از خویشتن دوری، به خویشتن نزدیکی

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۳۱ تیر ۹۹
  • ۰۱:۳۶

دوری واژه‌ی غریبیه. همون قدر هم نسبی. دوری از چی؟ از کی؟ اصلا از کجا به بعد دوره؟ یه چیزایی واضحه دوره. در بعد زمان حتی همواره دور بوده. اما حتی در اون بعد هم مقیاس دوری اون تغییر کرده. مثلا خارج دوره. فارغ از اینکه کشور همسایه باشه یا قاره‌ی اونور دنیا، دوره. شاید ۱۰۰ سال پیش دورتر از الان بوده اما همچنان دوره.

اما بدترین دور دورِ نزدیکه احتمالا. دوری که فکر میکنی دستتو دراز کنی گرفتی ولی نمیرسه، نمیتونی، دوری. یا دوری که ذره ذره وجودت دور نبودن‌ه ولی نمیشه، نمیتونی.

 

+اگه در دور بودن نزدیکی بیشتری باشه چی؟ اگه بترسیم از نزدیک بودن و گند زدن چی؟

++ تو ذهنم همه‌چیز همواره بر پایه آینده‌ست. یعنی همواره بوده. تحمل دشواری های موقعیتی برای رسیدن به لذت، آرزو، موفقیت یا هزار و یک کوفت دیگه در آینده. چه بسا تحمل‌های لذت بخش و حتی رسیدن به آینده‌های موعود که بسیار لذت‌بخشه. ولی باگش وقتی درمیاد که از ترس یا شک به آینده نمی‌تونی از حال لذت ببری.

+++ اسم سرخپوسنی من: برف میانه‌ی تابستان (به انتخاب ۲۸)

وصل، توصل، وصال

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۷ تیر ۹۹
  • ۲۰:۱۷

ترس در جزء به جزء زندگی من جریان داره. ترس از خود، از دیگری، از خود در وجود یا نگاه دیگری، از مفاهیم انتزاعی، از زمان، آبرو، اشتباه و هزار و یک واقعیت یا توهم ذهنی. اما آیا ترس می‌تونه افسار زندگی رو به دست بگیره؟ بله! 

ترس می‌تونه منجر به (منفی) انکار، محافظه‌کاری، عدم ریسک پذیری، عدم اعتماد، خود شیرینی، محدودیت و یا (مثبت) تلاش، اراده، احتیاط، قناعت، تحمل زجر و درد، و در نهایت تعالی بشه. اما مرز بین این مفاهیم به قدری باریک هست که اصولا رسیدن به پاسخ این سوال که "آیا ترس در برایند زندگی ما رو به تعالی نزدیک می‌کنه یا قهقرا؟" احتمالا فقط موقع مرگمون قابل پاسخه. اون هم فقط احتمالا.

 

برای من مکانیسم ترس شامل فرار، مشغولیت به غیر از آنچه باید، تصمیم و تلاش، بالا رفتن استانه تحمل، و احتیاط میشه. (احتمالا بسیار گسترده‌تر از این‌ه)

 

 

+فرق احتیاط و محافظه‌کاری چیه؟ مرز باریک بینشون رو چی تعیین می‌کنه؟

++ در هر شرایطی مثبت و منفی نسبی‌ه. مثبت و منفی‌های‌ ترس برای من در زمان و مکان و شرایط موجود این ها بود.

+++ برای من ازدواج یک نمود از ترس هم هست. ایده‌آل ذهنی‌م تمایل طرف مقابل به ازدواج و عدم تمایل منه. (بیابید الگوی رذالت را:)) ) و در شرایط عدم تمایل معادله‌های ذهنی‌م به هم می‌ریزه. (حتی این الگوی رذالت به نظرم تکرار شونده میاد، یا حتی الگوی ترس هم) عدم تمایل طرف مقابل به شکل تمایل در من نمود پیدا می‌کنه. و بند باریک این‌ها ترس‌ه. ترس از عدم ایده‌آل. ترس از خویش، دیگری، آینده، دیگران. ترس از پلن B. ترس از خسران. و هزار و یک چیز دیگه. اما ازدواج؟

۴+ امیدوارم یک روز در موقعیت اطمینان دو طرفه به این قضیه قرار بگیرم و پشیمان نشم. این موقعیت یک لذتِ "باید تجربه کرد" تو ذهن منه و متاسفانه هر وقت حسش کردم بسیار متزلزل بوده.

