عندر بیداری

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۵ خرداد ۹۹
  • ۱۰:۳۷

نمیدونم با این غم از خواب پریدن حاصل خواب دیدن‌ه یا تقصیر هورمون هاست.

بار زندگی انسان به تنهایی برای خودش بار سنگینی‌ه. این وسط فکر اینکه زندکی دیگران (شاید با تمام بی‌فکری‌ها و بدبیاری‌های توش) بار مضاعف فکری بشه خسته‌کننده‌ست. انگار واژه‌ی ضعف رو از شخص برداری و جمع‌ کنی. ضعف‌ها. اونوقت خودت رو خیلی ضعیف‌تر از هر آدم دیگه‌ای احساس می‌کنی. 

 

+ فکر می‌کنم هیچ‌‌کس نمی‌تونه اونقدری باشه که بتونه بدون آزردنم، بدون چشم پوشوندن و یا به روم آوردن، همراه و همدل باشه. 

++ اصلا تنهایی داره حال میده‌. تا دلت میخواد ضعیفی و نیاز به ادای قوی بودن نداری. ترسی هم نیست. خبری از تله‌های کوفتی هم نیست.

+++ کاش من خواهر بزرگه بودم. معاشرت با خواهرم غمگینم می‌کنه.

۴+ خواهش می‌کنم با من حرف از پذیرش نزنین و بذارین بالا بیارم رو "پذیرش". من حتی در مورد چیزهایی که فکر نمی‌کردم ضعف باشن آزرده شدم در طول زندگیم.

۵+ دلم برای تک تک لحظاتی که ته دلم مطمئن بودم از همراه و همدل داشتن، که می‌تونستم نترسم از ضعف‌هام تنگ شده.

۶+ کاش می‌تونستم رو تمام حس دلسوزی‌ها و آدم‌های دلسوزی کننده بالا بیارم. و بهشون این اطمینان رو بدم که من از همه‌شون قوی‌ترم.

7+ هیچ کدوم از این حس‌ها باعث نمیشه نتونم به همشون عشق بورزم. و می‌ورزم.

این طناب خیمه را برهم مزن

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۵ خرداد ۹۹
  • ۰۰:۲۲

خواهرزاده‌ی سه ساله و اندی‌م با شیرین‌زبونی دلبری می‌کنه. بودنش انرژی می‌گیره و نبودنش "کاش اینجا بود". یه ستاره اوریگامی برداشته و میگه: میشه اینو ببرم خونه‌مون؟ میگم: آره، چرا نشه؟ میگه: اینو رفتی از آسمون آوردی؟ میگم: نه، افتاده بود روی زمین برداشتم. میگه: شستیش؟ میخندم میگم آره. میگه: با ریکا؟ آره؟ و سرشو آره پرسان چند باری بالا و پایین می‌کنه. میگم: آره. تمیزه. و تو دلم ناراحت میشم. چقدر قشنگ‌تر فکر می‌کنه. من رفتم بالا ستاره ها رو چیدم آوردم یا اونا افتادن زمین و من برشون داشتم؟

 

+ خسته و کرخت و پر از علامت سوال. نخ ها پاره شدن؟ صبح عاقلی آورد؟ انقدر تضاد با عقل وجود داشت؟ یا چی؟ 

++ یک دنیا کاغذ و تجهیزات سفارش دادم. حقیقت اینه که در حین سفارش دادن به کارهای دیگه‌ای که میشه با اون پول کرد هم فکر کردم. این خاصیت به نظرم از موجودی محدود حاصل میشه. از این فکر که خب حالا ما از ماده A و B و  C بهترین غذایی که می‌تونیم درست کنیم چیه؟ از موجودی X بهترین استفاده‌ای که می‌تونیم بکنیم چیه؟ و این مقایسه تا زمانی که پول کافی برای تمام کارهایی که تو لیستِ مقایسه وارد میشن موجود باشه، ادامه پیدا خواهد کرد. ولی آیا این بده؟ نه. اینکه فکر نکنیم بده.

