اندر دوایر و دورها

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۹
  • ۲۰:۱۲

یه نگاه به یک سال گذشته زندگیم کردم. به نظرم یکسال برای غربال کردن آدم‌های زندگی خیلی زیاده. این کار رو باید هر 6 ماه یکبار (حداقل) انجام داد. البته اگه رئوف باشیم و بخوایم فرصت های بیشتری به آدم‌ها بدیم یا اصولا آدمِ آدم‌های جدید وارد زندگیمون کردن نیستیم، همون یکسال منطقیه. سیستم این دایره‌ها این شکلیه که 3 یا ماکزیمم 4 (اگر آدمی با روابط گسترده هستیم) دایره متحد المرکز داره که ما در مرکز اون هستیم. دایره اول آدم‌هایی بسیار بسیار نزدیک و تاثیرگذار. معمولا هیچ کس جز اعضای درجه 1 خانواده اینجا جا نمیشن. به همین ترتیب آدم‌ها به میزان نزدیکی و تاثیرگذاری‌شون تو دایره‌های بعدی جا میگیرن. حالا قضیه اینه که رو کی چقدر حساب کنیم و از کی چقدر انتظار داشته باشیم/ناراحت شیم. در واقع آدم های دایره های نزدیک‌تر ضربه‌ی آدم های دورتر رو میگیرن. مثلا برای یک رفتار مشابهِ ناراحت کننده از فردی تو دایره3 به اندازه فردی از دایره 1 یا 2  ناراحت نمیشیم. و مهم ترین بخشش هم اینه که از آدم هایی که تو هیچ کدوم از این دوایر نیستن اصلا ناراحت نمیشیم. یعنی وقتی داریم ناراحت میشیم از خودمون میپرسیم که خب کدوم دایره‌است؟ نیست؟ پس اصولا اون آدم اعتبارش برای من در حد در دوایر من بودن نبوده. پس ناراحت نمیشم.

حالا اگه ضربه ای از آدمی تو یکی از دوایره بخوریم می‌ندازیمش پایین‌تر و حتی شاید بیرون. و آدم‌های جدید رو راه می‌دیم به دوایر.

 

+ از پارسال تا بحال آدم‌های زیادی جایگاهشون برای من تغییر کرده. بالا یا پایین رفتن مهم نیست. مهم تغییر کردن‌ه. سه چهار نفرِ با ارزش وارد دوایر و حتی بسیار به من نزیک شده‌ن (دایره دوم حتی) و بعضی‌ها از این دوایر دور و حتی حذف شده‌ن.

 

++ سخت‌ترین شرایط تو دایره کشیدن ها آدم‌هایین که نمیدونیم کجا بذاریم. آدم های متناقض. میم رو نمیدونم باید در دایره دوم بذارم یا از دوایرم حذفش کنم. در این حد متناقض.

 

+++ مثلا پارسال تابستون یه گروه تشکیل شد برای تصمیم گیری های مهم که من توش نبودم. حقیقت اینه که ناراحت نیستم دیگه. چون کلیت و جزییات دیگه برای من جایگاهی ندارن. و حتی خودم رو تو اون مجموعه دوست ندارم. اما انگار اون اتفاق با کلیت و تمام جزییات‌ش برام به اندازه کافی تلخ هست. شاید نباید انتظار بیشتری از آدم‌ها میداشتم بویژه میم. که خب حق دارم آدم هایی رو که نمیتونم ازشون انتظار داشته باشم رو از دوایرم حذف کنم. روابط من و میم دو طرفه بوده. در واقع برد-برد. قبلا ها شبیه تر بود به روابط دایره دومی. 

 

4+ ولی حقیقت اینه که اینا تئوری هستن. هر چند که تئوری ها در نهایت برنده میشن و یا حتی این گزاره که "حقیقت اینه که اینا تئوری هستن" باعث نمیشه که نخوایم تئوری داشته باشیم.