۵+ ازدواج عن است.

۶+ ف میگه به فلانی گفتم گذشته بخشی از شناخت‌ه. این حرفش دنگ میخوره تو سرم‌. به خودم نگاه می‌کتم. در هیچ برهه‌‌ی بزرگتر از nای از زندگیم خودم رو ثابت یا حتی معقول ندیدم. پس چقدر این حرف منطقی هست؟ شاید هم اگر به سکون یا نوسان حول یک مقدار ثابت برسیم درست باشه.  و شاید هم همین عدم سکون یا پیش‌بینی‌پذیری خودش بخشی از شناخت یا داده باشه. احتمالا باید به فاصله گذشته تا حال دقت کرد. نمیدونم.

۷+ قبلاتر های نه‌ چندان دور (شاید همچنان از روی ترس) ادم‌ها رو مقدم بر حس‌ها می‌دونستم‌. اما شاید یکبار از دست دادن هر دو، یا شاید مقابله اختیاری یا غیراختیاری با این ترس جایگاه این دو رو برای انسان عوض می‌کنه. اونوقت بودن ارزشمند میشه ولی نبودنِ منجر به حفظ جایگاه‌ها و مفاهیم و حسها ارزشمندتر.

۸+ عموما در زندگیم از دست دادن‌ها از جنس ویژگی‌های ذاتی‌ای با حداقل دخالت من بوده. اتفاقات اگزجره‌ی بد. یا اتفاقات مزمن بد. انسان به پذیرش خویش نیاز داره. و تمایل به بودن درازمدت پیش پذیرنده‌های بی‌قید و شرط.

۹+ درک کردن مفهوم سختیه. از نظر من برآورده کردن نیاز "درک شدن" با تقریب خوبی ناممکنه. فقط تلاش‌های قراردادی برای به‌جا آوردن آنچه که حس درک شدن به انسان‌ها میده تا حدوی این حس رو ارضا می‌کنه. و بیان آنچه حس درک‌شدن به انسان میده وظیفه مورد درک واقع شونده هست. انتظار برآورده شدن نیاز بدون بیان اون، یا اصولا انتظار حدس نیاز‌ها از سوی دیگران ویژگی انسان‌های نارسیست‌ه. نارسیسیسم به نظرم یکی از ناپسندیده‌ترین اختلالات روانی‌ ناخودآگاه‌‌ه.

۸+ آرامش و لبخند و عشق و آرزوی تدوامشون.

غزل شماره ۸۸

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۱ تیر ۹۹
  • ۲۱:۴۷

غم نشسته تو گلوم. نه پایین میره نه بالا میاد. نه تمنایی هست نه آرزویی. یادمه گفته بودم هیچ وقت به مردن فکر نمی‌کنم. پشیمون شدم. گاهی اوقات زندگی ارزشش رو نداره. ولی یه بندای ظریفی همیشه منو متصل نگه میداره احتمالا. در خلاترین حالت زندگی، پوچ‌ترین شب‌ها، تنهاترین لحظه‌ها، بی‌معنی‌ترین‌‌ها. شایدم یه ته امیدی به روشنایی در تاریکی همه‌ی انسان‌ها رو متصل نگه می‌داره. 

سختی نسبی‌ه. وابسته به توابع زیادی که شمردن و عددی‌ کردنش سخته. توابعی مثل شخصیت، سخت‌گیری، محیط، خوش‌گذرونی، حجم کاسه فردی، قدرت و استقلال، بزرگی فاجعه، سختی‌های دیگر تحمیل شونده از زندگی و غیره که عملا عددی کردن و مقایسه رو ناممکن می‌کنه.

 

+ الگوهای مشابه با تحلیل های متفاوت.

