۱۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

کوزه‌ی جام من چرا

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۱ خرداد ۹۹
  • ۰۴:۵۲

گل های ریشه داده شده بالاخره کاشته شدن. اول باید خاک که ترکیب خاصی هم داره آماده کنی. خاک گلدون. بعد خاک رو میریزی تو گلدون. خاک رو کامل خیس می‌کنی. یه کم جا براش باز می‌کنی و گیاهت رو میذاری توش. بسم‌الله گویان. بعد هم صبر می‌کنی بگیره و رشد کنه. آب میدی. مراقبش هستی. اگه یادت بره می‌پوسه. می‌خشکه. می‌میره. می‌ره.

 

+ تقریبا همه‌ی زندگیم فکر می‌کردم ما مسئول فکر دیگرانیم. ما مسئولش نیستیم. ولی باید بپذیریم که ممکنه فکر اشتباهشون از ما، که شاید از رفتار ها و اعمال و حرف‌های ما برداشت بشه، به ما یا خودشون آسیب برسونه.

و مهم‌تر از اون اینه که بفهمیم چیزی که از منبع ساتع میشه لزوما چیزی نیست که در مقصد دریافت میشه. ما مسئول منبعیم. درست. ولی ابداً نباید به آنچه در مقصد دریافت می‌شه فکر کنیم؟ حقیقتا نمی‌دونم. شاید فقط در حدی که مطمئن باشیم به ما آسیب نمی‌رسه.

و از اون مهم‌تر نباید الگوهای دریافت در مقصد رو با الگوهای دریافت خودمون مقایسه کنیم. 

 

++  شور گوجه سبز بدمزه شده. اح :(

 

+++ تباهی درس خوندن کم نیست. ولی تباهی درس نخوندن خیلی بیشتره. به هر حال روی این تخت و در حالت لم داده از این درس به اون درس پریدن احتمالا لذت غیرقابل تکراری خواهد بود. 

 

4+ یه دعایی بود که خیلی دوستش داشتم. "اللهم ارنی الاشیاء کما هی" اگه می‌شد حقیقت‌ها رو دید، شبیه بصیرتی که هر جا شک بود یه عینک بزنه به چشممون بگه: بیا ببین، درستش اینه. این شکلیه. سفیدتر از سیاهیه که فکرشو می‌کنی. سیاه‌تر از سفیدی‌ه که فکرشو می‌کنی. 

 

5+ پست اومد و احتمالا من خواب بودم. چجوری به پست بفهمونم وقتی اون کار می‌کنه من خوابم؟ یا مثلا وقتی آموزش دانشکده باز میشه من در کمترین سطح هوشیاری تازه دارم میرم بخوابم؟ 

 

6+ بوی شراب می‌دهد؟

 

cielito lindo, de contrabando

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹
  • ۱۷:۰۸

شب رو در انتظار بسته‌ی پستیِ صبح به شوق گذروندم. ولی بسته‌ای نرسید. شایدم تو همون بازه‌ی کوتاهی که من خواب بودم و کسی خونه نبود اومده و رفته. نمی‌دونم. یه وقتی به زودی این بسته به دستم میرسه ولی آیا اندازه‌ای که اگه امروز صبح می‌رسید می‌چسبه بهم؟ فکر نکنم. منتظری، شوق داری، میخوای اون کاغذا رو لمس کنی. شوق داری که بپیچی و بپیچی و بپیچی. ولی نمیرسه. نمیاد. نیست.

 

+ الگوی رذالت فلانی که یه آدم بسیار دور و مزخرفه رو که می‌شنوم خودم رو یه جاهاییش می‌بینم. این نوع رذالت در خفیف ترین حالتش هم زشته. مسئله در اعتماد و بی‌اعتمادی‌ه. در مفهوم بی‌معنایی شبیه غیرت.