 

5+ اون اتفاق با وجود اینکه بسیار اتفاق کم اهمیتی بود، تاثیرات پر اهمیتی روی من گذاشت. مدت ها ناراحتی بروز داده شده و نداده شده، تاثیر روی رابطه، اثباتی بر غیرکول بودن یا کاراکتر منفور بودن، حس های منفی من درباره آدم‌ها، تلاش های بی‌تاثیر و حتی بیهوده و "نباید" برای پیدا کردن جایگاه تو اون مجموعه، حتی اطلاع نداشتن، مورد دفاع واقع نشدن، یا حتی بدون توضیح چرایی و خیلی چیزای دیگه. حقیقت‌تر اینه که هنوز هم بسیار از اون پدیده ناراحتم. از کلیات و جزییات. ولی دیگه برام ارزشی نداره. فقط می‌تونم تو انتخاب ها و تصمیمات بعدی‌م دخالت‌ش بدم.

 

6+ وقتی قراره برم دانشگاه چرا نرم دورهمی؟ -_- میرم. یه دور هم همه رو میبوسم.

 

7+ علیت، روابط علت و معلولی. فلسفه اولی اون علیتِ مربوط به اصل هستی رو بررسی می‌کنه. ولی آیا علیت فقط در هستی و وجود معنا داره؟ یا درباره خواص و ویژگی‌ها هم وجود داره؟ نمیدونم. بیشتر از این نخوندم. حتی تفسیرم از علیت مربوط به اصل هستی هم برداشت خودمه.

 

8+ من نمیدونم کنترل فشار خون من دقیقا کجاست! فیلم ترسناک می‌بینم می‌افته، دخانیات مصرف می‌کنم می‌افته، قهوه و کافئین می‌افته. دیگه آخرین اپدیت‌م این بوده که درس های اورژانس و تزریق هم می‌خونم می‌افته. البته تجربه نشون میده من در موقعیت بسیار قوی تر از تئوری های پیش‌ساخته‌م از موقعیت رفتار می‌کنم. پس ایشالا موقع تزریق فینت نکنم بیفتم رو بیمار.

 

9+ من تو کدوم دایره‌ام؟

مابعدالطبیعهیاهمانفلسفهاولی

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۹
  • ۱۴:۵۷

وجود داشتن سخت‌ترین بعد انسان به نظر می‌رسه. فارغ از ویژگی‌ها، زشتی زیبایی کجایی چگونگی و هزار و یک تا چیز دیگه. خود بودن. شده از پدر مادرمون بپرسیم که چرا ما رو هست کردن؟ من پرسیدم. هیچ جواب منطقی‌ای براش وجود نداره. چون محکوم بوده‌ایم به بودن. چون حس مالکیت باید ارضا بشه. چون شکل دادن به موجود جدید لذت بخشه. چون یکنواختی زندگی ساختن بچه رو اجباری می‌کنه. اجبار؟ لعنت به این یکنواختی. 

 

+ یه بار تو پارک نشسته بودیم. یه خبرنگار رادیو اومد ازمون پرسید که نظرتون درباره فرزند چیه؟ (شایدم دقیق یادم نیست و درباره عدم توان در فرزندآوری) من گفتم: به نظرم اولویت رابطه دو نفر هستن. فرزند توافق‌ه و در صورت عدم توانایی دو نفر هستن که باید همدیگه رو تو اولویت قرار بدن. فرزند هایی وجود دارند به دنبال خانواده. به دنبال فرصت برای رشد. میشه اونها رو بزرگ کرد. (هر چند که الان می‌تونم رو "دونفره" ها و "اولویت" ها و "راه دادن آدم‌ها به دونفره‌ها" بالا بیارم و این توهمات ذهنی رو حاصل طفولیت بدونم. هرچند یه شکی دارم که اصول درست و آدم ها غلط باشن ولی فعلا آدمی که درست هاش از روی "بلوغ" این‌ها باشه ندیدم.)

 

++ بذارید ب.ر.ی.ن.م به تفکر "ژن ما ژن خاصیه، ما باید فرزند بیاریم"! من دلم می‌خواد هر جایی از زندگیم نیاز به فرزند حس کردم فرزندی بیابم و بزرگ کنم. مسئولیت زاییدن و حتی توانایی‌ش در من نیست. 

