هر بار که جلوی این آینه میشینم، که از خونه‌ی ننه‌ی خدابیامرز آوردم و خیلی دوستش دارم، تو مغزم تکرار می‌کنم: تو ترجمان جهانی، چه می‌بینی؟ من اگه ترجمان جهان باشم درستم؟ آدم‌ حسابی چه شکلیه؟ برای چی جنگیدم و می‌جنگم؟ کدوم مفهومه که نمی‌خوام شرمنده‌ش باشم؟ کدوم انسانه که ارزشش رو داره؟ و هزار فکر و سوال دیگه. این غایت منه. هر روز یک قدم برای حسابی‌ بودن. خیلی بهش فکر می‌کنم و به گمانم این چیزیه که در ورای هر مفهومی که به زندگیم اضافه می‌کنم در جست‌وجوش هستم‌. هدف غایی لقب‌ها و تلاش‌ها. امیدوارم که بتونم.

 

+ دلم به طرز عجیبی برای ننه تنگ شده. ننه مهربون بود. ما رو خیلی دوست داشت. تنها بود. کاش اونموقع که زنده بود عقلم بیشتر میرسید. 

++ وقت‌هایی که بابا زنگ می‌زنه و حرف می‌زنیم دلم در جا براش تنگ میشه. حتی تنگ نه، مچاله میشه. در لحظه میترسم که اگه نباشه؟ به یقین باارزش‌ترین دارایی من تو زندگیم این دو نفر بوده‌ن و هستن. من به همه‌ی این چیزی که داشتم، هستم و هویت منه افتخار می‌کنم. همه‌ی چیزی که من رو آدمی که هستم (با هر کم و کاستی) کرده.

+++ آخرین واژه‌ی رایجی شده تو این روزهای من. آخرین روزهایی که صبح با شب‌زی حرف می‌زنم. آخرین روزهایی که شیرکاکائو کیک خوران میرم دانشگاه‌ آخرین روزهایی که یاس بغل دانشگاه رو بو می‌کنم‌. آخرین روزهایی که این پنجره، اتاق مال منه. و هزاران هزار آخر دیگه. دلم خیلی تنگ میشه. خیلی زیاد. در گذر بودن زندگی زیباییه. مطلق زیبایی. دلتنگی به خاطر زیباییشه. شاید هم همیشه واژه‌ی رایجی بوده. آخرین چایی، آخرین آغوش، آخرین حرف زیبا. آخرین اردیبهشت. آخرین‌ها. لعنت به آخرین‌ها.

4+ اگه این دل‌گرفتگی غروب شب امتحان رو کمرنگ در نظر بگیریم، این ورژن از خودم چیزیه که خیلی دوستش دارم. این ساناز سانازیه که بغلش می‌کنم و بهش آفرین می‌گم. این راه راهیه که دوست دارم برم و امید و انگیزه بهم میده. من و پوچی با هم نمیسازیم. پوچی مفهوم بیهوده‌ایه. مشغول بیهودگی بودن خسران‌ه.

5+ آدم‌های ایده‌آلم نه گذشته و نه حال و نه دیگران براشون مهم‌ بوده یا هست. چیزی‌ که میخوان رو میسازن یا بدست میارن. منم همین بوده‌م به گمانم. در روزهای زیادی از زندگیم‌. برای چیزهایی که خواستم زور زیادی زده‌م. فارغ از حرف و نظر دیگران. فارغ از هر چیزی جز من. و این آدمیه که من میخوام باشم و مدل آدم‌هایی که من میخوام اطرافم باشن.

6+ میگه تو روزی داری تو این کار. از وقتی اومدی روزی اومده. میخندم به حرفش. میگه دخترت خیلی زود فروش رفت. یه خانمه اومد گفت اینو می‌خوام. خنده‌م قطع میشه. خوشحالم، ناراحتم، می‌خندم، گریه‌ می‌کنم. نمی‌دونم. خوبه که کسی اومده انگشت گذاشته روش. بده که من نه خودش رو دارم و نه عکسش رو. همه‌ی این خوب و بد و خنده و گریه کنار هم جالبه. بامزه‌ست. خوبه. خوشحالم برای این اتفاق زیبا. برای این دست‌ها که دارم. دوستشون دارم.

7+ تب و تاب اردیبهشت رو دوست داشتم. تب و تاب زور زدن برای خوشحال کردن. برای ساختن. برای خریدن. جست و جوی هر چیز بامزه‌ای که لبخند به لب بیاره. امان و صد امان.

8+ بریم توت بچینیم بخوریم؟

 

9+ درون آینه ی روبرو چه می بینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی؟
تویی برابر تو -چشم در برابر چشم-
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی؟
حسین منزوی

 

10+ و باد می‌بردش سو به سو، چه می‌بینی؟

11+ از حیف شدن‌ها حسرت می‌خورم. چیزی که برای خودم نگه داشتم جای خوبی محفوظه. فکر کردن به اینکه حیف شدیم و در چه مسابقه‌ی بیهوده‌ای باختیم و به چه باختیم غمگینم می‌کنه. به هر آنچه که نباید می‌باختیم. به هر آنچه که دست من نبوده. باختیم و باهمِ تنها شدیم. گمان نمی‌کنم ماجرا در سمت دیگر هم متفاوت بوده باشه. شاید هم گمان احمقانه‌ایه ولی گمانه. هنوز و در پس روزها و ماه‌ها اشکی می‌ریزه و غمی میگیره و ترسی از فراموشی. این همون باهمانِ تنهاست. بودن دیگه ممکن نیست. دوباره قید ناممکنی‌‌ه. و این بلوغ رو بعد از ماه‌ها و قرن‌ها در خودم حس می‌کنم. حس نابی‌ه. پذیرش حس‌ها در حضور عدم و ناممکنی. اگه کسی جام رو گرفته باشه چی؟ نمی‌دونم. خلاصه که من همینم. همین واژه که بیان می‌کنم. همین واژه‌ی عشق که دلتنگشم. همین حس‌هایی که در من بوده‌ند. در من هستند. اگه واقع بین باشم یه روزی همین هم تموم میشه ولی تا هست لذتش رو میبرم. بی‌سانسور.