امان،امن،امنیت

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۳۰ تیر ۰۰
  • ۱۸:۱۰

 در واقع حالا که تو این اتاق امن تو این خونه‌ی امنم، باز هم ناآرومم. چون همه چیز ناآروم و با تقریب خوبی غیرقابل ناامنه و ناپایداره. امنیت اینجا دلهره‌آوره. چون می‌دونم بسیار ناپایداره. چون می‌دونم که یک روزی نخواهد بود. چون می‌دونم مجبورم یک روز باهاش وداع کنم. حتی پیش از از دست دادن جفت آدم‌های امن اون. و امنیت اونوقت در چه چیزی خواهد بود؟ در مرگ یحتمل‌. حالا می‌تونم خودخواهی برای فرزندآوری رو درک کنم. آیا من هم فرزندی بزرگ می‌کنم؟

 

+ آیا میشه اینجا از اوضاع م.ملکت غر زد؟ خیر‌. ولی بخش عظیمی از این ناامنی و ترس هم از این مورد باید باشه یحتمل.

++ با موسیقی متن یک نفس آرزوی تو.

+++ غروب های کلینیک دانشگاه زندگی رو یه جور دیگه جلوه میده. سرم رو گرم می‌کنه و بی‌اندازه خسته که نتونم خیلی هم فکر کنم. نتونم تو اتاقم تنها و بیدار باشم. و فعلا جذابه.

 

روز و شب می‌گردم

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۲۷ خرداد ۰۰
  • ۰۲:۳۱

مدت ها و شاید قرن‌هاست حس گم بودن دارم‌. حس آگاه نبودن به گذر زمان، حس کنترلی بر اون نداشتن، حس منفعل بودن، حس دایما کم بودن، خواستنی نبودن و اینجور حس‌ها. یا هر انچه که ریشه‌ی این حس ها در وجود من بوده اونها رو در من تلقین کرده و من رو به جستجوی اونها واداشته تا متقاعدم کنه کم هستم. مثل حالتی که از درد نامعلومی در لثه هامون لذت می‌بریم. لذتی از خسته بودن، رو به زوال بودن، درد کشیدن، و تمام شدن. راستش همه‌ی این خیلی هم چیز بدی نیست. تمام شدنی که از اون لذت ببریم؟ فبها. ولی همه‌ی این حالات یک چیز رو از من می‌گیره: خیال! خیال بافتن یا حتی شکافتن خیال بافته‌شده به اندک امیدی، حال خوشی، پیدا بودن در خودی، اندک حس خوبی به خود که بتونی در خیال خودت رو در جایی فراتر از آنچه شاید جا بدی، و لبخند! نیاز داره. امشب حس کردم آینده و جادویی بودنش رو دست کم میگیرم. می‌ترسم از خیال نبافتن، می‌ترسم از خیالی نداشتن، می‌ترسم از این حال بد. امشب دلم میخواد زندگی کنم. دلم میخواد به این بیهودگی ها نه بگم. دلم میخواد بایستم، سینه سپر کنم، من نه آنم بگم، خیال های جادویی ببافم، در همون خیال ها زندگی کنم و دونه دونه رنگ ها رو بردارم بزنم رو سیاهی‌ها. خیلی کودکم. ساناز هستم ۴ ساله. ولی من راز شب‌بو ها را می‌دانم.

 

+ تا پیدا کنم خورشیدم را... 

++ وقت هایی که آدم خوبی بودم هیچ روزی بدون خیال بافتن نمی‌گذشت. 

+++ دلم برای شهر خیالیم تنگ شده. گاهی به زندگی توش فکر می‌کنم.

۴+ من از بزرگ شدن می‌ترسم. از اینکه نتونم خیال ببافم. یا برای تحقق خیال ها دیر بشه.

شب‌های بی‌پنجره

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۱ خرداد ۰۰
  • ۰۴:۰۲

نمیدونم اینکه مدام و در هر حال و در هر زمان و در هر مکان و در حضور هر کسی حس تنهایی می‌کنم چقدر طبیعی یا چقدر خلا درونی منه. ولی بی‌شک بولدترین واژه‌ی این دوران یا شاید کلا زندگی من همین "تنهایی" باشه. من مدام حسرت یک برادر همراه و حامی رو با خودم حمل می‌کنم. مدام ترس از دست دادن دارم و امنیت رو در آدم های بسیار کمی می‌یابم. یا شاید در هیچ‌کس نمی‌یابم.