 

+++ مابعدالطبیعه یا همون فلسفه اولی میگه موجودات رو از آن جهت که وجود دارند بررسی کنیم. صرفا به سبب "وجود داشتن"، "هستی" و "بودن". این طوری درخت و انسان و سنگ و فلز دیگه درخت و انسان و سنگ و فلز نیستند بلکه "موجود" هستن. توجه به اختلافشون توجه به ماهیت و چیستی‌ه. اما آیا موجودات در بودن با هم متفاوتند؟ هستی قابل تغییره؟ آیا علیت مربوط به "اصل هستی" هست یا "خصوصیات موجودات"؟ 

 

4+ حقیقی‌ترین و اصلی‌ترین مبنایی که همه‌ی خصوصیات اشیا و پدیده‌ها به اون برمی‌گردند، هستی و وجود هست.

 

5+ بذارید هم‌زمان بالا بیارم روی مفاهیم غیرت، حسادت، لاس زدن، هول بودن، و روش‌عن‌فکری. امیدوارم از همه این مفاهیم پوچ دور باشم. و آدم های با این مفاهیم پوچ از من. 

 

6+ ما اندک رذالت هایی از این جنس داشتیم. ولی پوچ نبودیم و نیستیم.

 

7+ دو راهیِ خوشحالی/ناراحتی از باز شدن/نشدن دانشگاه ما رو به موجوداتی دو رو تبدیل کرده. وقتی قراره باز شه معترض و دلمون نمیخواد میشیم و وقتی باز نمیشه میخوایم به زندگی پیشین برگردیم.

 

8+ اشکم، دردم، آهم، آشیان برده ز یاد

میون قاب خالی

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۸ خرداد ۹۹
  • ۰۲:۵۹

همه‌چیز بیش از اندازه پوچ و هیچ شده. استرس و اضطراب اندک انرژی باقی‌مونده رو هم می‌گیره میذاره تو یه کیسه. دل‌تنگی به سان اینکه موش یا مارمولکی تو اون کیسه باشه با یه چوب می‌افته به جون کیسه و هر انچه مونده و نمونده رو له می‌کنه. بعد به مامان می‌گم من دلم نمیخواد برم دانشگاه. مامان میگه منم دلم نمیخواد بری. اونوقت انگار همون خرده های حاصل از له شدگی هم آتیش می‌گیره و خاکستر میشه.

 

 

+ تا حالا دقت نکرده بودم که نمیشه به یک نقطه که توش حرکت جریان داره خیره شد. مثلا اگه شما بغل رودخونه باشین نمیتونین رو هیچ نقطه‌ای از اون خیره بشین. همواره حرکت جریان آب چشم شما رو با خودش همراه می‌کنه. مثل آدما. آدم‌های دایما در حرکت شما رو از سکون در یک نقطه منحرف می‌کنن و شما رو با خودشون همراه می‌کنن. مثبت یا منفی‌ش رو نمدونم.


++ ف مسیج داده که کی میای دلم برات تنگ شده. اینکه چند درصد ریا تو این مسیج هست رو نمیدونم. ولی با فرض حتی اندکی حقیقت در این دل‌تنگی، این با داده‌های قبلی من که اونا احتمالا هیچ‌وقت د‌ل‌تنگ من نمیشن در تناقضه. 

 

+++ گل و تگرگ دو جون از جون های آدم کم می‌کنه. 

 

4+ همه‌چیز گنگ و پراسترس‌ه. شاید هم زندگ مطلوب همین لم دادن های روی تخت و لذت بردن از عشق بی‌اندازه مامان همین نزدیکی‌ها باشه. نه چندین کیلومتر دورترها. ولی این پوچی انگار من نیستم. 

