معمولی‌های جذاب

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۲۱ آبان ۹۹
  • ۰۱:۳۹

ثبت یه روزی که قراره بسیار عادی و معمولی و اح و پیف باشه ولی به دلایلی بسیار کوچیک عجیب و خاص میشه، در جایی که بسیار نامحرمانه و دردسترس‌ه و مهم‌تر از اون بسیار ناپایداره، چقدر میتونه منطقی یا بااهمیت باشه؟

ولی خب چشم باز کردن امروز و حسِ هوای پشت پنجره، مسیج‌های زیبا، حس‌های عمیق، لبخند واقعی، ورزش، دوش، صبحونه، نان سحر و دربم در تمام طول روز، موسیقی، قفلی رو یه آهنگ و خیلی چیزای دیگه، امروز رو زیبا کرد. زیباتر از یه روز معمول.

 

+ این متن حاوی هیچ ارزش خواندنی نیست.

++ گاهی اوقات رویه‌ای در پیش میگیرم شبیه: وقتی فاعل یه کار رو بد می‌دونم، اون کار بد رو انجام میدم تا بتونم با امپاتی با فاعل بفهممش، درکش کنم، یا شاید بپذیرمش. در قریب به اکثر مواقع جواب میده. ولی خب چقدر معقول یا درست‌ه؟ امپاتی و پذیرش و فهمیدن مهم تره یا خط قرمز‌ها؟ چه می‌دانم.

+++این آهنگه که روش قفلی زدم یه اهنگ معمولی‌ه‌. امروز روز معمولی‌های جذاب‌ه.

بیخودِ باخود، باخودِ بیخود

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۸ آبان ۹۹
  • ۰۳:۲۲

واژه‌ی شناخت واژه‌ی دوریه. دور به معنای آنچه رسیدن به آن نیازمند طی نمودن مسیری طولانی، افتادن و برخاستن و استمرار است. انسان چجوری میتونه به شناخت از چیزی برسه؟ یا ادعا کنه که پدیده‌ای رو میشناسه؟ هیچگونه. مگر به شرط احاطه بر اون چیز. برای مثال وقتی رباتی رو میسازیم شناختی نسبتا خوب از اون داریم. چون از برنامه‌ی اون، پاسخ‌های احتمالیش و محدوده‌ی رفتارش اطلاع داریم و می‌شناسیم. چرا نسبتا؟ چون باز هم شناخت ما محدود به باگ‌هاییه که نمیدونیم. اقرار به اینکه ما هرگز به شناخت‌هایی واقعی از هم نمی‌رسیم کمی مایوس‌کننده‌ست. چرا؟ چون مادر من، با همه‌ی نزدیکی‌ش به من، ابدا شناختی از من نداره. با همین مقیاس و شاید در ابعاد دیگه ادم‌های دیگه هم همین‌طور. یا به قول معروف هر کسی از ظن خود شد یار من. حالا شاید این ضعف من باشه که رسیدن به شناختی واقعی از من ناممکن باشه. ولی ایا وجود دارد انسانی که درباره او ممکن باشد؟ به نظر من خیر. پس اصولا فکر کردن به اینکه من کسی رو می‌شناسم، فلان کار از وی بعیده تقریبا گزاره‌ی بیخودیه. ما صرفا با داشتن داده‌هایی در محدوده اون موضوع از فرد مذکور، یا پرسش از وی و دونستن تفکرش می‌تونیم به نتیجه‌گیری درباره‌ی "اون موضوع" برسیم. همین. در واقع شناخت ما صرفا از ابعادِ در حضور ماست. و آیا ابعاد حضور ما قابل تعمیم به عدم حضوره؟ با تقریب بسیاری خیر. فلذا اجازه بدین واژه‌ی شناخت رو هم بذارم در زباله‌دانی.