 

++ ولی من آدم اعتمادنکن‌ی نیستم. نبوده‌ام. بعضی الگوها اعتمادم رو کم می‌کرد. که احتمالا اعتماد آدم های زیادی رو کم می‌کرد. که حتی قرارگرفتن در همون الگوها احتمالا اعتماد خود x رو هم کم می‌کرد. ولی همواره راه حل ها اشتباه بوده اند شاید و شاید هم رمز و راز در دسته‌ی "آدم‌های زیادی" نبودن‌ه.

 

++ انگار آدم دوست داره قشنگی های گذشته تموم نشن. ولی یعنی چند تا حرف دیگه وجود داشته که بهم نگفته بوده؟ چند تا اتفاق؟ چند تا آدم؟ چرا من باید آدم غیرقابل گفتن می‌بودم؟ انقدر آدم غیرقابل گفتن بودم؟ نمیدونم. لابد. لعنت به من.

 

+++ با یه جامعه آماری خیلی کوچیک: 67 درصد آدم ها درباره خودشون این طوری فکر می‌کنن که در زندگیشون "اساس رو بر اعتماد میذارن تا وقتی که بفهمن نباید اعتماد کرد"

حدود یک چهارم این جمعیت فکر می‌کنن که کار اشتباهی می‌کنن و باید "اساس رو بر بی‌اعتمادی گذاشت تا وقتی که ثابت کنه میشه اعتماد کرد"

33 درصد هم اصولا اساس رو بر بی اعتمادی میذارن تا وقتی که ثابت شه می‌تونن اعتماد کنن.

ولی مرز احتیاط و اعتماد کجاست؟ من همیشه آدم بی‌احتیاطی بوده‌ام. و از محافظه کاری هم بدم اومده. هر جا از کاری و یا آدمی حس محافظه‌کاری گرفتم یه point منفی براش گذاشتم. ولی به نظرم زندگی آدم ها رو به سمت احتیاط‌گری پیش می‌بره. یا شایدم انتخاب طبیعی آدم های بی‌احتیاط رو حذف می‌کنه. یا شایدم آدمی که خودش رو دوست داره اصولا محتاطه. نمیدونم. به هر حال شاید "عاقلانه" ترین کار اعتماد با رعایت جوانب احتیاط باشه تا جایی که ثابت بشه نمیشه اعتماد کرد. 

 

4+ چرا پس خداحافظی نکردیم حداقل؟

5+ گذشتن و رفتن پیوسته.

6+ یعنی اصلا خوابمو دیده؟

 

7+ گاهی اوقات حس می‌کنم اسم گذاشتن اندازه انتخاب سرنوشت مهمه. انگار دو نفر برای فرزندی که به دنیا میاد به تعداد اسم های‌ موجود و حتی ناموجود انتخاب دارن برای سرنوشت فرزندشون. میدونم که تخیل جبرگونه‌ای هست ولی جالبه. گاهی تو ذهنم برای آدم ها کتگوری‌ای از سرنوشت های دیگه هست که توش اسم دیگه‌ای دارن.

 

8+ یه کتگوری داشتیم که برای آدم‌هایی که تو خیابون می‌دیدیم زندگی تصور می‌کردیم. مردی که از بغلمون رد میشد احتمالا پدر سه تا بچه بود و شغل آزاد داشت. پول خوبی درمیاورد ولی زندگی نکبتی داشت. یا اون پیرمرده مثلا بازنشسته بود. بچه‌هاش ایران نبودن و خودش بعد از یه عمر کتاب خوندن دست به قلم شده بود.

 

9+ یه کتگوری هم اضافه کنیم. برای آدم های آشنا، زندگی هایی با اسم های دیگه تصور کنیم.

 

10+ Te amo

شب فراق که داند که تا سحر چند است؟

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۷ خرداد ۹۹
  • ۰۵:۰۹

همه‌ی موقعیت خیلی غم‌انگیزه. از هر جهت. اگر تعصب رو کنار بذاریم "حتی"  از موقعیت پدر. غم‌انگیزه که بلایی سر پدوفیل ماجرا نخواهد آمد. غم‌انگیزه که مادر ماجرا ممکنه مثل پدر فکر کنه. غم‌انگیزه که یه دختر نخواد برگرده به خونه‌ش. غم‌انگیزه که هیچ پناه امنی برای یک انسان وجود نداشته باشه. غم‌انگیزه...

