۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

وی در عینِ حیات مرده بود

  • ساناز هستم
  • شنبه ۱۹ اسفند ۹۶
  • ۰۰:۵۲

مرگ! زیاد بهش فکر می‌کنم. قطعا می‌ترسم ازش. مثل هزاران چیز دیگه ای ه ازشون می‌ترسم. به مرگ خودم و بیشتر از اون به مرگ دیگران، اطرافیان. راستش مرگ من ترس زیادی نداره. فکر کنم نداره یعنی. ولی مرگ دیگران چرا! از مردن بابا می‌ترسم. چون امروز که به مردن‌ش فکر می‌کردم هیچ حسی نداشتم. نمی‌ترسیدم. ناراحت نبودم. بعد مردن‌ش همین بی‌حس بودنم ناراحتم خواهد کرد.

این است آنچه پنهان است (۱)

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶
  • ۱۱:۵۷

پاشو بچه‌ی لوس! پاشو! میخوام بشینم. تو رو چه به مترو اخه؟! مگه الان نباید تو مدرسه باشی؟ تو مترو ریدن برات؟ نه واقعا؟!
تو همین فکرم که مادرش دستشو میگیره و مثل یه گونی (گونیِ ده یازده ساله) با خودش به سمت در می‌کشه. بالاخره اون بچه اونقدر آدمه که تو وایستی و اون بشینه یا اونقدر آدم نیست که بخوای اون طوری بکشیش؟ برا من که فرقی نداره. همینکه می‌تونم بشینم کافیه. میتونم بشینم؟ زهی خیال باطل بابا! یکی از اون بغل کمین کرده برا این جای خالی. باشه بیا بشین این وحشی بازیا چیه؟!
طبق معمول تا آخرین ایستگاه (که اگه اولی و آخری رو هم بشمریم میشه ۱۰ تا) سرپام.
بهار بود. یه صبح زیبا(!) ی بهاری بیدار شد. داشت فکر میکرد قهوه شو چی درست کنه. شیر داشته باشه یا نه؟ لاته باشه یا آمریکانو؟ کرپ درست کنه یا پنکک؟! تو همین فکر ها بود که یادش اومد سرویس کارخونه تا چند دیقه دیگه میره. بدون اینکه عدمِ اون توی اون سرویس لعنتی و حتی توی اون کارخونه لعنتی تر حس بشه. که اگه جا بمونه چه جوری برسه کارخونه؟ چه جوری پول کرایه‌تاکسی شو تهِ ماه کم نیاره؟ یادش اومد قهوه نداره و بدتر از اون بلد نیست قهوه دم کنه. یادش اومد نمیدونه فرق لاته و آمریکانو و اسپرسو چیه. یادش اومد باید به لواش و پنیر و کره عشق بورزه. یادش اومد و خورد و رفت. کسی تو کارخوته انتظارشو نمیکشید. جز آهنربای بزرگی که آویزون بود. ارتفاع داشت. تنها کسی که تو کارخونه ازش دستور میگرفت همین آهنربا بود. بهش دستور میداد بیاد پایین، بچسبه به تیکه ی بزرگِ آهن، بلندش کنه، ببره و بذاره جای دیگه. اون روز ولی حتی آهنربا هم ازش دستور نمیگرفت. بهت گفتم بچسب!! نمیچسبید! بچسسسسسب! نمی چسبید! تا بالاخره تونست بهش بقبولونه که بچسبه. چسبید ولی انگار دلش به چسبیدن نبود. رفت بالا ولی انگار دلش به بالا رفتن نبود. اون بالا تصمیم گرفت که دیگه نچسبه. دامبببب !!!! تیکه اهنِ عظیم ازون بالا پرت شد پایین. صدای نعره‌ی بلندی پیچید توی کارخونه. آهنربا کار خودش رو کرد.
پای گچ شده ‌ش رو دراز کرده بود تو تشک. انگشت ها از نوک گچِ سفید مثل بادمجون زده بود بیرون. یه ردیف پنج تایی بادمجون های ریزه میزه. بهش گفتیم این بادمجون ها طبیعی نیستن. یه دکتر دیگه؟ بهشون برخورد. دعوا شد.
دکتر اول قبول نمی‌کرده. نجات دادن اون پا سخت بود. نشسته بود جلوی بیمارستان. می‌گفت این پا دیگه برا من پا نمی‌شه. کنسل کنید عروسی رو. دامادِ عروسیِ دو ماه بعد بود! دل برای این حجمِ بداقبالی(؟!) می سوخت.
پاش نجات پیدا کرد.


+دارم گم میشم تو خودم.

ترسِ تکرار!

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۳ اسفند ۹۶
  • ۱۱:۲۵

 

| کوه را می‌توان پنهان کرد؛ اما عشق را نمی‌توان. تمامِ آسمان، زیرِ تکه ابری پوشانده می‌شود؛ امّا هیچ جمله‌یی از دفترِ عشق، پوشاندنی و پنهان‌کردنی نیست.| نادر ابراهیمی ، آتش بدون دود

 

میگم: اونا عاشق نیستن. نمی‌فهمن نمیشه نگفت. نمیشه داد نزد ، جار نزد. (راستی هنوز نمی‌دونم چرا جار نمی‌زنیم؟) ولی من اگه جار نزنم هم بهت میگم. اگه نشنوم دلم می‌گیره. تکراری؟ احمقانه‌ست! مگه میشه؟

 

 

آقای برادر یا برادرتر از برادر

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶
  • ۰۰:۱۱

یادم نمیاد بار قبلی که پیش کسی گریه کرده بودم کِی بود! بغضم از من دستور نمی‌گرفت! شده بود فرمانروای خودش که کم کم داشت چشم ها و اشک ها و نگاه ها و حرکات منو هم به اختیار خودش در میآورد! گستاخ! جلوشو گرفتم. یعنی سعی کردم که بگیرم. باختم! به بغضم باختم. دو تا دستامو گذاشتم روی صورتم و حسابی باختم. "همه" حرفامو نگفتم. طاقت باخت به "همه" رو نداشتم. خرد خرد ببازم راحت تره. گفتم می‌ترسم. گفتم! گفتم! گفتم! 