 

5+ من آدم ریسک هستم. با یه تقریب خوبی رو  بیشتر چیزهایی که تو زندگیم با ارزش بودن ریسک کردم. یکی دو تا رو برد عجیب کردم. و یه چندتایی رو هم باختم. طوری که هنوز هم نمیدونم بعضی از این باخت‌ها چه تبعاتی تو زندگیم خواهد داشت. احتمالا فقط ته ته زنگیم و موقع مردن باشه که بتونم بگم راضیم از نتیجه یا نه. ولی به نظرم بین ریسک کردن با حماقت مرز باریکی هست که ناشی از ناآگاهی‌ه یا عدم قدرت تجزیه و تحلیله. (حقیقت اینه که اونجاهایی که از دست دادم بیشتر از نوع دوم بوده.)

 

6+ من برای پذیرش بی‌اندازه کوچیکم. پذیرش هر چیزی از جنس چیزهایی که دوست ندارم. شاید هم باید خودم درگیر اون چیزها بشم تا بتونم بپذیرمشون.

 

7+ دل‌تنگی چه رنگیه؟ مثل آدما خاکستریه. غروب جمعه سفید سفیده. بی ذره‌ای سیاهی. مطقا دل‌تنگی. وقتی هم دور و برت شلوغه و هزار و یک تا دل‌گرمی و سرگرمی و کوقت‌گرمی دیگه هست سیاه مطلق میشه. بی‌ذره‌ای سفیدی.

 

تلألوِ عدم

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۹۹
  • ۰۳:۰۱

یک قضیه‌ای هست که در عین ترسناک بودن امیدوار کننده‌ست. در عین غم‌انگیز بودن شادی بخش‌ه. در عین واقعیت بودن باورش سخته. و اون اینه که چند سال دیگه _فرض کنید پنج سال_ هیچ چیز شبیه الان نخواهد بود. چه خوب چه بد. و این یعنی استقامت بر هر آنچه نامطلوب است و گذر ازش. و لذت از هر آنچه که خوب است. با فرض اینکه از دست خواهد رفت ولی بدون ترس ازش. 

 

+ خ میگه واقعا چیزی نیست؟ میگم نه تا حالا جلو چشمم برای کسی اتفاقی نیافتاده. فقط یه بار بچه بودم خوردم زمین و دستم شکست ولی شکست سختی بود. تا مرز قطع شدن عصب پیش رفت. جراحی چندین و چند ساعته. دستی که تا ماه ها تا نمی‌شد. با هم به این نتیجه می‌رسیم که این تجسم اتفاقات و اضطراب ها ریشه در اون حادثه داره.

++ کاش می‌تونستم آرامش باشم در سختی‌ها.

+++ زیبایی این شعر فروغ به بی‌نهایت میل ‌می‌کنه. تجسمی برای مردن. نیست شدن. شاید هم هست شدن.

مرگ من روزی فرا خواهد رسید / در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور / یا خزانی خالی از فریاد و شور

[مردن تو خزان بهتر نیست؟ مثل هر سال که خزان یه چیزی از من می‌گیره.]

مرگ من روزی فرا خواهد رسید / روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر / سایه ای ز امروز ها ، دیروزها

[شاید یه روزی که فکرشم نکنم، روز پوچی همچو روزان دگر]

دیدگانم همچو دالانهای تار / گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود / من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم / دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من / روزگاری شعله می زد خون شعر

[ تهی شدن، در دستان من؟ هیچ]

خاک می خواند مرا هر دم به خویش / می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب / گل به روی گور غمناکم نهند

[شاید دیدار به آن روز]

بعد من ناگه به یکسو می روند / پرده های تیرهٔ دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند / روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد / بعد من ، با یاد من بیگانه ای

در بر آیینه می ماند به جای / تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای

[تار مویی، نقش دستی، شانه‌ای، نوشته‌ای، دست‌بندی، کش مویی...]

می رهم از خویش و می مانم ز خویش / هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی / در افقها دور و پنهان میشود

[هر چه بر جا مانده ویران می‌شود؟ هیهات!]

می شتابند از پی هم بی شکیب / روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای / خیره می ماند به چشم راه ها

[در انتظار نامه‌ای، در انتظار نامه‌ای، در انتظار نامه‌ای...]