 

+ چند پدر بی‌داس دخترهاشون رو کشتن؟ چند دختر بی‌آنکه بمیرن مردن؟ چند آرزو دود شده؟ چند زندگی سوخته؟ چند دختر خودشون رو از ترس پدرهاشون کشتن؟

 

++ تو فیلم ترکیِ "معجزه در بند هفتم" (که بازیگری aras bulut iyinemli توش محشره) یه پدری تو زندان هست که مدام زل می‌زنه به یه تراش روی دیوار. تراش نامنظم که در واقع شکل درختی رو براش تداعی می‌کنه که دخترش رو زیرش دفن کرده. دختری که با دست های خودش کشته. 

 

+++ به نظرم جستجو پیرامون هر واژه‌ای جز فرهنگ برای توضیح آنچه رخ داده بی‌راهه‌ست. هر واژه‌ی دیگه‌ای حداقل مظنون اول نیست و به طور غیرمستقیم در فرهنگ تاثیر گذاشته. 

روی دور کند زندگی

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۶ خرداد ۹۹
  • ۰۶:۵۰

دیگه شب‌زی نیستم؟ چرا هستم. ولی بی‌حال‌تر از مشتاق بودن برای دونستن چیزهای جدیدم. قطعا خودم رو در حالت اون شب‌زی بیشتر دوست دارم ولی این روزهای موقتی می‌گذرن. مهم اینه که می‌دونم موقت‌ه.

شب با صلح شروع میشه. صلح بافیده شدن مو و لذتِ درس خوندن. تشخیص بخش موردعلاقه منه. به عملکرد طبیعی میگیم فیزیولوژی و به رفتار غیرفیزیولوژیک میگیم پاتولوژیک. به نظرم پاتولوژی چه در ابعاد دهان و بافت های دهان، چه در ابعاد بزرگ‌تر و رفتار و شخصیت و زندگی و همه‌چیز انگار مورد علاقه منه. انگار وقتی می‌بینم یه سری سلول به طور غیرعادی کنار هم‌ هستن یا شکل غیرعادی‌ای دارن یا در جای غیرعادی‌ای قرار دارن شاخک هام روشن میشن و سریع میخوام یه لیست تشخیص افتراقی بنویسم. دقیقا مشابه زندگی.

 

+ امشب خواهرم دور بود و تنها. بهش مسیج دادم و شاید در نزدیک‌ترین حالت زندگیم بهش قرار دارم. قضیه از یه جاهایی به حرف‌های حساس رسید. به حرف های تلخ. نامردی نکردم و چند تا حقیقت رو کوبوندم تو صورتش. چند تا حرف زد که هیچ‌وقت نگفته بود. احتمالا اون هم در صمیمی‌ترین حالتش با من قرار داره. چرا همواره انقدر دور بودیم؟ احتمالا تقصیر منه. در طول چت آهنگِ مناسب شب‌های با حال مشابه ور پلی کردم و زاریدم. بی‌رحم بودم ولی به نظرم نیاز بود. همدلی هم کردم. مهربون هم بودم. اصلا نمیدونم اون چه جوری خونده حرف های من رو. ولی من تلاشم رو کردم. می‌کنم.

 

++ ازدواج بده. زشت‌ه. اشتباه‌ه. تباهی‌ه. 

 

+++ ح میگه دوست نداره با آدم‌ها دوست شه. میگه روم نمیشه. عجیبه. با تقریب خوبی یکی از اجتماعی ترین آدم هایی‌ه که من شناختم. می‌فهمم که درگیره با لَچَک سر کردن و متفاوت بودن. و چیزهای دیگر.