کی فراموش میشه از خاطرم این حجم ترس و گم بودن این روز‌ها؟ کی فراموش می‌کنم اون شب رو؟ لحظه شماری طلوع آفتاب رو. ترس و تنهایی رو. بی‌پناهی و اشک ها رو. به خیر میگذره اصلا؟ 

+ ولی من واقعا تنهام. با هر دو دو تا چهارتایی. روز به روز هم تنهاتر میشم.

++ اونقدری که این چند وقت به واژه‌ی مرگ فکر کردم برای خودم عجیبه‌. عموما انرژی و هیجان زندگی، خلق کردن و یادگرفتن یا ساختن مقدم‌تر بودن در زندگیم. این‌بار نیست.

+++ هر ویژگی‌ای از من، گاهی حتی ویژگی‌هایی که من به عنوان "ضعف" در خودم نمی‌دیدم یه روزی به روم آورده شده. کاش یکی دیگه می‌بودمی گفتم یا شنیدم بابتش. من؟ اصلا منی وجود دارم؟ آیا من ترجیح داده شده‌ام؟ آیا من هیچ‌وقت امن بوده‌ام؟ آیا همواره کسانی بیشتر از من خواستنی بوده‌اند؟ آیا دست‌یافتنی بوده‌ام؟ آیا این بود آنچه سال ها خیال بافته بودم؟ آیا من اصلا موجود درخوری برای تحقق خیال‌های خودم بودم؟ آیا خیال‌ها ممکن بود؟ یا با تک تک جزییاتش ساده‌لوحی کودکانه بود؟ به هر حال آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست. یا به قول آلن جون و امیرجونِ وضعیت سفید همون کلوب و عضویت و این داستانا. چقدر حقیرم گاهی. شایدم همواره.

۴+ آهنگ زمینه‌ی امشب هم این باشه: کابوس، آرمان گرشاسبی

دارد کابوس رفتن مرا، این تنها بودن مرا، شکنجه می‌دهد ولی نمی‌کشد...

۵+ امشبم ازون شباست. که ته نداره. سحر نداره. حس عجیب غیرقابل وصفی داره. که هم نم اشکی هستم، هم من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک، هم به هر چه می‌کشدت دل، از آن گریزان باش، هم دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم؟

۶+ من به کی بگم که نالانم از آدم‌ها؟ که بعدا فکر نکنم اگه آدم دیگه‌ای بودم نالان نبودم. به کی بگم غصه دارم از تک تک آدم‌هایی که روشون حساب باز می‌کردم؟ که بعدا خودمو زیر سوال نبره یا خودم نبرم که دارم بد تا می‌کنم با آدم ها؟ به کی بگم با خودم مشکل دارم؟ که بعدا باز علامت سوال رو نذارم رو خودم؟ که بعد یه ضعف به ضعف هام اضافه نشه؟ که بمیرم و تموم شم. که اگه مامان بمیره منم می‌میرم.

۷+ تو این سریاله پسره که تو خیابون بزرگ شده بود میگفت چیزی که حسرتشو داشتم این بود که منو جای آدم بذارن. چه حس غم‌انگیزی.

۸+ تابلوها موندن دست یارو. دست قاب هفت. قاب فروشی خوشگله‌ی اون گردیِ وسط پارک لاله. لابد الان فکر می‌کنه اینکه انقدر عجله داشت چرا نیومد بگیره تابلوش ر‌و. شایدم خرابشون کرده و نمیخواد سراغشونو بگیرم. ولی در تنگنای این روزها حتی یادم نبودن. حس عجیبی داشت وقتی بهم گفت اینو خودتون درست کردین؟ لبخند. لبخندِ بیچارگیِ تایید گرفتن از دیگران.