لیک دیگر پیکر سرد مرا / می فشارد خاکِ دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو / قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد / نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه / فارغ از افسانه های نام و ننگ

[و تمام. بوسه‌ی باران و باد روی چشمانم. نوازش. و پوسیدن.] 

4+ دلم میخواد نوشته‌ی روی سنگ قبرم انتخاب خودم باشه. چرا؟ نمیدونم. به عنوان تباهی آخر.

جایی بین حلق و حنجره

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۳ خرداد ۹۹
  • ۱۴:۴۴

 

 نوشته های وبلاگ قبلی رو که شبیه بازمونده‌های جنگ فقط تبدیل به یه سری عکس شده‌ن مرور می‌کنم. حس می‌کنم اون موقع‌ها قدرت نوشتنم بیشتر بود. لفظ قلم تر صحبت می‌کردم و مخاطب بیشتری هم داشتم. یه جا نوشتم که کاکتوسم مرده و اجازه ندادم بابا یکی دیگه جاش بکاره. چون باید جای خالی خالی بمونه. باید جلوی چشم باشه و بشه دید که یکی بوده که دیگه نیست. نوشتم کاش آدم‌ها هم همین باشن. ما رو نذارن جای خالی کسی. نذاریمشون جای خالی کسی. 

 

+ نیاز به زمان خیلی زیاد دارم. برای رسیدن به کارها. ولی از رسیدن به زمان حال هم عقب میمونم. ای داد!

++ بمبِ کنکور من رو تبدیل به یه آدم قوی‌تر و در عین حال ضعیف‌تر کرد. به تقریب خوبی همه‌چیز تو زندگی من دچار تناقض های عظیم‌ه. 

+++ دچار باید بود. دچار هستم.

راه سفر گزیده‌ام

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹
  • ۰۴:۱۴

خبرها یا خوبن یا بد. خبرها یا خوبن یا بد؟ نمیدونم. گاهی شاید بدون ارزش گذاری. مثلا خبر بازگشت زندگی دانشگاهی خوب بود و بد. دلتنگم. برای اون زندگی. برای اتاقم. برای سرپایینی‌ای که صبح ها قِلَم میداد تا دانشگاه و بعدازظهرها پوستم رو تا رسیدن به خونه می‌کَند. ولی از همین الان دلتنگم. دل‌تنگ برای ظهرها با مامان از خواب بیدار شدن، برای شب‌ها، برای آدم‌ها. برای همه‌چیز. جزئیات، کلیات. دلم میخواد شب‌ها رو تو خونه بگذرونم. دلم غریبه ها رو تو شب‌های زندگیم نمی‌خواد. حتی فکر اندکی شبیه شدن _که شاید تو زندگی در مکان مشترک اجتناب ناپذیر باشه_ به اون غریبه‌ها اذیتم می‌کنه. دلم یه آشنا می‌خواد تو اون شبا. امتحان هم می‌رسه. امتحانات مضحک دانشکده. مریض دیدن. که حالا شوقش تبدیل به استرس و نخواستن شده. به چندین و چند برنامه‌ای که برای این تو خونه بودن داشتم. من از تغییرها _هرچند موقتی و کوتاه_ وقتی عمیق و ناگهانی متنفرم. پر از از دست دادن و بدست آوردن. هنوز برای حجم‌های بزرگ از دست دادن، برای دختر مامانم نبودن. برای اشک نریختن تو بغل مامانم و برای هزار و یک چیز دیگه به اندازه‌ی کافی بزرگ نیستم. نمیخوام هم باشم. 

 

+ اتفاقات خوبِ بد زمان. وقتی پر از استرس و غم بودم بسته‌م رسید. به قدری همه‌ی اجزا زیبا و جذاب و هیجان انگیز بودن که حد نداشت. ولی به ماکزیمم لذت نرسیدم.

++ استرس لِوِل رو به آسمون و فلج‌کننده.