 

4+ میشه سیگار نکشید؟ هیچی. zero. اگه بگم لطفاً چی؟

عندر بیداری

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۵ خرداد ۹۹
  • ۱۰:۳۷

نمیدونم با این غم از خواب پریدن حاصل خواب دیدن‌ه یا تقصیر هورمون هاست.

بار زندگی انسان به تنهایی برای خودش بار سنگینی‌ه. این وسط فکر اینکه زندکی دیگران (شاید با تمام بی‌فکری‌ها و بدبیاری‌های توش) بار مضاعف فکری بشه خسته‌کننده‌ست. انگار واژه‌ی ضعف رو از شخص برداری و جمع‌ کنی. ضعف‌ها. اونوقت خودت رو خیلی ضعیف‌تر از هر آدم دیگه‌ای احساس می‌کنی. 

 

+ فکر می‌کنم هیچ‌‌کس نمی‌تونه اونقدری باشه که بتونه بدون آزردنم، بدون چشم پوشوندن و یا به روم آوردن، همراه و همدل باشه. 

++ اصلا تنهایی داره حال میده‌. تا دلت میخواد ضعیفی و نیاز به ادای قوی بودن نداری. ترسی هم نیست. خبری از تله‌های کوفتی هم نیست.

+++ کاش من خواهر بزرگه بودم. معاشرت با خواهرم غمگینم می‌کنه.

۴+ خواهش می‌کنم با من حرف از پذیرش نزنین و بذارین بالا بیارم رو "پذیرش". من حتی در مورد چیزهایی که فکر نمی‌کردم ضعف باشن آزرده شدم در طول زندگیم.

۵+ دلم برای تک تک لحظاتی که ته دلم مطمئن بودم از همراه و همدل داشتن، که می‌تونستم نترسم از ضعف‌هام تنگ شده.

۶+ کاش می‌تونستم رو تمام حس دلسوزی‌ها و آدم‌های دلسوزی کننده بالا بیارم. و بهشون این اطمینان رو بدم که من از همه‌شون قوی‌ترم.

7+ هیچ کدوم از این حس‌ها باعث نمیشه نتونم به همشون عشق بورزم. و می‌ورزم.

این طناب خیمه را برهم مزن

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۵ خرداد ۹۹
  • ۰۰:۲۲

خواهرزاده‌ی سه ساله و اندی‌م با شیرین‌زبونی دلبری می‌کنه. بودنش انرژی می‌گیره و نبودنش "کاش اینجا بود". یه ستاره اوریگامی برداشته و میگه: میشه اینو ببرم خونه‌مون؟ میگم: آره، چرا نشه؟ میگه: اینو رفتی از آسمون آوردی؟ میگم: نه، افتاده بود روی زمین برداشتم. میگه: شستیش؟ میخندم میگم آره. میگه: با ریکا؟ آره؟ و سرشو آره پرسان چند باری بالا و پایین می‌کنه. میگم: آره. تمیزه. و تو دلم ناراحت میشم. چقدر قشنگ‌تر فکر می‌کنه. من رفتم بالا ستاره ها رو چیدم آوردم یا اونا افتادن زمین و من برشون داشتم؟

 

+ خسته و کرخت و پر از علامت سوال. نخ ها پاره شدن؟ صبح عاقلی آورد؟ انقدر تضاد با عقل وجود داشت؟ یا چی؟ 

++ یک دنیا کاغذ و تجهیزات سفارش دادم. حقیقت اینه که در حین سفارش دادن به کارهای دیگه‌ای که میشه با اون پول کرد هم فکر کردم. این خاصیت به نظرم از موجودی محدود حاصل میشه. از این فکر که خب حالا ما از ماده A و B و  C بهترین غذایی که می‌تونیم درست کنیم چیه؟ از موجودی X بهترین استفاده‌ای که می‌تونیم بکنیم چیه؟ و این مقایسه تا زمانی که پول کافی برای تمام کارهایی که تو لیستِ مقایسه وارد میشن موجود باشه، ادامه پیدا خواهد کرد. ولی آیا این بده؟ نه. اینکه فکر نکنیم بده.