 

+ گاهی وقت‌ها دلم برای تنهایی‌های بدون اتاق‌های تاریک تنگ میشه. شب تا صبح‌های پر احساس. پر بازده. و روی نمودار صعودی پیشرفت کننده. یعنی واقعا چند باری دلم برای اون حس‌ها تنگ شده. همزمان چقدر خوشحالم از تموم شدن اون روزها.

++ این دو تا دخترا مرزهای بیخود بودن رو رد کردن. حالا نه اینکه من باخود باشم. ولی بیخودی که خود رو باخود نپنداره یه درجه از بیخودی که خود را باخود بپنداره جلوتره. پس من بیخود بهتریم.

+++ ولی آیا اصلا نیاز به شناخت یه نیاز واقعیه؟ اصلا نیازه؟ ضرورت‌ه؟ یا هیچ‌ه؟ شایدم این واژه چرتی بیش نیست در راستای گول زدن آدم‌ها.

۴+ دوز عصبانیت تو روزهام بالاتر از چیزیه که بهش نیاز دارم. عصبانیتی که تبدیل به اخم میشه و قلبمو تیره می‌کنه. 

۵+ محافظه‌کاری نه رندانه‌ست نه شمسانه. من نبوده‌ام. اندکی شده‌ام. و راستش همین الان تصمیم گرفتم برای مدتی نامعلوم، شاید تا وقتی که رذالت یا فضیلت واقعی این واژه برام روشن بشه، محافظه‌کار واقعی باشم.

۶+ گاهی استاندارد های دوگانه زندگی حال حاضرم نگران یا آزرده‌م می‌کنه‌. گاهی هم تجربه‌ی اون شیرین‌ه.

۷+ این متن حاوی هیچ مقداری از احساس نیست و با منطق مطلق نوشته شده است. لعنت بر صفر و یک. 

بیهودگی

  • ساناز هستم
  • شنبه ۱۹ مهر ۹۹
  • ۰۳:۵۳

قلبم روزهاست که عادی برخورد نمی‌کنه. اونقدر غیرعادی که خودم حس می‌کنم زیاد و یا شدیدتر از همواره ست و عدد‌های روی فشار سنج میگن کند‌تره. لیلا میگه استرس داری. من چیزی حس نمی‌کنم. کانسپت مرگ به شکل یه تابع متناوب با دوره‌ی تناوب چند ماهه تبدیل به کانسپت اول زندگیم میشه. نه اینکه من بخوام، اون میخواد که بشه. اینکه فعل خواستن رو برای یه مفهوم مثل مرگ (به عنوان یک مفهوم و نه اتفاق) صرف کنیم، چیزی جز تحویل گرفتن خودمون نیست. چرا مرگ باید چیزی رو برای من بخواد؟ خلاصه، چه من بخوام چه اون، ناگهان از در و دیوار می‌باره. شجریان می‌میره. قلبت غیرعادی برخورد می‌کنه و به مرگ خودت فکر می‌کنی. صالح‌علاء میگه: "مادرم میگفت: پسرم مادران نمی‌میرند. کبوتر می‌شوند و پرواز می‌کنند و برای دلتنگی بچه‌هایشان غصه می‌خورند." و وی میگه: "یه مرحله از فهم زندگی مرگ پدر یا مادره". خب حالا این مرگ نیست که می‌خواد ناگهان کانسپت اول زندگی من بشه؟ 

بذارید من همچنان پای فکر خودم باشم. مرگ پَست‌ه. مرگ بابا می‌تونه برام حسرت‌بار باشه. و این هیچ دلیلی جز عشق خالصی که ازش دریافت می‌کنم نداره. از جنس عشق‌هایی که نمیشه از هیچ وجودیت دیگه‌ای گرفت. ممکنه غصه‌ی اطرافیان هم برام غصه‌آور باشه. و احتمالا نه بیشتر. ولی مرگ مامان؟ حرفشو نزنیم. مرگ من؟ مرگ وی؟ حرفشو نزنیم.