+++ هیجان هم دارم. انگار یه چیزی رو یه جا جا گذاشتم که هرچقدر هم که نخوامش میخوامش.

4+ تا برسم به کوی او

کوزه‌ی جام من چرا

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۱ خرداد ۹۹
  • ۰۴:۵۲

گل های ریشه داده شده بالاخره کاشته شدن. اول باید خاک که ترکیب خاصی هم داره آماده کنی. خاک گلدون. بعد خاک رو میریزی تو گلدون. خاک رو کامل خیس می‌کنی. یه کم جا براش باز می‌کنی و گیاهت رو میذاری توش. بسم‌الله گویان. بعد هم صبر می‌کنی بگیره و رشد کنه. آب میدی. مراقبش هستی. اگه یادت بره می‌پوسه. می‌خشکه. می‌میره. می‌ره.

 

+ تقریبا همه‌ی زندگیم فکر می‌کردم ما مسئول فکر دیگرانیم. ما مسئولش نیستیم. ولی باید بپذیریم که ممکنه فکر اشتباهشون از ما، که شاید از رفتار ها و اعمال و حرف‌های ما برداشت بشه، به ما یا خودشون آسیب برسونه.

و مهم‌تر از اون اینه که بفهمیم چیزی که از منبع ساتع میشه لزوما چیزی نیست که در مقصد دریافت میشه. ما مسئول منبعیم. درست. ولی ابداً نباید به آنچه در مقصد دریافت می‌شه فکر کنیم؟ حقیقتا نمی‌دونم. شاید فقط در حدی که مطمئن باشیم به ما آسیب نمی‌رسه.

و از اون مهم‌تر نباید الگوهای دریافت در مقصد رو با الگوهای دریافت خودمون مقایسه کنیم. 

 

++  شور گوجه سبز بدمزه شده. اح :(

 

+++ تباهی درس خوندن کم نیست. ولی تباهی درس نخوندن خیلی بیشتره. به هر حال روی این تخت و در حالت لم داده از این درس به اون درس پریدن احتمالا لذت غیرقابل تکراری خواهد بود. 

 

4+ یه دعایی بود که خیلی دوستش داشتم. "اللهم ارنی الاشیاء کما هی" اگه می‌شد حقیقت‌ها رو دید، شبیه بصیرتی که هر جا شک بود یه عینک بزنه به چشممون بگه: بیا ببین، درستش اینه. این شکلیه. سفیدتر از سیاهیه که فکرشو می‌کنی. سیاه‌تر از سفیدی‌ه که فکرشو می‌کنی. 

 

5+ پست اومد و احتمالا من خواب بودم. چجوری به پست بفهمونم وقتی اون کار می‌کنه من خوابم؟ یا مثلا وقتی آموزش دانشکده باز میشه من در کمترین سطح هوشیاری تازه دارم میرم بخوابم؟ 

 

6+ بوی شراب می‌دهد؟

 

cielito lindo, de contrabando

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹
  • ۱۷:۰۸

شب رو در انتظار بسته‌ی پستیِ صبح به شوق گذروندم. ولی بسته‌ای نرسید. شایدم تو همون بازه‌ی کوتاهی که من خواب بودم و کسی خونه نبود اومده و رفته. نمی‌دونم. یه وقتی به زودی این بسته به دستم میرسه ولی آیا اندازه‌ای که اگه امروز صبح می‌رسید می‌چسبه بهم؟ فکر نکنم. منتظری، شوق داری، میخوای اون کاغذا رو لمس کنی. شوق داری که بپیچی و بپیچی و بپیچی. ولی نمیرسه. نمیاد. نیست.

 

+ الگوی رذالت فلانی که یه آدم بسیار دور و مزخرفه رو که می‌شنوم خودم رو یه جاهاییش می‌بینم. این نوع رذالت در خفیف ترین حالتش هم زشته. مسئله در اعتماد و بی‌اعتمادی‌ه. در مفهوم بی‌معنایی شبیه غیرت.