++ باید تا جای ممکن ابعاد فاجعه رو تو ذهن کوچیک کرد‌. گاهی با کارهایی خارج از ذهن. به دو کار برای جبران دو خرابی در ذهنم فکر می‌کنم. یکی برای اسودگی وجدان. دیگری برای اسودگی روان. یکیش همت می‌خواد و نیت، اونیکی شجاعت شاید و حمایت. شاید فقط مالی. سخت خواهد بود ولی بهش فکر خواهم کرد.

+++ قبلا بهش فکر کرده بودم. نمی‌دونم کدوم حقیقت‌ه ، کدوم نیست. ولی هر چیزی که هست اینه: واقعیت‌. و اون نوسان بین عصبانیت، مهربونی، دل‌تنگی، باور، امید، آرزو و تمنا و خیاله. چون قبلا بهش فکر کردم به نظرم در یک حالت این نوسان قابل پذیرش‌ه: نوسان در پس‌زمینه عشق و پذیرش. 

۴+ یه بعد از پذیرش نگاه ارزشمنده. ما اگه نگاه بالا به پایین یا کم بودن تحمیل کنیم نمی‌تونیم انتظار دیده شدن داشته باشیم‌. و من هم تحمیل کردم و هم مورد اون واقع شدم. تقدم و تاخر؟ ندانم!

۵+ تست ۶ نفر از اساتید و پرسنل یه بخش از دانشکده مثبت شده! اونم استادی که خداوندگار ونترل عفونت بود! ولی دیکتاتوریِ دانشکده ما رو وادار به حضور می‌کنه. زیبا نیست؟

۶+ فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

۷+ دیگه دل‌تنگی و دوست‌داشتن و خواستن رو چجوری میشه داد زد؟ حداقل یقین دارم که تلاش خودم رو کرده‌م. این لبخند به لبم میاره.

 

نیلیم آمان آمان

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۰ تیر ۹۹
  • ۲۰:۵۰

این ورژن‌های خاطره‌بازی و دل‌تنگی در آدم‌های دیگه قفله یحتمل. دل‌تنگ حس‌ها، دل‌گرمی‌ها، اطمینان‌ها، اعتمادها، حرف‌ها و اتفاقات قشنگ. خاطره بازی با مترمترِ خیابونا. مغازه‌ها. دیالوگ‌ها. حالت‌ها و غیره. 

 

 

+ دکتر تحویلم گرفت و گفت بیا این مرحله ایمپلنت رو ببین. اصلا فکرشو نمیکردم ولی فشارم افتاد. منشی بهم شربت داد و خلاصه کلی آبروم رفت. ثبت شود اینجا اولین مواجهه‌م با جراحی.

 

++ این فکر که دیگه این اطمینان و این اعتماد کی قراره تو زندگیم بیاد سراغم دیوونه‌کننده‌ست. چی باعث شد که از دست بره؟ آره من. تا حدود خوبی. ولی اگه دیگه نیاد چی؟ به کی میتونم بیشتر اعتماد کنم؟ نمیدونم. شایدم اشتباه می‌کنم.

 

+++ برای هر دو موضوعی که دوست نداشتم تا آخر امسال داشته باشم اقداماتی کرده‌م و هر کدوم حدودا 20 درصد پیش رفتن که خب خوشحال کننده‌ست برام.

 

4+ تلاش کردم برای خودم بودن. یعنی می‌تونستم بدون اینکه خود خود واقعیم باشم خودم باشم. مثل خیلی وقت ها احتمالا که خودم بودم ولی خود خود واقعیم؟ نه! سعی کردم خود خود واقعیم باشم. نتیجه‌ش رو نمیدونم و حتی مطمین نیستم کار درستیه یا نه. میشه مثل ف همیشه یه چیزی بهتر از خود ارایه داد. خیلی بهتر. و خب شاید اون نوع بودن در انواع روابط اجتماعی کمتر همسو با از دست دادن باشه. یا به قولی دست بالا بگیر تا فلان. و خب همینم هست یحتمل. ولی برای من الگویی از الگوهای رذالت هست. 