+++ شایدم نقطه‌یِ شروعِ بد شدن چیزها برمیگرده عقب‌تر. روزی که من همچین مقایسه‌ای کردم. واقعا بی‌هدف. آخرین کسی که من بودم احتمالا کسی بود که "درخواست" داشتن چیزی رو می‌کرد. اون هم مادی.

4+ یه قلمه از گلدون بابا گرفتم و گذاشتم تو آب. ریشه داده و قراره تو یه گلدون سفید بکارم. قبلا تجربه کاشت از این مرحله رو نداشتم و حتی همه تلاش هام برای نگه داری گل و گیاه هم به خشک شدن و مرگ انجامیده بود. سه‌گانه‌ی فیروز و شهروز و بهروز هم که با خودم برده بودم در نهایت کالبد تهی کردن و قراره تو کالبدشون گیاه دیگه ای کاشته شه. امیدوارم این یکی به موفقیت بیانجامه. این قلمه گرفتن و ریشه دادن به قدری حال داده که میخوام از تک تک گیاه های بابا قلمه بگیرم. منتهی باز هم قضیه اینه که دنیا با دوست داشتن های من نمی‌چرخه و گیاه های کمی هستن که از ساقه ریشه میدن. 

5+ خیمه توست آخر ای سلطان مکن.

عندر سفر و این چیزا

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲ خرداد ۹۹
  • ۲۳:۵۹

نیاز به سفر دارم. سفر تنهایی یا با دوستانِ قشنگ‌. نیاز به مانی (اَز آلویز :دی)، نیاز به اکیپ (بح بح :دی) و خیلی چیزای دیگه. حس می‌کنم از دو سه سال دیگه که این فاکتور ها مستقلا وارد زندگیم بشن زندگی خیلی قشنگ‌تر میشه. 

 

+ به نظرم حسادت اجتناب ناپذیره. و یه حسی‌ه که حتی حسادت هم نیست یه چیز خاصه. نمیدونم چیه‌. و خب به نظرم این حس رو باید زندگی کرد و مورد زندگی قرار داد تا بشه به یه درک متقابل رسید.

 

++ دیگه چه چیزهایی ممکنه تا دو سه سال دیگه عوض شه؟ هیجان انگیزه. امیدوارم همه‌چیز مثبت باشه.

 

۴+ بودن آدم‌ها انگار همه‌چیز رو خراب می‌کنه. بعله بعله انگار نگاه بالغانه همینه و بس.

تند ترش شور

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۱ خرداد ۹۹
  • ۰۲:۵۷

میگم دلم تنگ‌ه. آرمیتا می‌گه منم دلم برای بابام تنگه. میدونم باباش فوت شده ولی دلم نمیخواد هیچی از جزئیات ازش بپرسم. تو دلم میگم نکنه دلش میخواد بپرسم؟ ولی جرئتم کمتر از این حرفاست. مامانش و داداشش هم قشنگن. میگه مامانم میگه اول خودمو دوست دارم بعد باباتونو بعد شما رو. به نظرم این از کلیشه‌ی بچه‌هامو از خودم بیشتر دوست دارم قشنگ‌تره. منم اول خودمو دوست دارم بعد بابای بچه‌هامو، بعد بچه‌هامو. (من واقعا یه روز بچه به دنیا میارم؟ فکر نکنم. ترجیح میدم بچه‌ای بیابم و بزرگش کنم.) میگه تا حالا 18 تا کراش ناموفق داشته:))) و باله می‌رقصه و سعی می‌کنه پیانو نوازی یاد بگیره. قوی و عاقل و باهوش و کوشا و رازداره. قشنگه.