 

++ ولی من آدم اعتمادنکن‌ی نیستم. نبوده‌ام. بعضی الگوها اعتمادم رو کم می‌کرد. که احتمالا اعتماد آدم های زیادی رو کم می‌کرد. که حتی قرارگرفتن در همون الگوها احتمالا اعتماد خود x رو هم کم می‌کرد. ولی همواره راه حل ها اشتباه بوده اند شاید و شاید هم رمز و راز در دسته‌ی "آدم‌های زیادی" نبودن‌ه.

 

++ انگار آدم دوست داره قشنگی های گذشته تموم نشن. ولی یعنی چند تا حرف دیگه وجود داشته که بهم نگفته بوده؟ چند تا اتفاق؟ چند تا آدم؟ چرا من باید آدم غیرقابل گفتن می‌بودم؟ انقدر آدم غیرقابل گفتن بودم؟ نمیدونم. لابد. لعنت به من.

 

+++ با یه جامعه آماری خیلی کوچیک: 67 درصد آدم ها درباره خودشون این طوری فکر می‌کنن که در زندگیشون "اساس رو بر اعتماد میذارن تا وقتی که بفهمن نباید اعتماد کرد"

حدود یک چهارم این جمعیت فکر می‌کنن که کار اشتباهی می‌کنن و باید "اساس رو بر بی‌اعتمادی گذاشت تا وقتی که ثابت کنه میشه اعتماد کرد"

33 درصد هم اصولا اساس رو بر بی اعتمادی میذارن تا وقتی که ثابت شه می‌تونن اعتماد کنن.

ولی مرز احتیاط و اعتماد کجاست؟ من همیشه آدم بی‌احتیاطی بوده‌ام. و از محافظه کاری هم بدم اومده. هر جا از کاری و یا آدمی حس محافظه‌کاری گرفتم یه point منفی براش گذاشتم. ولی به نظرم زندگی آدم ها رو به سمت احتیاط‌گری پیش می‌بره. یا شایدم انتخاب طبیعی آدم های بی‌احتیاط رو حذف می‌کنه. یا شایدم آدمی که خودش رو دوست داره اصولا محتاطه. نمیدونم. به هر حال شاید "عاقلانه" ترین کار اعتماد با رعایت جوانب احتیاط باشه تا جایی که ثابت بشه نمیشه اعتماد کرد. 

 

4+ چرا پس خداحافظی نکردیم حداقل؟

5+ گذشتن و رفتن پیوسته.

6+ یعنی اصلا خوابمو دیده؟

 

7+ گاهی اوقات حس می‌کنم اسم گذاشتن اندازه انتخاب سرنوشت مهمه. انگار دو نفر برای فرزندی که به دنیا میاد به تعداد اسم های‌ موجود و حتی ناموجود انتخاب دارن برای سرنوشت فرزندشون. میدونم که تخیل جبرگونه‌ای هست ولی جالبه. گاهی تو ذهنم برای آدم ها کتگوری‌ای از سرنوشت های دیگه هست که توش اسم دیگه‌ای دارن.

 

8+ یه کتگوری داشتیم که برای آدم‌هایی که تو خیابون می‌دیدیم زندگی تصور می‌کردیم. مردی که از بغلمون رد میشد احتمالا پدر سه تا بچه بود و شغل آزاد داشت. پول خوبی درمیاورد ولی زندگی نکبتی داشت. یا اون پیرمرده مثلا بازنشسته بود. بچه‌هاش ایران نبودن و خودش بعد از یه عمر کتاب خوندن دست به قلم شده بود.

 

9+ یه کتگوری هم اضافه کنیم. برای آدم های آشنا، زندگی هایی با اسم های دیگه تصور کنیم.

 

10+ Te amo

شب فراق که داند که تا سحر چند است؟

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۷ خرداد ۹۹
  • ۰۵:۰۹

همه‌ی موقعیت خیلی غم‌انگیزه. از هر جهت. اگر تعصب رو کنار بذاریم "حتی"  از موقعیت پدر. غم‌انگیزه که بلایی سر پدوفیل ماجرا نخواهد آمد. غم‌انگیزه که مادر ماجرا ممکنه مثل پدر فکر کنه. غم‌انگیزه که یه دختر نخواد برگرده به خونه‌ش. غم‌انگیزه که هیچ پناه امنی برای یک انسان وجود نداشته باشه. غم‌انگیزه...