 

+ تنهایی حاصل از مردن دیگران

++ به هر حال کانسپت مرگ از کانسپت‌های دیگه ای که می‌تونیم بهش مشغول شیم بهتره‌.

+++ نبودن و عشق‌بازی با جای خالی یا بودن و کشمکش‌ها با بالا و  پایین‌ها؟ ره اولی به کمال نزدیک‌تره‌. بیهودگی در جزییاتِ بودن موج‌ می‌زنه. در واقع بودن در کلیت مثبت و در جزییات پر از منفی‌هاست.

۴+ پذیرفتن و پذیرفته‌شدن بدیهی‌ترین شرط‌های همراهی هستن. گمانه‌زنی درباره کیفیت‌های موجود و ناموجودی که ممکنه جزیی از پذیرفته نشدن باشه آزاردهنده‌ست. اون هم برای منی که گاهی اوقات از روی عمد ویژگی‌هایی از خودم رو که مطلوبم نیستن می‌کنم تو چشم آدم‌ها تا خیالم راحت باشه چیزی از خودم پنهان نکرده‌م. یا موجودی بهتر از خودم به دیگران نشون نداده‌م. (نه هر دیگرانی) اما در نهایت هر چیزی جز من که به من متصله نهایتا یک ویژگی‌ه. پذیرفتن همراهی با فرض پذیرفته نبودن ویژگی‌ها، من و همراه و همراهی رو زیر سوال میبره. و گمانه زنی درباره ویژگی پذیرفته نشدنی از سوی همراه (هر ابعادی که این همراهی میخواد داشته باشه: رفاقت، عشق، همکاری، هم‌خانگی و...) دیوانه‌کننده ست. حقیقت اینه که من و همراه رو همزمان تو چشمم پایین میاره.

۵+ یک دیوانه در من زندگی می‌کنه که مدام نگران‌ه در زندگیش خسران اتفاق بیفته. نگرانه در آستانه ۳۰ سالگی جوانی‌م رو از دست داده باشم. در آستانه ۴۰ سالگی‌م شور و امید. مدام نگران از دست‌دادن‌ه. نگران مدیون روزهای از دست رفته بودن. و این دیوانه لذت من از زندگیم رو کم می‌کنه.

۶+ شب‌های دیدار اگر حقیقت نیست، لذت عشقی که می‌چشم اگر حقیقت نیست، لبخند و اشک و حس‌ها اگر حقیقت نیست، اگر همه چیز به سادگی زوال‌پذیره، حقیقت چی می‌تونه باشه پس؟ اگر حقیقت تنهایی‌ه باید با آغوش باز پذیرفت. اگر مرگ‌ه در لحظه دیگه ازش نمیترسم. اگر حق‌ه می‌پرستمش.

۷+ شناختن فلانی اینو به نظرم میاره که یه کتگوری از آدم‌ها برای زندگیشون قصه می‌نویسن. قصه‌هایی با کارکترهای معلوم و بازیگرهای نامعلوم. و دل‌بسته‌ی آدم‌هایی میشن که به نظرشون می‌تونن بازیگرهای خوبی برای نقش‌های قصه‌شون باشن. فکر می‌کنن که در نبود اون آدم قصه به هم خواهد ریخت. اما در واقع نبود اون آدم فقط یه فاصله‌ست برای پیدا کردن بازیگر دیگری برای همان نقش.

این دل‌بستگی لزوما عشق نیست. قصه‌ میتونه قصه‌ی رفاقت، شغل و هم‌کاری، خانوادگی یا هر چیزی باشه.

و این به نظرم مسخره‌ترن شیوه‌ی تعامل با آدم‌هاست. گریم کردن برای آماده شدنشون برای نقششون تو زندگی ما. سعی می‌کنم تو این کتگوری نباشم.

۸+ بیهودگی تو اتاق من تن لشش رو همواره روی میز پهن می‌کنه.