 

+ از واژه‌ی قول بدم میاد و سعی می‌کنم بعد از این قول ندم. تا جای ممکن. خ میگفت وقتی می‌زنین زیر قولتون اعتبارتون پیش خودتون کم میشه. اگر قرار هست قولی شکسته بشه و یا غیرقابل انجام‌ه با رضایت طرفینِ قول، باید اون رو تبدیل به قول دیگه ای کرد. قول قابل انجام. اینطوری کم‌شدن اعتبار پیش خود و دیگری کمتر اتفاق میفته یا نمی‌افته.

 

++ به نظرم این راه‌حل برای اشتباهات غیرقابل بخشش خودمون هم قابل تعمیم‌ه. من دوست ندارم این "آسان بگیر و خود را ببخش رو!" خود را دوست داشتن هست، اشتباه کردن هم هست. و هر دو واقعی هستن. تلاش برای خود را بخشیدن، و دنبال دلیل بودن براش یا دلیل آفریدن براش چیزی از "خود را دوست داشتن" کم نمی‌کنه. که اتفاقا من خودم رو دوست دارم و دقیقا به همین دلیله که انتظار بعضی اشتباهات رو از خودم ندارم. باید راهی پیدا کرد برای این بخشش. راه جایگزین.

 

+++ نیاز به دفترهای قشنگ دارم.

 

4+ پایان اردی‌بهشت. اردی‌بهشت سه سال پیش پر از تمنای گذر زمان بود. رسیدن به کنکور و گذر ازش. پیارسال شبیه یه سری حس جدید و عجیب بود. یه اطمینان و خیلی چیزای اگزجره‌ی دیگه. شبیه دریم های اگزجره بود. قشنگ. پارسال شبیه دویدن بود. سردرگمِ همه چیز بودن. شیرازِ اردی‌بهشتیِ جذاب و سفر نه چندان جذاب. امسال روی این تخت و توی این اتاق. روبروی این پنجره. پر از ناامیدی و امید. پر از کلافگی و خیال بافی. پر از هیچ.

 

5+ اول بهمن چون تولدم توشه و چون هوا قشنگه و وسط زمستونه و امتحانا تموم میشن.

بعد اردی‌بهشت چون سبزیِ درختا سبزِ روشنه و قشنگه و هوا خوبه و از بیرونِ پنجره ها صداهای قشنگی میاد و درختا بوهای قشنگ میدن و تولدشه.

بعد  هم اسفند چون همه چیز داره نو میشه. زندگی داره برمیگرده.

 

6+ بین مزه‌ها چی؟ احتمالا اول تندی. مطلوبمه ولی تا یه حدی تحملشو دارم و مطلوب ترین حالتش برام وقتیه که اپسیلون تا کمتر از آستانه تحملمه. بیشتر از اون آستانه رو دوست ندارم. 

بعدش ترشی‌ه. نه ترشی لواشک و آلوچه‌های آماده. ترشیِ لیمو ترش و نارنج و ترشیِ تو غذا (مثل فسنجون ترش) و ترشیِ گوجه سبز و انار.

بعد هم شوری.

 

7+ چند روز پیش شورِ گوجه سبز درست کردم (نمیدونم چرا فعل گذاشتن تو این شرایط استفاده میشه ولی همون گذاشتم) و هر روز میرم میام یدونه میخورم ببینم رسیده یا نه. که قطعا نرسیده ولی امیدوارم حداقل آخرین دونه‌ای که میخورم رسیده باشه.

 

8+ مزه‌های ترش به دلیل داشتن اسید ریسک پوسیدگی دندون رو افزایش میدن. در واقع فعالیت باکتری های پوسیدگی‌زا (استرپتوکوک موتانس و لاکتوباسیل‌ها) تو محیط اسیدی بیشتر میشه و تو این محیط دمینرالیزاسیون مینای دندون اتفاق می‌افته. و بهتره بعد از خوردن ترشیجات بلافاصله دندون رو نشوریم چون دندون رو از پلاک های روش پاک می‌کنم و دندون بیشتر در معرض اسید قرار می‌گیره. بهتره با جویدن آدامسِ بدون قند و حاوی زایلوتول و نیم ساعت بعد هم شستن دندون ها، شرایط رو به حالت خنثی برگردونیم.