+++ شایدم نقطه‌یِ شروعِ بد شدن چیزها برمیگرده عقب‌تر. روزی که من همچین مقایسه‌ای کردم. واقعا بی‌هدف. آخرین کسی که من بودم احتمالا کسی بود که "درخواست" داشتن چیزی رو می‌کرد. اون هم مادی.

4+ یه قلمه از گلدون بابا گرفتم و گذاشتم تو آب. ریشه داده و قراره تو یه گلدون سفید بکارم. قبلا تجربه کاشت از این مرحله رو نداشتم و حتی همه تلاش هام برای نگه داری گل و گیاه هم به خشک شدن و مرگ انجامیده بود. سه‌گانه‌ی فیروز و شهروز و بهروز هم که با خودم برده بودم در نهایت کالبد تهی کردن و قراره تو کالبدشون گیاه دیگه ای کاشته شه. امیدوارم این یکی به موفقیت بیانجامه. این قلمه گرفتن و ریشه دادن به قدری حال داده که میخوام از تک تک گیاه های بابا قلمه بگیرم. منتهی باز هم قضیه اینه که دنیا با دوست داشتن های من نمی‌چرخه و گیاه های کمی هستن که از ساقه ریشه میدن. 

5+ خیمه توست آخر ای سلطان مکن.

عندر سفر و این چیزا

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲ خرداد ۹۹
  • ۲۳:۵۹

نیاز به سفر دارم. سفر تنهایی یا با دوستانِ قشنگ‌. نیاز به مانی (اَز آلویز :دی)، نیاز به اکیپ (بح بح :دی) و خیلی چیزای دیگه. حس می‌کنم از دو سه سال دیگه که این فاکتور ها مستقلا وارد زندگیم بشن زندگی خیلی قشنگ‌تر میشه. 

 

+ به نظرم حسادت اجتناب ناپذیره. و یه حسی‌ه که حتی حسادت هم نیست یه چیز خاصه. نمیدونم چیه‌. و خب به نظرم این حس رو باید زندگی کرد و مورد زندگی قرار داد تا بشه به یه درک متقابل رسید.

 

++ دیگه چه چیزهایی ممکنه تا دو سه سال دیگه عوض شه؟ هیجان انگیزه. امیدوارم همه‌چیز مثبت باشه.

 

۴+ بودن آدم‌ها انگار همه‌چیز رو خراب می‌کنه. بعله بعله انگار نگاه بالغانه همینه و بس.

تند ترش شور

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۱ خرداد ۹۹
  • ۰۲:۵۷

میگم دلم تنگ‌ه. آرمیتا می‌گه منم دلم برای بابام تنگه. میدونم باباش فوت شده ولی دلم نمیخواد هیچی از جزئیات ازش بپرسم. تو دلم میگم نکنه دلش میخواد بپرسم؟ ولی جرئتم کمتر از این حرفاست. مامانش و داداشش هم قشنگن. میگه مامانم میگه اول خودمو دوست دارم بعد باباتونو بعد شما رو. به نظرم این از کلیشه‌ی بچه‌هامو از خودم بیشتر دوست دارم قشنگ‌تره. منم اول خودمو دوست دارم بعد بابای بچه‌هامو، بعد بچه‌هامو. (من واقعا یه روز بچه به دنیا میارم؟ فکر نکنم. ترجیح میدم بچه‌ای بیابم و بزرگش کنم.) میگه تا حالا 18 تا کراش ناموفق داشته:))) و باله می‌رقصه و سعی می‌کنه پیانو نوازی یاد بگیره. قوی و عاقل و باهوش و کوشا و رازداره. قشنگه.

 

+ از واژه‌ی قول بدم میاد و سعی می‌کنم بعد از این قول ندم. تا جای ممکن. خ میگفت وقتی می‌زنین زیر قولتون اعتبارتون پیش خودتون کم میشه. اگر قرار هست قولی شکسته بشه و یا غیرقابل انجام‌ه با رضایت طرفینِ قول، باید اون رو تبدیل به قول دیگه ای کرد. قول قابل انجام. اینطوری کم‌شدن اعتبار پیش خود و دیگری کمتر اتفاق میفته یا نمی‌افته.