قحط وفا

  • ساناز هستم
  • جمعه ۱۱ مهر ۹۹
  • ۲۱:۳۳

ده یازده روزی از اومدن پاییز میگذره. من امروز متوجهش شدم. امروز هوا سرده. کسی نیست. بوی سیگار ملویی از تو خونه میاد. سیگاری که این دختره می‌کشه و عصبیم می‌کنه. امروز کسی رو دوست ندارم. عصر تو کوچه، دقیقا توی همین هفدهمین کوچه‌ی این خیابون، که از سرش تا در خونه دقیقا ۲۲۰ قدم راهه، جلوی اون خونه‌ی قدیمی، انگار که کسی توش زندگی نکنه، براش دل نسوزونه و همه آشغالاشونو بریزن جلو در اونا، کلی برگ پاییزی بود. حتی صدای خش خش برگ‌ها عاشقانه نبود. خشن بود. شروع یه جنگ بود با کلی بی‌مهری. دوست داشتن مفهومی نداشت. همه چیز در تنهایی بود. در تنهایی معنا پیدا می‌کرد. امروز مفهومی برای دوری از مامانم نداشتم. مفهوم قابل بیان و با ارزشی. دلم محبت بابا رو خواست. دلم زشتی‌های اتاقم رو خواست.

 

+ حجم غم امروز که بغض هم نمیشد با یه دنگ به گوله گوله اشک تبدیل شد.

++ حس در اشتباه بودن تهوع اوره. نیاز دارم خدایی که میپرستم اطمینانی رو تو قلبم از هر قدمم بهم بده.

+++ نگِرِو ستینِم...

مستی گوید

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۱۷ شهریور ۹۹
  • ۲۲:۳۱

دومین مریضم یه خانم میانسال بود. آرام و مطیع. این مطیع بودن هر چقدر هم که به کار ما بیاد منو غمگین و عصبی می‌کنه. خودم رو در یه بخش‌هاییش می‌بینم و فارغ از اون ضعف و سکوت ناشی از ضعف. دلم میخواد از خودم و بعضی آدم‌ها بخوام حق های خودشون رو بشناسن. دلم میخواد فقر رو آتیش بزنم. می‌ترسم از ناخواسته آسیب رسوندن.

 

اما حالا گوشه‌ی این اتاق گیر افتادم. بین خودم و خودم و دیوار‌ها. راه‌حلم تو خونه احتمالا یه کم اشک ریختن و بغل مامان می‌بود ولی حالا شنیدن صداش از دور فقط دلم رو تنگ‌تر می‌کنه. موقعیتِ مشابهِ آ و غصه‌ای که براش میخورم اشکم رو اشک‌تر می‌کنه.

 

تو این گیری که تو این اتاق کردم، تو این دیوارهایی که گاهی رفیقن و گاهی دشمن ، با این موسیقیِ تو گوشم، کتاب پروتز که جلوم بازه، با فکرهای جور واجوری که تو سرم هستن، با غم عظیم دلم، با شادی حاصل از داشتن‌ها، با عذاب وجدان، با همه‌ی حس بدی که الان دارم دلم فقط یک چیز می‌خواد. تنهایی. آزار نرساندن. شایدم مردن. مرگ در انتهای خودش پَست‌ه‌. چون معلول چیز پست‌تریه شبیه زنده‌بودن. شبیه به دنیا آمدن. پس خواستن مرگ همونقدر پسته که تلاش برای زنده موندن. اما تلاش برای مردن پست تر از هر دو به نظرم میاد. و این میشه گیر کردن در یک اتاق. بی‌ هواکش. بی‌ پنجره. بی نور. ولی برای من این اتاق یه سوراخ داره تو سقفش. که هوا میاد، هر از گاهی یه نوری ازش میاد. نمِ بارونی. سوز سرمایی. و یه اطمینان از اینکه بیرون این اتاق نور هست، زندگی هست، میشه نفس کشید. گاهی به زندگی بیرون از این اتاق حسادت می‌ورزم و نمی‌خوام که باشه. گاهی هم سعی می‌کنم سوراخه رو بزرگ کنم. الان؟ غمگینم از اینکه انگشت می‌کنم تو اون سوراخ، انگشتم زخمی میشه، از خودم بدم میاد و از هر آنچه بیرون این اتاق خودم رو محروم می‌کنم. 