 

5+ یه کُرهای تو وجودم هست که حس قدردانی رو در من به حد اعلا میرسونه. برای قدردانی از فلانی دلم میخواد یه تابلو براش درست کنم. وقت‌گیر و انرژی گیر خواهد بود ولی لذت‌بخش. اگه بتونم.

 

6+ کلا ارزش هر چیزی به این نیست؟ که آنچه ارایه میشود چقدر از توان اوست؟

 

7+ یک دلیل رذل واقعی رو به هزاران دلیل والای وهمناک ترجیح میدم.

 

8+ ف آماده شده و داره میره. چرا کتمان کنم که حاضرم سال‌ها از زندگیم رو بدم و این حس رو دوباره تجربه کنم. حس روز خوشبختی.

غزل شماره ۶۱

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۸ تیر ۹۹
  • ۱۹:۲۰

روی این تخت چیزی جز غم و خواب انگار انتظار منو نمی‌کشه. شایدم بعلاوه دل‌تنگی‌. شایدم اشتباه کردم. شایدم نباید کار رو به اینجا می‌کشوندم. 

 

 

+ چرا محکم نیست؟ چرا همون روز نیومد؟ چرا عصبی‌ه؟ چرا درست نمی‌کنه؟ چرا نمی‌دونه؟ چرا نمی‌جنگه؟ کیه اصلا؟ کجاست؟ تو مغزش چی میگذره؟ چرا نمی‌فهمه دوستش دارم؟ چرا نمی‌فهمه تو چشم من قشنگ تکرارنشدنی‌ه؟ چرا نمی‌فهمه با همه فرق داره؟ چرا نمی‌فهمه منو از خودش می‌ترسونه؟ چرا نمی‌فهمه می‌خوام آدم روزهای اول باشه؟ قوی، دل‌گرمی، حامی، عاشق، مطمئن، قابل اعتماد، صادق، رو راست و هزار و یک تا چیز دیگه. چرا نمی‌فهمه؟

 

++صبر چی رو حل می‌کنه؟ من میخوام مهربون باشم. میخوام مورد مهربونی واقع بشم. ولی منم دیوونه م. خراب می‌کنم احتمالا‌. 

 

+++ من گدا و تمنای وصل او هیهات / مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

 

۴+ انتظار شیرین‌ه ولی امید کشنده‌ست. اگه برم پی زندگیم یه چیزی کم خواهد بود. یه تیکه‌ی مرده در من. یه چیزی که نمیدونم چیه ولی اشکم رو درمیاره‌. یه چیزی که حالم رو از خودم هم بد می‌کنه. که کسی رو به این غار راه نمیدم. که کسی شبیه اون نیست. که برای من هم از دست دادن بودن و هست و خواهد بود. ولی اگه تصمیم بگیرم می‌رم. پشت سرم رو هم نگاه نمی‌کنم. چیزیم با خودم نمی‌برم. بی‌رحم.

 

 

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۳ تیر ۹۹
  • ۰۲:۴۶

با یه تقریب خوبی همه‌چیز گنگ و نامفهوم و unstable ه. مثلا این دم که فرو برم برآرم یا نه؟ یا مثلا فردا بابا زنده‌ست و بابت اینکه امروز نتونستم درست صحبت کنم باهاش غمگین میشم؟ یا مثلا فردا می‌تونیم اندازه‌ای که امروز خرید کردیم بکنیم؟ یا حتی ممکنه زبان رو بیفتم؟ یا مثلا درست خواهد شد؟ می‌بینید؟ همه چیز.

این گنگ بودن ویژگی‌ نیست. بار داره‌. بار مثبت و منفی. ولی کدومه؟ به طور مطلق هیچ‌کدوم. و به طور نسبی هر دو! گنگ بودن در برابر اگاهی به افعال منفی (نشدن، نبودن، نداشتن، نتوانستن و...) مثبت و امیدزاست و در برابر آگاهی به افعال مثبت منفی.

