وقتی ننه زنده بود پیری غم‌انگیزی داشت. از این پیرهایی که بچه هایشان را سر و سامان داده‌اند، نوه هایشان قد و نیم‌قد زندگی روالی دارند و همسرشان چند سالی‌ست فوت کرده. روز ها بیدار می‌شوند و اهمّ کارشان پختن ناهار و شام بی‌ادویه و نمکی ست که ته ته‌ش دوغ بی مزه‌ای همراهش شده است. ننه سال‌ها منتظر مرگ بود. خودش نمی‌دانست اما صبح را شب می‌کرد و شب را صبح تا بمیرد. دغدغه‌اش کسی بود که در این انتظار همراهش باشد. نوبتی زندگی‌اش را با دو پسرش و ما تقسیم می‌کرد. دو روز، دو روز. لابد چقدر سخت بوده شش روز هفته را سه جور مختلف زندگی کردن. الان که بزرگتر شده‌ام، که فهمیده‌ام تنهایی یعنی چه، تنهایی آن روزهایش را بهتر می‌فهمم. آن تنهایی مطلق.

+ هر وقت حس ناامنی می‌کنم دلم برای ننه تنگ می‌شود.دلم میخواهد بغلش می‌کرد و نمی‌گذاشتم ار تنهایی بترسد.

++ غمگینم مثل ننه که تسبیح ۱۰۰۰ تایی‌اش را دانه به دانه روی هم می‌انداخت و زل می‌زد به در. منتظر. تنها.