۹+ چرا نباید بترسم از بی‌پناهی و تنهایی؟ آینده مثل یه هیولای بزرگه که تمایلی ندارم باهاش بجنگم.

۱۰+ صدف نوشته که اولین بار ۱۴، ۱۵ سال پیش وقتی تو ایران‌تایر مسابقه‌ داشتیم منو دیده. و ازم بدش اومده چون همه ساناز ساناز میکردن. بعد هم تو دانشگاه عجیب بوده که من انقدر قابل برنامه‌ریزیم.  احتمالا دوران شکوه و شکوفایی زندگیم ابتداییم بوده. و هیچ کس نمی‌دونه و نخواهد دانست که همون سال و سال های بعدش من چقدر زندگی سختی داشتم. هیچ کس نمیدونه که من هیچ وقت نتونسته‌ام برنامه بریزم. همیشه "حس" کردم که این کار درسته. یا اینکه یه چیزی سر جاش نیست و می‌لنگه و باید کار دیگه‌ای بکنم. تا خیلی وقت پیش ها این حس ها درست جواب می‌دادن. ولی مدت‌هاست گم و گنگ‌ن. و جمع این‌ عدم وجودیت حس‌ها و عدم توانایی برنامه‌ریزی یه چیز بیخودی شده. در مجموع نکته‌ش این بود که چقدر من هیچ کدوم از آدم‌هایی که در ذهن آدم‌ها هستم نیستم. یه نکته‌ی دیگه‌ش هم شنیدن اسم نسترن بود که یک واژه‌ رو به ذهنم میاره: چرا؟

۱۱+ غزل شماره ۹۰ صائب

خویشتن

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۰
  • ۲۰:۳۱

میگم من موجود بیخودیم و فقط خودم میدونم که چقدر به این جمله باور دارم. گفتنش راحته؟ نه اکثر آدم ها (حداقل قبلا) من رو به غرورم میشناختن. اگه این رو یه اعتراف فرض کنیم، نتیجه‌ش شکستنه. شکستن در خویش. جوری که کسی صداش رو نشنوه. دارم وابسته‌ی این گلدونه میشم که هر روز گلبرگ هاش رو چک میکنم ببینم کدوم جوونه داده. یه شاخه ی ریشه داده ش رو هم کاشتم تو اون یکی گلدونه و به نظرم قرار نیست بگیره. ولی این گلدون مال آینه ست. بچه باید به کسی که بدنیا میارتش بگه مامان یا کسی که بزرگش کرده و بهش عشق ورزیده؟ نمیدونم. به هر حال من مالک هیچ کدوم از چیزهایی که بهشون وابسته ام نیستم. به جز این گوشی احتمالا. که این وابستگی کاملا انگلی و بیمارگونه ست. راه ترکش؟ ندانَم.

جالبه که پارسال این روز ها دلتنگ پارسالش بودم و امسال دلتنگ پارسال. من واقعا در تنهایی آدم جالب تری هستم. شاید هم این جالب تر بودن نسبی‌ه. یعنی در عدم تنهایی موجود بیخودیم و نه لزوما برعکس.

خیلی یادم نمیاد در زندگیم اینقدر سردرگم و گم و گنگ و بیراه بوده باشم. خودم رو در مطب روانکاوی تصور میکنم که وجود نداره و براش زار میزنم. از خراش های روحم بهش میگم. اونم مثل یه بز نگاهم میکنه و به این فکر میکنم که همینکه گوش میده و در زندگی من یه "هیچ کس" ه، کافیه. و با فکر کردن به گفتنش به یه آدم خیالی راحت تر میشم.

 

+باید روزنامه های پشت یخچال رو بکنم و جاش کاغذ کادو بچسبونم. ولی قدم نمیرسه و میترسم یخچال رو بکشم جلو.

++ انگشت هام بلنذ نیستن و وقتی انگشت دومم روی می هست رسوندن همزمان انگشت سوم به فا کار سختیه. این اگر جبر نیست چیه؟

+++ واکسن هندی بزنیم؟

4+ من این همه قوی نیستم. زور ایستادن و درست کردن هیچ چیز رو ندارم. ولی مرگ هم ترسناکه. قدرت رویارویی با اون رو هم ندارم. خود را کشتن که به نظرم مضحک میاد ولی همین الان اگه بدونم قراره بمیرم خوشحال نمیشم.