 

++ به نظرم این راه‌حل برای اشتباهات غیرقابل بخشش خودمون هم قابل تعمیم‌ه. من دوست ندارم این "آسان بگیر و خود را ببخش رو!" خود را دوست داشتن هست، اشتباه کردن هم هست. و هر دو واقعی هستن. تلاش برای خود را بخشیدن، و دنبال دلیل بودن براش یا دلیل آفریدن براش چیزی از "خود را دوست داشتن" کم نمی‌کنه. که اتفاقا من خودم رو دوست دارم و دقیقا به همین دلیله که انتظار بعضی اشتباهات رو از خودم ندارم. باید راهی پیدا کرد برای این بخشش. راه جایگزین.

 

+++ نیاز به دفترهای قشنگ دارم.

 

4+ پایان اردی‌بهشت. اردی‌بهشت سه سال پیش پر از تمنای گذر زمان بود. رسیدن به کنکور و گذر ازش. پیارسال شبیه یه سری حس جدید و عجیب بود. یه اطمینان و خیلی چیزای اگزجره‌ی دیگه. شبیه دریم های اگزجره بود. قشنگ. پارسال شبیه دویدن بود. سردرگمِ همه چیز بودن. شیرازِ اردی‌بهشتیِ جذاب و سفر نه چندان جذاب. امسال روی این تخت و توی این اتاق. روبروی این پنجره. پر از ناامیدی و امید. پر از کلافگی و خیال بافی. پر از هیچ.

 

5+ اول بهمن چون تولدم توشه و چون هوا قشنگه و وسط زمستونه و امتحانا تموم میشن.

بعد اردی‌بهشت چون سبزیِ درختا سبزِ روشنه و قشنگه و هوا خوبه و از بیرونِ پنجره ها صداهای قشنگی میاد و درختا بوهای قشنگ میدن و تولدشه.

بعد  هم اسفند چون همه چیز داره نو میشه. زندگی داره برمیگرده.

 

6+ بین مزه‌ها چی؟ احتمالا اول تندی. مطلوبمه ولی تا یه حدی تحملشو دارم و مطلوب ترین حالتش برام وقتیه که اپسیلون تا کمتر از آستانه تحملمه. بیشتر از اون آستانه رو دوست ندارم. 

بعدش ترشی‌ه. نه ترشی لواشک و آلوچه‌های آماده. ترشیِ لیمو ترش و نارنج و ترشیِ تو غذا (مثل فسنجون ترش) و ترشیِ گوجه سبز و انار.

بعد هم شوری.

 

7+ چند روز پیش شورِ گوجه سبز درست کردم (نمیدونم چرا فعل گذاشتن تو این شرایط استفاده میشه ولی همون گذاشتم) و هر روز میرم میام یدونه میخورم ببینم رسیده یا نه. که قطعا نرسیده ولی امیدوارم حداقل آخرین دونه‌ای که میخورم رسیده باشه.

 

8+ مزه‌های ترش به دلیل داشتن اسید ریسک پوسیدگی دندون رو افزایش میدن. در واقع فعالیت باکتری های پوسیدگی‌زا (استرپتوکوک موتانس و لاکتوباسیل‌ها) تو محیط اسیدی بیشتر میشه و تو این محیط دمینرالیزاسیون مینای دندون اتفاق می‌افته. و بهتره بعد از خوردن ترشیجات بلافاصله دندون رو نشوریم چون دندون رو از پلاک های روش پاک می‌کنم و دندون بیشتر در معرض اسید قرار می‌گیره. بهتره با جویدن آدامسِ بدون قند و حاوی زایلوتول و نیم ساعت بعد هم شستن دندون ها، شرایط رو به حالت خنثی برگردونیم.

 

پیوندهای روزانه