اما به نظرم تابع تحملِ گنگِ مثبت (گنگ در برابر افعال منفی) نسبت به زمان یه تابع با شیب بزرگتر مساوی صفره که تو یه نقطه از زمان گسسته میشه و افت میکنه. شاید روی تحملِ صفر.

این تحمل یه واژه‌ی دیگه هم داره تو علم مواد. به اسم fatigue. تنش‌های مداوم و مکرر که هر کدوم به تنهایی هیچ اثر ماکرویی ندارن در نهایت منجر به fracture میشن‌. 

 

+ خانمه که لیزرم می‌کرد می‌گفت چقدر تحملت بالاست.

++ دلم میخواست بگم چقدر می‌خوام درک کنم. چقدر تلاش می‌کنم درک کنم. و چقدر درک می‌کنم. بگم چقدر دلم می‌خواست چوب جادویی داشتم و زخم‌ها رو ناپدید می‌کردم. بگم دلم می‌خواست می‌تونستم. دلم می‌خواست تفاوت‌ها رو محو کنم. بگم زورم همینقدره. بگم منم می‌ترسم. بگم ولی منم زخم دارم. بگم منم خسته‌م از قوی بودن و اداشو دراوردن.بگم ولی قوی باش. بگم درست کن. بگم بگو هر راز مگویی را.

+++ قوی باشِ امیر وضعیت سفید. قوییی باااااش قوییییی. (دلم تنگ شد براش)

 

۴+ گفتم که صدسال دگر امروز و فردا می‌کنم...

اتاق یاسی-صورتی

  • ساناز هستم
  • جمعه ۳۰ خرداد ۹۹
  • ۲۲:۱۹

در حال حاضر تحمل این اتاق، تو این وقت شب، وقتی کسی پشت درهاش نیست سخت‌تر از تحمل هر مفهوم سخت دیگه ایه. شبیه روز های تلخ. روزهای سخت. روزهای بد. لحظه‌شماری برای برگشتن غریبه‌های آشنا.

 

 

+ عین که زنگ میزنه و تلفن رو به کس دیگه ای نمیده و هزار بار میپرسه کجایی و صدبار میگه دلم برات تنگ شده و صدبار دیگه هم میگه عاشقتم، جون به جون هام اضافه میشه و دلم براش تنگ تر میشه. من میتونستم مادر این بچه باشم. عشقم بهش در همین حده.

 

++ ولی خب آهنگ مخصوص این تنهایی همون آهنگ زاره‌ست. که همون روز هم که دنیای از پیش خراب شده عریان شد یا شاید هم ریخت روی سرم، روی همین تخت توی همین اتاق باهاش زار زدم. که خب کم کم ذهنم باید با مکانیسم‌های دفاعی سعی کنه فراموششون کنه.

 

+++ من الف نیستم. الف رو دوست دارم ولی ویژگی‌های منفی‌ش رو هم می‌بینم. ارزش‌گذاری آدم‌ها از چشم اون رو دوست ندارم. بسیار حسوده. خودبرتربین هست. از واژه "لاس" زیاد استفاده می‌کنه. و اصولا انواع روابط و هدفش از اونها رو دوست ندارم. اما قوی‌ه. مهربونه و گلدون های خوشگل خریده. من نمیتونم و دوست ندارم شبیه اون باشم. (مگه اصلا قراره شبیه کسی باشم؟)

بی چاره دل

  • ساناز هستم
  • جمعه ۳۰ خرداد ۹۹
  • ۲۱:۰۴

به نظرم الان با این حجم از شلوغی و خاطرات خوب و بد هجوم آورنده، این پارک ارزش اون حجم از دل‌تنگی رو نداشت.تعداد آدم‌های پیاده‌روی کننده به طرز عجیبی خیلی زیاده. صدای زمین خوردن استخون‌های یه آدم قد بلند و لاغر درست پشت سرم و روی پله‌ها برق رو از کله‌م می‌پرونه. می‌شینم روی این صندلی و به حقایقی که موجوده و من ازشون آگاهم فکر می‌کنم‌. اما دلم میخواد به حقایقی که نمیدونم هم فکر کنم. چجوری میشه به حقایقی که نمی‌دونیم فکر کنیم؟ تخیل. که پارادوکس حقیقت/تخیل ایجاد میشه. 