 

+ چند پدر بی‌داس دخترهاشون رو کشتن؟ چند دختر بی‌آنکه بمیرن مردن؟ چند آرزو دود شده؟ چند زندگی سوخته؟ چند دختر خودشون رو از ترس پدرهاشون کشتن؟

 

++ تو فیلم ترکیِ "معجزه در بند هفتم" (که بازیگری aras bulut iyinemli توش محشره) یه پدری تو زندان هست که مدام زل می‌زنه به یه تراش روی دیوار. تراش نامنظم که در واقع شکل درختی رو براش تداعی می‌کنه که دخترش رو زیرش دفن کرده. دختری که با دست های خودش کشته. 

 

+++ به نظرم جستجو پیرامون هر واژه‌ای جز فرهنگ برای توضیح آنچه رخ داده بی‌راهه‌ست. هر واژه‌ی دیگه‌ای حداقل مظنون اول نیست و به طور غیرمستقیم در فرهنگ تاثیر گذاشته. 

روی دور کند زندگی

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۶ خرداد ۹۹
  • ۰۶:۵۰

دیگه شب‌زی نیستم؟ چرا هستم. ولی بی‌حال‌تر از مشتاق بودن برای دونستن چیزهای جدیدم. قطعا خودم رو در حالت اون شب‌زی بیشتر دوست دارم ولی این روزهای موقتی می‌گذرن. مهم اینه که می‌دونم موقت‌ه.

شب با صلح شروع میشه. صلح بافیده شدن مو و لذتِ درس خوندن. تشخیص بخش موردعلاقه منه. به عملکرد طبیعی میگیم فیزیولوژی و به رفتار غیرفیزیولوژیک میگیم پاتولوژیک. به نظرم پاتولوژی چه در ابعاد دهان و بافت های دهان، چه در ابعاد بزرگ‌تر و رفتار و شخصیت و زندگی و همه‌چیز انگار مورد علاقه منه. انگار وقتی می‌بینم یه سری سلول به طور غیرعادی کنار هم‌ هستن یا شکل غیرعادی‌ای دارن یا در جای غیرعادی‌ای قرار دارن شاخک هام روشن میشن و سریع میخوام یه لیست تشخیص افتراقی بنویسم. دقیقا مشابه زندگی.

 

+ امشب خواهرم دور بود و تنها. بهش مسیج دادم و شاید در نزدیک‌ترین حالت زندگیم بهش قرار دارم. قضیه از یه جاهایی به حرف‌های حساس رسید. به حرف های تلخ. نامردی نکردم و چند تا حقیقت رو کوبوندم تو صورتش. چند تا حرف زد که هیچ‌وقت نگفته بود. احتمالا اون هم در صمیمی‌ترین حالتش با من قرار داره. چرا همواره انقدر دور بودیم؟ احتمالا تقصیر منه. در طول چت آهنگِ مناسب شب‌های با حال مشابه ور پلی کردم و زاریدم. بی‌رحم بودم ولی به نظرم نیاز بود. همدلی هم کردم. مهربون هم بودم. اصلا نمیدونم اون چه جوری خونده حرف های من رو. ولی من تلاشم رو کردم. می‌کنم.

 

++ ازدواج بده. زشت‌ه. اشتباه‌ه. تباهی‌ه. 

 

+++ ح میگه دوست نداره با آدم‌ها دوست شه. میگه روم نمیشه. عجیبه. با تقریب خوبی یکی از اجتماعی ترین آدم هایی‌ه که من شناختم. می‌فهمم که درگیره با لَچَک سر کردن و متفاوت بودن. و چیزهای دیگر.

 

4+ میشه سیگار نکشید؟ هیچی. zero. اگه بگم لطفاً چی؟

پیوندهای روزانه