 

اندر این مسائل

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۰۷

صدای بچه‌ها از پشت پنجره میاد. انگار نه انگار ویروس پشت درهای خونه ها و شاید کف خیابون یا تو سرفه‌های بچه‌ی همسایه موجود باشه. پدر مادرهای بی‌فکر! راستش این ترکیب (پدر و مادر بی‌فکر) بعد از دیدن فیلم "اتاق تاریک"ِ روح‌الله حجازی مفهوم بهتری پیدا می‌کنه. با وجود اینکه در برآیند فیلمِ کند و متوسطی بود و نمی‌شد عاشق بازیگری ساره بیات یا حتی ساعد سهیلی (که دوستش می‌دارم) شد ولی موضوع فیلم و استرس‌هایی که وارد می‌کرد به جا و قابل درگیر شدن بودن.

 

+ فکر کنم این مسئله‌ی "تو کوچه بازی کردن بچه‌ها" تو محله‌های کمی باقی مونده یا از ازل تو محله های کمی وجود داشته. یا شایدم تو محله های کمی وجود نداره یا نداشته. به هر حال اینجا (که دوستش ندارم) معضله و کاش بشه به پدر مادرا یاد داد خطرات این پدیده رو.

 

++ فک کنم تو شکل‌گیری "درست" و " غلط" ها با خط قرمز های فراوان کاراکتری به اسم muge anli که یه روزنامه نگار و مجری تلویزیونی‌ ترکه تاثیر داشته. یه زن قوی با درست و غلط های کاملا مشخص. به نظرم نمیشه اصول کلی و غلط های انکار ناپذیر رو پذیرفت. یعنی قبول که ممکنه انجامش داد و یا ممکنه که اتفاق بیفتن ولی این چیزی از غلط بودنش کم نمی‌کنه (دیگه کم کم میخوام رو واژه های درست و غلط بالا بیارم). ولی الان با وجود قبول داشتن خودش می‌تونم زیادی سخت‌گیر بدونمش. چرا یادم افتاد؟ چون تو برنامه تلویزیونی‌ش زیاد به این موضوع پرداخته و احتمالا تاثیر زیادی رو فرهنگ کشورش گذاشته. همچین اسمی و همچین برنامه‌ای کم داریم اینجا که بیاد بگه بچه هاتونو از جلو چشمتون دور نکنین و رهاشون نکنین تو کوچه و خیابون. بگه پدوفیل ها رها و منتظر صید هستن.

 

+++ دلم میخواد موهامو قرمز کنم. شرابی یا مثلا صورتی یا بنفش.

 

4+ محدوده pms و خود menstruation  قریب به یک ماه کامل رو شامل میشه. چیزی از ماه می‌مونه برای روان سالم و آسوده داشتن؟

 

5+ به نظر میرسه دانشگاه باز شدنی نیست. اگه باز نشه هم دلم میخواد چند وقتی برم تو اتاقم تنها باشم. 

 

از آن ترسم که غافل پا نهی تو

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۲:۰۲

انگار همه چیز فقط از دست میره. خسته‌م از جنگیدن‌ها. از بدست آوردن و از دست دادن‌ها. از برای هر چیز کوچیکی بی‌اندازه زحمت‌کشیدن‌ها. از مدام و مدام حس کم‌بودن کردن‌ها. از مامان. بابا. هر آن‌کس که هست و نیست. از خودم. فقط خسته‌م.

 

+ دلم تنهایی دراز مدت اتاقم رو می‌خواد. اخرین بار که اونجا موندم تختم رو جابجا کردم. دلم میخواد برم و تختم رو برگردونم سرجاش و بشینم روش و هیچ‌کاری نکنم. با همه‌ی دنیا صلح کنم. یا اصلا تنها موجود این عالم باشم و هیچ‌چیز بیشتری نخوام. حتی چیزی نخورم و پسماندی هم تولید نکنم. یا اصلا نباشم.