5+ به نظزم باید تنها باشم و سعی کنم قدرتم رو جمع کنم توی همین اتاق. توی همین جسم. توی همین مغز. توی همین آدمی که الان چشم ندارم ببینمش. توی همین موجود بیخودی که احتمالا همواره بیخود بوده. شاید وقت رویارویی با خود رسیده و باید به جنگ با خود رفت. چه حماسی!

6+  اون آهنگه که sezen aksu میگه: git... git... gitme... ne olur?

گاو اندر گاو

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۴ فروردين ۰۰
  • ۰۳:۵۳

در اینکه جمعیت زیادی لیاقت یا کفایت والد شدن رو ندارند شکی نیست‌. زخم‌های روحشون، نقص‌های مغزشون، کاستی‌های شخصیتشون، کمبود‌های زندگیشون رو تقدیم فرزندان می‌کنن. این وسط اگر خوش شانسی‌ای وجود داشته باشه محبت و حمایت رو تقدیمشون می‌کنن و در مقابل فرزتدانِ ناقص پرورده و زخمیشون رو اسیر خودشون می‌کنند. و این چرخه به نسل بعد و بعد و بعدتر منتقل میشه. حالا این وسط جایی گیر می‌کنیم بین محبت و نفرت. و هر دو هم‌زمان.

 

+ در حال در وجوبِ احترام به بزرگتر ها شکی نیست.

++ چرا باید این وقت شب و بی‌دلیل به این فکر کنم که چرا به حد کافی و مطلوب رشد نکردم؟ چند سانت بیشتر قد داشتن دست من رو به چه جاهای بلندتری قرار بود برسونه؟ 

+++ هنوز اهداف سال جدید رو ننوشته‌ام و برای این نیاز به تنهاییِ اتاقم دارم.

۴+ سالِ نو مبارک.

هیچ، پوچ و چیزی بدتر از آن

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹
  • ۰۲:۴۳

توی حموم داشتم به نوشتن فکر می‌کردم. موقع خواب داشتم به درس‌های عقب افتاده و علم‌هایی که ندارم و باید داشته باشم فکر میکردم‌. موقع راه رفتن تو خیابون با شیطنت های بی‌اندازه و گاهی خسته‌کننده‌ی "بچه" داشتم به خوندن بقیه‌ی این کتاب و بعدش خوندن اون کتاب فکر می‌کردم. سلطان‌ فکر های نابجا هستم.

چرا باید خودخواه نبود؟ مگر نه این است که همگان خودخواهند؟ به نظرم انسان در موضع قدرت خودخواهه و در موضع ضعف فروتن.  هر آنچه مثال هم از فروتنی در موضع قدرت در نظر داریم در واقع ضعفی‌ست در پس پرده. احتمالا.

 

+حس الانم خفه شو گفتن به هر آن صدایی که در حقیقت و در مغزم راه میره‌ست.

++ خسته‌ترینم.

+++ می‌تونم هر آنچه که بخشی از اون هستم رو رها کنم ولی برنامه‌ای برای بعدش ندارم. 

۴+ دلم برای تا صبح بیدار موندن های پارسال تنگ شده.

۵+ به نظرم با همه‌ی راحت نبودنی که با خنگ ها دارم تابحال با هیچ بنی بشری به اندازه‌ی اون ها خودم نبودم و یا نزدیک به خودم نبوده‌م یا حداقل نترسیده‌ام از خودم بودن یا بی‌عذاب وجدان و اسوده نبوده‌م از نزدیک به خودم بودن. اگر این اسودگی رو اصل بگیریم هر انچه از خنگ ها پنهان کردم احتمالا ناآسودگی خاطر رو بر من رقم می‌زنند. اگر ناآسوده باشیم بهتر نیست که رها کنیم؟ شاید همین که خانوم خ میگه. هم آسوده نیستی و هم انجام میدی؟ عجبا! خانوم خ حس خوبی بهم نمیده. یعنی میتونه حرف‌های مفیدی بزنه بدون اینکه حس خوبی بهم بده. ولی هیچ کدوم از اینها نه دلیل کافی و نه لازم برای تصمیم گیری برای مراجعه/عدم مراجعه بهش نیستند.

