۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

هیچ، پوچ و چیزی بدتر از آن

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹
  • ۰۲:۴۳

توی حموم داشتم به نوشتن فکر می‌کردم. موقع خواب داشتم به درس‌های عقب افتاده و علم‌هایی که ندارم و باید داشته باشم فکر میکردم‌. موقع راه رفتن تو خیابون با شیطنت های بی‌اندازه و گاهی خسته‌کننده‌ی "بچه" داشتم به خوندن بقیه‌ی این کتاب و بعدش خوندن اون کتاب فکر می‌کردم. سلطان‌ فکر های نابجا هستم.

چرا باید خودخواه نبود؟ مگر نه این است که همگان خودخواهند؟ به نظرم انسان در موضع قدرت خودخواهه و در موضع ضعف فروتن.  هر آنچه مثال هم از فروتنی در موضع قدرت در نظر داریم در واقع ضعفی‌ست در پس پرده. احتمالا.

 

+حس الانم خفه شو گفتن به هر آن صدایی که در حقیقت و در مغزم راه میره‌ست.

++ خسته‌ترینم.

+++ می‌تونم هر آنچه که بخشی از اون هستم رو رها کنم ولی برنامه‌ای برای بعدش ندارم. 

۴+ دلم برای تا صبح بیدار موندن های پارسال تنگ شده.

۵+ به نظرم با همه‌ی راحت نبودنی که با خنگ ها دارم تابحال با هیچ بنی بشری به اندازه‌ی اون ها خودم نبودم و یا نزدیک به خودم نبوده‌م یا حداقل نترسیده‌ام از خودم بودن یا بی‌عذاب وجدان و اسوده نبوده‌م از نزدیک به خودم بودن. اگر این اسودگی رو اصل بگیریم هر انچه از خنگ ها پنهان کردم احتمالا ناآسودگی خاطر رو بر من رقم می‌زنند. اگر ناآسوده باشیم بهتر نیست که رها کنیم؟ شاید همین که خانوم خ میگه. هم آسوده نیستی و هم انجام میدی؟ عجبا! خانوم خ حس خوبی بهم نمیده. یعنی میتونه حرف‌های مفیدی بزنه بدون اینکه حس خوبی بهم بده. ولی هیچ کدوم از اینها نه دلیل کافی و نه لازم برای تصمیم گیری برای مراجعه/عدم مراجعه بهش نیستند.

۶+ خسته‌ترینم.

۷+ نمیدونم به چی یا کجا تعلق دارم ولی می‌دونم که به چی و کجا تعلق ندارم. و این بودن در هیچ موقعیتی رو رضایت بخش نمی‌کنه. برعکس انسان رو بیزار می‌کنه.

۸+ بازم خسته‌ترینم.

گر رود سر برنگردد سرنوشت؟

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۳ اسفند ۹۹
  • ۲۲:۴۰

شاید در ابتدای خودشناسی‌م باید به این اعتراف کنم که من می‌تونم مجموعه‌ای از حس‌های متناقض باشم و ریا نکنم. یعنی همزمان درصدی از دوست داشتن و نداشتن رو داشته باشم و واقعا هر دو رو داشته باشم. بی ریا. بی دروغ. مثلا همین تراپیست محترم. در عین اینکه ازش خوشم نمیاد ازش خوشم میاد. یعنی نمیدونم کلا میشه تراپیست ها رو دوست داشت یا نه.در عین اینکه از کمک‌هاش آگاهم می‌تونم به خیانت بهش فکر کنم. 

چجوری انقدر راحت می‌تونه تشخیص بیماری رو آدم‌ها بذاره و ذهن منو درگیر کنه؟ چجوری می‌تونم کمکشون کنم؟ چجوری میتونم انقدر در جریان گذر زمان نباشم؟ چجوری میتونم در این جنگ بین خودم بودن و نبودن بازنده باشم؟ و در هیچ لحظه‌ای حسی شبیه خودم بودن نداشته باشم؟ خود من کیه؟ هویت چه کوفتیه؟ تلفیق من های در موقعیت های مختلف چیه؟ مواجهه‌ی من های در موقعیت های مختلف چه ترومایی خواهد داشت؟ چی سرجاش نیست؟ چی انقدر ترسناکه؟ من چی میخوام؟ و چرا نمیتونم بخوام؟ از چی فرار می‌کنم؟ 

 

+ اولین پناهگاه شره‌های آب زیر دوشه.

++ خواب میدیدم و حسی که از اون خواب به یاد دارم اینه که مامانم مطلقا دوستم نداره. وحشتناک بود.

+++ پارسال این روزها؟ عجیب ترین و فراموش نشدنی ترین روز های زندگیم بودن احتمالا.

پیوندهای روزانه