 

++ نوسانات هورمونی من غیرقابل پیش‌بینی‌ه. چون من تخمدانم پلی‌کیستیکه و فقط کنترل کوتاه‌مدت داره. برای درمان طولانی‌مدت تر باید یکی دو سال داروی بیماران دیابتی رو مصرف کنم و می‌کنم. اما این بی‌اعصابی pms و غم پریود چیزهایی‌ه که از دقت به خودم بهش رسیدم‌. چیزی که قبلا یه بار ناراحت شده بودم که چرا درباره خودم‌ نمی‌دونم؟

 

+++ زورم به هیچ‌کس نمی‌رسه. حتی خودم.

 

۴+ دل‌تنگم و پر از "نمی‌دونم" و "چی شد" و "چی نشد" ولی آروم‌ترم. آروم‌تر از حسِ دوست داشته نشدن یا فراموش شدن. آروم‌تر از حس خواسته نشدن. حالا می‌تونم هر وقت ناآرومم یه نوشته با مداد رو یه تیکه کاغذ بی‌گوشه رو بخونم و آروم شم.

 

۵+نشیند خار مژگانم بپایت

در این بهار ای صنم...

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۴:۰۴

چند وقت بود که به سه‌تارم دست نزده بودم. وقتی حالم خوبه انگار بهم لبخند می‌زنه. برش میدارم و "سلطان قلب‌ها" و "گل صحرایی" رو می‌زنم و چند تا چیز دیگه. باید یادم باشه دنبال مضراب بهتری بگردم. مضراب فلزی صدای تیزتری میده. مضراب پلاستیکی صدای مصنوعی‌ای ایجاد می‌کنه و بهترین مضراب از لحاظ طبیعی بودن و نزدیک بودن به صدای ناخن، مضراب شاخ هست که صدای مخملی و نرمی تولید می‌کنه.

 

+ روزی ده بار یه تیکه کاغذ بی‌گوشه رو مرور و مرور و مرور می‌کنم. هنوزم لبخند به لبمه. هنوزم کافیه.

++ اردی‌بهشت داره تموم میشه و من نه ارغوانی دیدم، نه از بلندی به شهر نگاه کردم. نه حتی یه دل سیر پیاده‌روی کردم. باشد برای اردی‌بهشت‌های بعد.

+++ دلم برای این پنجره که وقتی بازه صدای کلی گنجشک میاد تو و صدای همسایه‌ها هم کاملا محو و نامفهوم قاطی‌ش میشه و هر از گاهی هم ماشینی از سر این کوچه‌ی کوتاه رد میشه و اگه بدشانس باشیم یه وانتی‌ه با بلندگو، تنگ خواهد شد. 

4+ مشتاق و صبورم برای گذر زمان. برای دیدن ادامه‌ی ماجرا. همون‌قدر هم آشفته از تحمل گذر زمان. یا حدسِ آینده یا حتی ترس ازش.

5+ چقدر زمان می‌بره آدم خودشو ببخشه؟

یه سوال دیگه؟

  • ساناز هستم
  • شنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۲:۵۱

هزارباره مونگه گوش دادن و هزار و یک قدم برداشتن. هزار بار مرور مکالمه‌ها و هزار و یک‌باره رقیق/خوشحال/آروم شدن. هزاران بار فکر کردن، خیال بافتن، ترسیدن و لبخند زدن. فِس افتادن و لبخند به لب صحنه‌ی مضحکی ایجاد کردن. زل. زل. زل. نه حال نوشتن هست، نه خوندن. فقط نشستن و خیال کردن. شایدم خوابِ آروم کردن و مو بافتن. مثل سربازاییم که قراره عملیات کنن و شاید بمیرن.