 

+ از خودم خجالت می‌کشم.

++ امین‌تر ندارم تو ذهنم. همین و بس.

۳+ من هنوز دِینم رو ادا نکرده‌م.

۴+ می‌خوام تا صبح اشک بریزم. این اشک‌ها باید منو به جای درستی ببره.

۵+ که هیچ و هیچ و هیچ

اندر یک روز از روزهای عمر

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۹
  • ۲۳:۴۲

اگه امروز رو با همه‌ی حس‌هاش، بالا و پایین‌هاش ثبت نمی‌کردم خسران بزرگی می‌شد تا ابد. ابدِ ابد که نه، محدوده‌ای از ابد که به اپسیلون میل می‌کنه و شامل زندگی باقی‌‌مونده‌ی من میشه. راستش حتی اینکه آخرِ این شب از این روز خاص اشک می‌ریزم هم به طرز عجیبی شبیه زندگیه برام‌. با همه‌ی حس‌های خالص اون.

اولین بیمارم دختر ۱۸ ساله ساکن محله‌ی "ی" (محله‌ای آشنا برای من و دور از همه‌ی دنیا) بود، آروم، راضی و همواره متشکر، بی توقع و پرفکت. من پر از استرس و با سعی در حفظ ظاهر سعی کردم ارتباط های اولیه رو برقرار کنم. باید اقرار کنم که تسلط کافی رو محیط نداشتم ولی کیه که اولین بار که کاری رو می‌کنه مسلط باشه؟ ترسیدم. نکنه به اندازه کافی خوب نباشم؟ نکنه دِینی از چیزی بر گردنم بمونه؟ نکنه اشتباه کنم؟ نکنه کافی نباشم؟ نکنه؟ نکنه؟ نکنه؟ دلم خواست همواره کافی و فراتر از کافی باشم‌. همواره حرفی برای گفتن داشته باشم. همواره بتونم‌. کاش بتونم.

زنگ زدم به ه. به "خنگ‌ها" گفتم. به مامان و بابا هم گفتم. بعدتر ابجی هم زنگ زد. و همه‌ی حس‌های خالصی که از شریک کردن آدم‌ها گرفتم همه‌چیز رو قشنگ‌تر کرد. حس کردم بابا ممکنه اشک بریزه و این یکی از وصف ناشدنی‌ترین لذت‌های زندگی منه.

بعد از یه کم خوشحالی از همه‌ی حس بزرگ‌تر شدن و "مسئولیت" به خویش و دیگران ترسیدم‌. تصمیم گرفتم و خواستم.

و برای اولین بار رفتم کلاس زبان. تجربه‌ی عجیب با ادم‌هایی عجیب و متفاوت. بعضی اوقات لذت‌بخش و بعضی اوقات خسته‌کننده. در مجموع رضایت بخش.

شب‌تر شیرین و تلخ. و پر از اشتباهاتِ پوچ، نباید های تباه کننده، حیف کننده و حتی بی‌دلیل. حقیقت اینه که من هنوز برآورد درستی ندارم‌. می‌ترسم. یقین خوبی دارم از درست بودن باورهام فلذا بسیار از دست رفتن اون غم‌انگیز و خسران خواهد بود. یا همون "حیف‌"ه. 

 

+تو کلیت امروز واکسنِ یاداور هم جا می‌شد. و دست‌ درد مختصر حاصل از اون.

