناخن های رنگ و رو رفته. کوتاه. بد فرم. اصطراب دانشگاه و درس ها. همه چیز روی هم.
+ آینده قشنگه.
++ میخوام مغزمو خاموش روشن و ریست کنم.
+++ این دختره خیلی پول پرسته. بندهی پول و لاکچری بازیه. خیلیاشم فیکه. ولی همهی آدم ها در کنه خودشون این رذالت رو دارن. از آدم های ثرتمند خوش اومدن و سعی در ادای اونها رو درآوردن. شایدم رذالت نیست و فقط بستگی داره که تو کدوم موضع باشی که چجوری به قضیه نگاه کنی.
++++ خیلی قشنگهها. ولی زجر داره. خ میگه تو آدمِ تنها بودن نیستی.