۶+ خسته‌ترینم.

۷+ نمیدونم به چی یا کجا تعلق دارم ولی می‌دونم که به چی و کجا تعلق ندارم. و این بودن در هیچ موقعیتی رو رضایت بخش نمی‌کنه. برعکس انسان رو بیزار می‌کنه.

۸+ بازم خسته‌ترینم.

گر رود سر برنگردد سرنوشت؟

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹
  • ۲۲:۴۰

شاید در ابتدای خودشناسی‌م باید به این اعتراف کنم که من می‌تونم مجموعه‌ای از حس‌های متناقض باشم و ریا نکنم. یعنی همزمان درصدی از دوست داشتن و نداشتن رو داشته باشم و واقعا هر دو رو داشته باشم. بی ریا. بی دروغ. مثلا همین تراپیست محترم. در عین اینکه ازش خوشم نمیاد ازش خوشم میاد. یعنی نمیدونم کلا میشه تراپیست ها رو دوست داشت یا نه.در عین اینکه از کمک‌هاش آگاهم می‌تونم به خیانت بهش فکر کنم. 

چجوری انقدر راحت می‌تونه تشخیص بیماری رو آدم‌ها بذاره و ذهن منو درگیر کنه؟ چجوری می‌تونم کمکشون کنم؟ چجوری میتونم انقدر در جریان گذر زمان نباشم؟ چجوری میتونم در این جنگ بین خودم بودن و نبودن بازنده باشم؟ و در هیچ لحظه‌ای حسی شبیه خودم بودن نداشته باشم؟ خود من کیه؟ هویت چه کوفتیه؟ تلفیق من های در موقعیت های مختلف چیه؟ مواجهه‌ی من های در موقعیت های مختلف چه ترومایی خواهد داشت؟ چی سرجاش نیست؟ چی انقدر ترسناکه؟ من چی میخوام؟ و چرا نمیتونم بخوام؟ از چی فرار می‌کنم؟ 

 

+ اولین پناهگاه شره‌های آب زیر دوشه.

++ خواب میدیدم و حسی که از اون خواب به یاد دارم اینه که مامانم مطلقا دوستم نداره. وحشتناک بود.

+++ پارسال این روزها؟ عجیب ترین و فراموش نشدنی ترین روز های زندگیم بودن احتمالا.

سی و پنج سالگی

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹
  • ۰۱:۳۰

تنهایی یه چیزی شبیه تو یه اتاق در بسته بودن نیست. شبیه فعالیت اجتماعی نداشتن هم نیست. شبیه در بطن جامعه نبودن هم نیست. دوست و رفیق نداشتن هم نیست. یه چیز خیلی متفاوت‌ه.

شاید داشتن حسی شبیه اطمینان‌ه. اطمینان از بودن انسان(ها)ی دلسوزه. بدون ماهیت رها کردن. یا به سادگی رها کردن. مثلا شما چه باید بکنید که مادرتون همراه شما نباشه؟ نمیدونم.

یا شاید حس بودن انسان (ها) یی از خود گذشت کننده برای ما در زندگی. نه به عنوان انتظار یا وظیفه. صرفا برای از خود گذشتن.

یا شاید مهربونی. یا شاید حمایت. یا شاید عدم قابلیت رها شدن یا رها کردن یا ترک شدن یا ترک کردن یا خیانت کردن یا موردخیانت واقع شدن. یا شاید هر چیزی شبیه این‌ها. نمیدونم.

 

+شاید زندگی سرمایه گذاری درازمدتی‌ه برای عدم این حس در طول زندگی.

++ سرمایه گذاری با تصمیم‌ها.

+++ طرفدار ناگزیر بودن این حس نیستم. در نهایت اگه یک روزی این حس رو کردیم راه رو اشتباه اومدیم.

 ۴+ میزان اهمیت دادن یا نیاز آدم ها به این حس متفاوت‌ه. فلذا راهکار هر کسی متفاوت‌ه.