++ این متن حاوی مقادیر زیادی روزمره‌ی شخصی‌ و بی‌فایده برای خوندن‌ه. شاید صرفا مناسب ثبت در یک دفتر شخصی. ولی من بی‌حال‌تر از قلم در دست گرفتنم. فلذا همین است که هست.

+++ الف در فاز بدی از زندگی گیر کرده. کاش می‌تونستم دستشو بگیرم بیارمش بیرون.

۴+ هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار / کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

۵+ امان از عمق حس‌ها در من.

سَحر مَحَر

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹
  • ۰۳:۵۳

گنگ بین خواب و بیداری، درست جایی که یه چیزهایی می‌بینی که مطمئن نیستی خوابه یا بیداری، هستم‌. از زندگی جویس می‌خونم، از انگشت‌های باریک و نحیف و انگشترهای تو چشم‌زن، از اینکه یه زمانی باید آگهی چاپ کتاب رو تو روزنامه می‌دادی که سفارش بدن بهت و کتاب رو براشون چاپ کنی، از کتابفروشی و چاپخونه‌ی شکسپیر و شرکاء که اولیس رو چاپ کرده، از چرچیل که کتاب رو سفارش داده و از هزار و یک چیز دیگه، از رزین و پلیمر و کامپوزیت و کوفت و زهرمارهای بی‌مزه و بامزه، از این بازی بیهوده و استرس‌درکن تو گوشیم که بارها نیت کرده‌م پاک کنم و هربار نکردم، از حرف‌هایی که می‌زنم و نمی‌خوام بزنم، از توانایی‌هایی که ندارم، از ابعادی که نمی‌شناسم، از نیازهام، از لایف استایلی که من رو کسی کرده که هستم که شاید هرچیزی جز این بود کسی که الان هستم نبودم (با تمام داشته‌ها و نداشته‌ها)، که آیا اگه انتخاب دست من بود ترجیحش می‌دادم؟ که تناقضی هست بین کسی که هستم نبودن و چیزهایی که دارم رو داشتن. چون انگار از بودن ناراضی و از داشته‌ها راضی‌م. یا شاید کفایتشون مسئله‌ست و نه لزوما بودنشون. نمیدونم. در لحظه به همه‌چیز فکر می‌کنم و دلم می‌خواد بخوابم‌. بعد به بی‌مفهومی خواب فکر می‌کنم، به وابستگی‌م به خواییدن، به بنده‌ی خواب بودن و دلم نمی‌خواد بخوابم‌. 

 

+بابا از کارگری می‌گه که مدت‌هاست چیزی نخورده، از حال می‌ره، فوبیای آمپول داره و بی‌پولی بهش فشار آورده. تحمل دردی که تعریف می‌کنه سخته و قلب رو فشرده می‌کنه. چه بیهوده زنده‌ایم.

++ یه نون‌فروشی چقدر می‌تونه عشق به من هدیه بده؟

+++ یا شایدم نباید انقدر در جاهای آشنا و نزدیک خاطره بسازم.

۴+ بودن انگار راه‌حل و مشکل‌ه. در عین حال هردو.

مقادیر فراوانی سم شبیه فاز گذرا

  • ساناز هستم
  • جمعه ۱۰ مرداد ۹۹
  • ۰۳:۰۱

به قول نیما جون: هست شب یک شب دم‌کرده و خاک رنگ رخ باخته است. هست شب. آری شب...

شب در کنه خودش زیباست. وقتی همراهی می‌کنه با حس‌ها زیباتر هم میشه. مدت هاست شب‌زی نیستم و از این موضوع غمگینم. سر شب تصمیم گرفتم که امشب شب‌زی باشم ولی نتونستم. به نظرم میاد بیش از چیزی که فکر می‌کنم درگیر مبتدی‌جات شده‌م و ذهنم آشفته‌تر، نابسامان‌تر و شاید حساس‌تر از تمرکز برای هر چیزی شبیه فکر کردن‌ یا مطالعه‌ست.