 

+ و میرسم به این سوال که چه چیز کافی نیست؟ 

++ این پدر و پسری که از جلوم رد شدن زوج ایده‌آل امروزم‌ن. نمیدونم چرا.

+++ اگه بودن بی‌معنی بشه چی؟

۴+ آره آره. تجربه، گذر زمان، فوت کردن عددهای بالاتر روی کیک تولد، محاسبه زمان باقی مونده برای آزمودن، برای زیستن و برای مردن احتمالا یه روز از من یه محافظه‌کار بسازه. یه جوری که خودم هم نفهمم‌.

۵+ اگه پشت شماره های موردعلاقمون ادم‌ها بمیرن چی؟

۶+ دل‌تنگی روی همین صندلی مضخرف.

۷+ این حجم از شلوغی بغض رو خفه می‌کنه.

۸+ کاش حداقل می‌شد رفت کافه...

9+ که غارت عشقش به باد داد / ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

تکرار بی‌هوده

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۲۹ خرداد ۹۹
  • ۲۲:۰۲

روز سخت‌تر از شب و شب سخت‌تر از روز. گاهی اوقات از میزان بلاهت خودم و خوش پنداری بیهوده غمگین میشم. ولی تجربه الگوهای مشابهی از زندگی به ما میده. مثلا الف به تازگی درگیر مکافات مشابهی شده‌. الگوهای مشابه. حس‌ها و حرف‌های مشابه. 

 

 

+ یحتمل تاب نیارم و برگردم... تا جای ممکن...

++ انگار انسان در انتظاری ابدی به سر می‌بره. برای بودن انسان‌های اشنا. اشنا با جان و به جان. قابل اعنماد و عشق دهنده. اونجاست که آرامش رو درمی‌یابه.

+++ یک ماه و اندی. این چه بی خداحافظی سرگردان بودنی‌ه؟

۴+ امشب و تا ابد مامانمو می‌خوام.

۵+ لعنت به قوی بودن. همز‌مان لعنت به ضعیف بودن. لعنت به فکر به ضعف و قدرت.

۶+ کاش منم همونقدر پذیرش خود داشتم.

۷+ مرور هزارباره مکالمات.

شب سرد

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۲۹ خرداد ۹۹
  • ۰۱:۲۹

این اتاق و من پر از قصه‌ایم. قصه کجا جویم؟ به قولی از اتاق قبلی خودم قشنگ‌تره. برای من پر از تضاده. دوستش دارم و ندارم. ولی امشب نمی‌خوامش. دلم اتاق زشت خودم رو میخواد. قصه‌های اونجا قشنگ‌تره. عشق مامان خالص‌تره. حتی عشق من به مامان. کاش میشد روزها و زمان و از دست رفتنی ها رو فریز کرد. قراره یه روز بیدار شم و نباشن؟ این وابستگیه؟ نمی‌دونم‌. بیشتر شبیه یه عشق و حمایت مطلق‌ه. با وجود هر خطایی می‌دونی چیزی از اون عشق کم نمیشه. میتونی پر از خطا و زشتی باشی. می‌تونی خودت باشی. مادرت مطلقا عاشق توعه. 

 

 

+ رفتنی اشک ریخت.

++ اسم این رابطه و حس‌های حاصل ازش هر چیزی که میخواد باشه مهم نیست، (عشق، وابستگی، امّلیت، عدم مدرنیت و غیره) مهم اینه که خیلی واقعیه. این قطعا اون بخشی از منه که بدون اون واقعا نمیتونم. (الکی، انسان جون‌سخت‌تر از این حرفاست. ولی یه بخش بزرگی از من، یه اطمینان تو قلبم می‌میره)

+++ از قبل می‌دونستم این شب چقدر سخت خواهدگذشت. سخت‌تر از شب اول حتی.

۴+ معمولا تو این شرایط از خودم به خاطر دارک‌سایدها و کم‌و‌کاستی‌ها منزجر میشم.

پیوندهای روزانه