۵+ نمیدونم چرا امشب برای بار هزارم از آینده و تنهایی و شب و عددها و مسئولیت ها ترسیدم. خیلی ترسیدم.

۶+ رفت و آمد ها حس زندگی دوگانه بهم دادن که نه به طور کامل به یکی تعلق دارم و نه به هر دو. احتمالا نه به هیچ کدوم. دو گانگی و دو قطبیت و هر کوفتی که اسمشو بذاریم سردرگمم کرده. من کیم؟ کدوم استاندارد زندگی منه؟ کی تو زندگی منه؟ من شبیه کدوم منم؟ یا کدوم من واقعیه؟ 

۷+ عادت به عضو مهمی بودن، همواره به هر حرفیم اهمیت دادن، حس مهم بودن. تقریبا از یه سنی به بعد یادم نیست خلاف این بوده باشه. حالا واقعا بی‌انصاقی و دلسردکننده‌ست حس اهمیت داده نشدن، شنیده نشدن، خود را کم حس کردن و کوفت هایی شبیه به این. قرار شده چشم ببندم و تا رخداد های بعدی صبر کنم‌. خوشحال کننده ست که برخورد با رخداد مشابه در طول زمان انقدر تغییرشکل داده ولی در ترسیدن برحق هستم.

۸+ از اینکه مدام باید با اندام هایی از بدنم در کلنجار باشم در عذابم. به این انتخاب احترامی قائل نیستم ولی انتخابم از بیخ و بن زندگی نکردن می‌بود.

ت.ن.ه.ا.ی.ی

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۲۴ دی ۹۹
  • ۱۷:۵۷

لول جدیدی از ترس رو تجربه می‌کنم. ترس از تنهایی برای نه تنها خودم بلکه اطرافیانم. این می‌تونه قانون زندگی باشه ولی قشنگیش؟ نه.

 

+ امروز که تو این خونه تنها نیستم حس تنهایی بیشتری دارم. کاش تنها بودم.

++ نیاز به یک حامی ابدی دارپم. این نیاز از یک ضعف ناشی میشه ولی وجود داره.

تمبلی

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۷ دی ۹۹
  • ۰۴:۵۷

نوشتن هم عادت میخواهد، هم نظم و هم عدم تنبلی. من نه عادت دارم، نه منظم هستم و نه عدمِ تنبل‌. فی‌الواقع من یک تنبل هستم. تمبل. نوشتنِ منظم یا نامنظم در لابلای صفحاتِ اینترنتی که مخاطب عجیبی ندارد یا در شبکه‌های اجتماعی که مخاطبان هر هدفی جز "نوشته"ی شما را برای دنبال کردنتان دارند، ایده‌ی جذابی به نظر نمیرسد. در واقع برای نوشتن چه در دفتری شخصی چه در ملاِ عام باید دلیلی فارغ یا فراتر از خوانندگان داشت.

 

 

 

+ جدا کردن دفتری که احوالات زندگیتان را در ان می‌نویسید از دفتری که احوالات عاشقانه‌تان را می‌نویسید چقدر میتواند شبیه صفحه‌ی شبکه‌ی اجتماعی‌ای باشد که در آن جزییات و احوالات زندگی وجود دارد اما اثری از مهم‌ترین یا حداقل‌ یکی از مهم‌ترین پارت‌های زندگی‌تان در آن نیست؟

++بخشی از محافظه‌کاری، جلوی تبعات بعدی را گرفتن است.

+++ مامان که میخواهد صحبت کند اول جمله‌اش می‌گوید: میدانم که نمیخواهی درباره‌ی این موضوع صحبت کنی. ولی چقدر اطمینان داری؟ نمیدانم مادرم. تنها چیزی که میدانم این است که نمیخواهم درباره‌اش صحبت کنم.

۴+ زمستانِ بی‌دانشگاه را دوست دارم. با تمام غمش. هر چند ترجیح میدادم بهار بی دانشگاه داشته باشم‌.

۵+ می‌تونم سختیِ نبودن را تا رسیدن به نقطه‌ی امن تحمل کنم.

 

پیوندهای روزانه