اونقدر رفتن در لحظه لحظه‌ی فکر و لحظه‌هام جریان داره که اصولا شاید انتظار دیدن یا تفکر به چیزی جز اون ممکن نیست یا انتظار بیهوده‌ایه. خودم هم نمیدونم چجوری حرف زدن درباره‌ش انقدر راحت شده. شاید به دلیل ماهیت این فاز. هر چی. مهم اینه که حسش می‌کنم. یا مثلا شاید تفکرِ :"از پسش برمیام" یا مثلا "می‌دونم سخته ولی درستش اینه." درست؟ درست قطعا این نیست. ولی چاره دست من نیست. شبیه دکتری هستم که از اتاق عمل بیرون میاد و سرشو تکون میده و میگه :"متاسفانه ما همه‌ی تلاشمونو کردیم ولی کاری از دستمون برنیومد. خدا بهتون صبر بده." 

حس میکنم خودم رو بابت کم گذاشتن‌ها، نواقص یا کاش‌ها اذیت نخواهم کرد. انگار در عدم اون‌ها هم اوضاع همینه. غم؟ به میزان زیاد. ترس؟ فراوان. عذاب؟ بی‌نهایت. تنهایی؟ رو به آسمان. ولی چه می‌شود کرد؟ شاید با گفتن واژه‌هایی شبیه تقدیر و قسمت و کوفت و زهرمار باید خود را آرام کرد. 

 

+ خود بودن چیه؟ شاید نهایتا سانسور بخش های مختلف خود. یا تلاش برای کسی بودن که دوست داریم خود ما اون باشه.

++ انسان در جستموی ابدی برای یافتن معشوق ازلی‌ه. یعنی باید باشه. حالا ممکنه اون رو در بیش از یک نفر بیابه؟ نظر من اینه که خیر. یکی‌ست و جز او نیست. منتها ممکنه براوردش اشتباه باشه. حالا کِی می‌تونه بگه کدوم رخداد زندگی حقیقت‌ه؟ افرین! وقتی دور از اتفاقات، دور از رخ‌دادن‌ها ایستاده و داره می‌نگره. دوری در بعد زمان. شااااید موقع مرگ. یعنی فی‌الواقع حتی این قضیه به نظرم نسبی میاد.

+++ شین به نظرم پرتوقع‌ه. قبلا یکی بهش گفته که پرتوقعه. ولی خب مثل هر کس دیگه‌ای شین از شنیدنش خوشحال نشده و اعتقاد داره که نیست. اما من نمیدونم مرز بین توقع و حق کجاست. دوست دارم درست اون وسط وایستم. پرتوقع بودن نفرت‌انگیزه و جایی که حق نادیده گرفته بشه ظلم‌ به نفس‌ه.

۴+ من از صدای بلند، لحن تند، عصبانیت و خشم موجود در صوت،چهره،حالات و حرکات و حتی تندی نگاه هر انسانی می‌ترسم و منزجر میشم. در لحظه قلبم می‌شکنه و می‌تونم مثل یه بچه‌ی ۳ ساله (چون عین ۳ سالشه و وقتی از کسی ناملایمت حس می‌کنه درجا ناگهان و غیرمنتظره میزنه زیر گریه) بشینم و زار بزنم. یا حداقل بغض کنم.

۵+ متاسفانه تعداد پارامتر های تابع اونقدر زیاد و خارج از توان منه که نمی‌تونم. انگار من باید تنها باشم و در تنهایی خودم آدم بهتریم.

۵+  تنهایی انواع مختلفی داره. انسان در زمان‌های مختلف به تنهایی های متفاوتی در درجات متفاوت فضیلت و رذالت نیاز داره.  مثلا ممکنه انسانی به تنهایی برای دیدن فیلم‌های مستهجن (!) و ِغیره (!) نیاز داشته باشه. این تنهایی هم قابل پذیرش هست ولی محترم؟ خیر! زیباترین تنهایی من شب‌زی بودن‌ه. 