 

+ فک کنم تهش هر چی بشه خوشحال و آرومم. حتی اگه خداحافظی باشه این خداحافظی ایده‌آلی‌ه. می‌تونه نقطه پایان قشنگی باشه.

++ ولی قراره آخرش خداحافظی کنیم؟

+++ لبخند بعد زار. یا اول زار بعد لبخند.

این نیز بگذرد؟

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۴۱

کاش می‌شد بی‌تابی‌ها رو تقسیم کرد‌... هر چقدرم راه میری انگار کمه. میخوای تو هر قدم که برمیداری یه تیکه‌شو بریزی دور. زیر پات له کنی ولی نمیشه. میخوای با هر قطره اشک یه کمش رو بریزی دور. میخوای فکرای بد رو دور کنی. میخوای لبخند بزنی ولی نمیشه. یعنی نمیشه دیگه. نمیشه. یه تیکه‌ت نیست انگار‌. یه چیزی مرده. یه بودن هایی نیست. یه ورژن هایی از تو تو ذهنته که میخوای روش بالا بیاری. این کیه؟ من؟ مگه میشه؟ میخوای پاک کنی. خودت رو. میخوای بگی تولدت مبارک. میخوای زار بزنی همراه گفتنش. میخوای فراموش کنی چی شد و چی نشد ها رو. میخوای بودن رو تفسیر کنی. میخوای به فردا فکر کنی. به آینده. به قشنگی‌ها. میخوای یادت بره. ولی نمیره. نمیشه‌.

 

+حالم بهم میخوره از اینکه باید به همه‌ی گذشته "لبخند زد و گذشت". اجازه بدین عذاب وجدان‌ها و اشتباه ها و غلط بودن‌ها رو اینجوری تفسیر نکنیم‌. اجازه بدین آدم‌ها و اتفاق‌ها رو تفسیر کنیم و برچسب بزنیم بهشون‌ حتی بدمون بیاد و متنفر باشیم‌. اجازه بدین من تصمیم بگیرم که لبخند بزنم بر هر آنچه تجربه می‌کنم یا کرده‌ام یا حالم ازش بهم بخوره و بخوام پاکش کنم. 

++ روزهای سخت رو کجا بنویسیم؟ چیکار کنیم تموم شن و ثانیه‌ ثانیه‌ش نکشتمون؟ وقتی حتی نتونیم با صدای بلند گریه کنیم. وقتی حتی صورت قرمزمون رو پنهان کنیم. وقتی نفسمون بالا نیاد.

+++ آینده ترسناکه. خیلی زیاد. ولی امید هست. قشنگی هم خواهد بود.

۴+ دوستش دارم.  تولدش مبارک.

۵+ کاش کتیبه‌م رو میگرفتم. یا حداقل کاش ننوشته بودمش و خالی میدادم. که با یکی دیگه پر شه. با یکی که قشنگ‌تر و درست‌تر باشه. با یکی که اونم کتیبه‌شو بگیره. درد. درد. درد.

چه فرخنده‌ روزی!

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۶:۵۱

همه چیز شبیه یه خواب‌ه. یه خیال. دردناکه. همه چیز دردناکه. دردناک. به غایت. کاش می در بر بود و مست‌وار همه چیز رو برای چند ساعت فراموش می‌کردم. کاش می‌تونستم آتیش بزنم یا پاره کنم. کاش می‌تونستم بفهمم. بدونم. هیچ حقیقتی از من پنهان نباشه. کاش حتی می‌تونستم با صدای بلند داد یا زار بزنم. کاش...

ناراحتم که پیارسال نیست. خوشحالم که پارسال نیست. خراب کردن روز تولد کسی حق من نیست. هر چند من با همه‌ی من بودنم تلاش کردم.  ولی علی حق داشت... "خسته نشی یه وقت؟" 

 

+درد. درد. درد.