۶+ انگار واقعا من در تنهایی آدم بهتریم. حتی زجر موجود در اون منو به سمت جاهای بهتری می‌بره. کمال شاید. انگار تلاش برای بهتر بودن، دونستن، زیبایی و داشتن، در حضور عوامل از بین برنده تنهایی، برای منِ درگیر جزئیات شونده ممکن نیست. 

۷+ تا ابد انگار دل‌تنگ عاشقی‌های خالص تکرار نشونده خواهم بود. دل‌تنگی ارضانشدنی.

۸+ مقدار لایتناهی زجر و ضجه. 

fatigue

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۸ مرداد ۹۹
  • ۲۰:۵۲

حالم از حال الانم به هم میخوره. از خودم، آدم هایی با هر واسطه در دور و برم، واقعیت‌ها، حقیقت‌ها، حرف ها، موقعیت ها، مکان های جغرافیایی در بالا یا پایین، متعلق بودن یا نبودن به هیچ چیز، داشتن یا نداشتن، بودن یا نبودن و هر چیزی.

مفاهیمی شبیه دوست داشتن، به جان خواستن یا به جان آشنا بودن برای من شبیه بوستان‌ه ست. شبیه اشک ریختن. یکی می‌گفت آدم ها وقتی اشک می‌ریزن واقعی‌ن. چون این واقعی ترین بعد آدمه. من همه‌ی لحظات اشک رو به یاد میارم و براش اشک می‌ریزم. برای از دست رفتنی بودن هر مفهومی، برای باورناپذیری‌ها. برای اطمینان‌ها. برای همین اشک‌ها، برای ساعت ها و روز ها و ماه ها، برای روزهای عمر، برای باورها.

 

+ فشار pms میتونه انقدر بزرگ و جدی باشه؟

قصه‌ی شیرین، غصه‌ی تلخ

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۸ مرداد ۹۹
  • ۱۷:۴۶

در همین حال که از صبح در انتظارم (انتظارِ چه؟ نمیدونم! انتظار رسیدن این لحظه شاید) ناگهان اضطراب رفتن منو می‌گیره. مشوش میشم و در آن هزار و یک تا تصمیم می‌گیرم که می‌دونم هیچ‌کدوم واقعیت نیست یا واقعی نخواهد شد.

رفتن چقدر برام سخت بود همواره. چقدر تصور، حرف زدن، به زبان آوردن، فکر کردن، نشخوار کردن، دیدن یا حتی شنیدنش بزرگ بود. (و این حس متقابل بود.) شبیه خبط بزرگی که تاوان اون اگر مرگ نباشه نابودی‌ه. و چقدر الان همه چیز در حال رفتن‌ه. هیچ چیز مانا نیست. مانا؟ ماندگار؟ پیوسته؟ و شاید هم ارزش هر چیزِ مانده و نرفته در میزان رفتنی بودن اون باشه.

ولی از اینجا که من ایستادم، از پشت این عینک، شاید هم پشت این پنجره که رو به تابلوی "هفدهم"ه همه چیز شبیه رفتن‌ه. ولی کی میره؟ کِی میره؟ کجا میره؟ نمیدونم.

 

 

+مالکیت یا عشق بازی؟ و مرزشون؟

++ وضعیت تمام زندگیم شبیه همه چیز خوب هست و نیست ه. ولی من از فهمیدن دلیل اون عاجزم.

+++ غر دارم. عشق هم دارم. خیلی چیزای دیگه هم دارم.

۴+ اره واقعا آرزو می‌کردم این حقیقت رو نمی‌دونستم.

۵+ غزل شماره فلان (چرا حافظ اینجوری میکنه؟ رسما مسخره‌م کرده.)

پیوندهای روزانه