++ نمیشه توجیه عارفانه و عاشقانه گذاشت. هرچقدر هم قشنگ باشه و بخوام که واقعیت داشته باشه خود گول زدن میشه. واقعیت کافی نبودن و ترجیح ها و چیزهای بدتره. امیدوارم که خسران نباشه و درست همین باشه. 

+++ چقدر هیچ وقت همدیگه رو نفهمیدیم. من می‌فهمیدم روز تولد خوب نبوده، گات فیلینگزم می‌گفت یه چیزی کمه، سر جاش نیست. می‌گفت گول ظاهرِ همه چیز خوبه و مسیر عاشقانه‌ی برگشت رو نخورم ولی دلیلی واقعی برای این فیلینگز وجود نداشت. هیچ حرفی زده نمیشد از بد بودن. و بعد ها فهمیدم چقدر بد بوده. هر چند هنوز هم نمیدونم چرا. و چقدر هم را نفهمیدن ها و نفهمیدن واقعیت ها ما رو عصبی و خسته کرد.

4+ امروز از اون روزاست که اشک از من فرمان نمیگیره. و دلم میخواد به مغزم بگم خفه شو.

5+ کاش یه نقطه پایان بذارم. برای بستن پرونده دو سال از زندگیم.

6+منظورم از "الگوهایی قابل پیش بینی از خودش در جسم و روح تجسم می‌کنه" این نیست که فرد میتونه خودش رو پبش‌بینی کنه. قبلا فکر میکردم میشه درباره بعضی موضوعات مطلقا نظر داد. مطلقا "نمیکنم" هایی متصور شد. ولی من "هرگز" ها و "من این نیستم" هایی رو تجربه کردم که احتمالا تا آخر عمرم فقط آرزو می‌کنم "چیزهایی" رو هرگز تجربه نکنم. و نه چیزی بیش از آرزو. اما این عدم توانایی پیش‌بینیِ خود ناشی از کمبود ماست. شناخت و معرفت کم. منظور از اون جمله شناخت "فیزیولوژی و پاتولوژی" جسم و روح بود. نوع بشر با تقریب خوبی میتونه همه‌ی حالات جسم و روح رو با همه‌ی واریاسیون‌ها پیش‌بینی کنه و بشناسه. من شاید از نظر خودم غیرقابل پیش‌بینی عمل کرده باشم ولی از نظر تراپیست‌م تو یکی از الگوهای از قبل مطالعه شده و شاید بارها تجربه شده‌ی اون قرار می‌گیرم.

7+ یکی نوشته "ولی چجوری می‌فهمیم ابلق رو به اشهب بودنه یا ادهم؟ مثل این سواله که گورخر سفیده با راه راه سیاه یا سیاه‌ه با راه راه سفید؟" آره واقعیت اینکه که کاش می‌شد فهمید. حتی تشخیصش درباره "خود" هم سخته. ولی شاید از دور دیدن آدم ها بیشتر کمک کنه. وقتی خیلی نزدیکی صرفا یه صفحه‌ی کوچیک دیده میشه با سفیدی ها و سیاهی های پراکنده. وقتی zoom out می‌کنی و از دور تماشا می‌کنه میشه فهمید کدوم یک از این دو پراکندگی base ه و کدوم لکه.

8+ در بهترین و تکرار نشدنی ترین سال های زندگی باید آرزو کنم زمان بگذره. این ظلم به نفس‌ه. می‌تونست همه چیز زیبا باشه. چرا نیست؟ اشتباه کردن. 

9+ به نظرم من خیلی بچه و برای تجربه‌ی همه چیز خیلی بی‌تجربه و اشتباه بودم.

10+ امروز ملغمه‌ی همه‌ی حس های واقعی‌م. اگر همه‌چیز طور دیگه‌ای بود... اگه این ابراز ها غلط نبود باید می‌گفتم چقدر دوست داشتم امروز و تا ابد امروز ها می‌تونستم پیشش باشم. ولی کمم. پیارسال و پارسال و امروز و تا ابد کمم. 

پیوندهای روزانه