آروم شدم.

در میان من و تو فاصله‌هاست...

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۹ اسفند ۹۶
  • ۲۰:۰۰

امروز فهمیدم که با حمید مصدق تو یه ماه به دنیا اومدیم. یعنی اگه یه زور می‌زدم و پنج روز زودتر به دنیا میومدم تو یه روز به دنیا اومده بودیم. حالا چه اهمیتی داره مگه؟ فی‌الواقع من تازه عاشقش شدم‌. همین!

 
 
 
 
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا با وجود تو
شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی
من به بی سامانی ، باد را می مانم
من به سرگردانی ، ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
منِ ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
" چه تهی دستی مرد ! "
ابر باور می کرد
من در آئینه رُخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه ... می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟!
هیچ !
من چه دارم که سزاوار تو ؟!
هیچ !
تو همه هستی من
هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟! .... همه چیز
تو چه کم داری ؟! ...هیچ !
بی تو در می یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من ، این شعر من است
آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی .... شعر مرا می خوانی ؟!
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
نه .... دریغا ، هرگز
کاشکی شعر مرا می خواندی !!!
 
حمید مصدق

آقای برادر یا برادر تر از برادر

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۸ اسفند ۹۶
  • ۲۰:۳۹

یادم نمیاد بار قبلی که پیش کسی گریه کرده بودم کِی بود! بغضم از من دستور نمی‌گرفت! شده بود فرمانروای خودش که کم کم داشت چشم ها و اشک ها و نگاه ها و حرکات منو هم به اختیار خودش در میآورد! گستاخ! جلوشو گرفتم. یعنی سعی کردم که بگیرم. باختم! به بغضم باختم. دو تا دستامو گذاشتم روی صورتم و حسابی باختم. "همه" حرفامو نگفتم. طاقت باخت به "همه" رو نداشتم. خرد خرد ببازم راحت تره. گفتم می‌ترسم. گفتم! گفتم! گفتم! 

آروم شدم.

از کلاسِ آناتومیِ لوسِ دانشکده‌یِ دندونِ دانشگاهِ تهران به عسلویه

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۸ اسفند ۹۶
  • ۲۰:۲۵
  • ۱ نظر

بازم دیر رسیدم و برای سه چهار دیقه دیر رسیدن یه نقطه‌ی بزرگ رفت جلوی اسمم. بعد از یه غ که غیبت روز اولمو نشون میده ، یه تیک و دو تا نقطه جلو اسممه. یعنی یه حضور و دو تا تاخیر. برای کلاسِ لوسِ آناتومی! بازم یکی از صندلی های بی دستِ آخرِ کلاس به من می‌رسه. آخر کلاس جایگاه vip ه! یا به عبارتی تماشاگر نما یا همون دانشجو نما! یه سری عضو فیکس داره (که من تو این دسته‌ام) یه سری هم عضو علی البدل.

 

اماااااا! اما این پشتِ کلاس یه قشنگیِ بزرگ داره! و اونم این پنجره‌ست. بهشتِ دانشکده اون پشته. شایدم فقط بهشتِ دانشکده نباشه، نمیدونم. میدونم تو دانشکده بالا (امیرآباد - که دوسال دیگه باید بریم اونجا) دلم برا این پنجره تنگ میشه. شایدم دلم فقط برا این پنجره تنگ شه. بهشت؟ نه آقا! بهشتِ خشکیده! قبلا همه‌ی دانشکده خلاصه می‌شده تو همین ساختمون. کلینیک و پری‌کلینیک و کلاس و درس و مابقی همه‌ش همین بوده! الان چی؟ هیچی! یه نگهبانی ، یه آقای پیر که املت درست میکنه، یه خانمِ مسئولِ آموزش که طبقِ یه قاعده‌ی نانوشته و به رسمِ همه‌ی مسئول های آموزش تو همه جای دنیا اخلاق‌ش چیزه، یه آقای مسئول حضور غیاب! (ایشون همون دستگاه ثبت اثر انگشت هستن که راه میرن و حرف می‌زنن!) و ورودیِ ۹۶ و ۹۵! تامام!

گاهی اوقات تو دانشکده که راه میرم دل‌م می‌گیره. آثارِ حیات گوشه گوشه‌ی ساختمون هست. ولی حیاتی توش نیست! نفس نفس می‌زنه برای زنده موندن. تنهاست. یه روز پر بوده از هیاهو، آدم ها، بیمار و دکتر و دانشجو. فرداش خالی از هیاهو! پر از سکوت! دل‌گیره. و ترسناک! 

مرا به باده چه حاجت؟

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶
  • ۱۱:۲۸
 

آشوبِ دستانت... آرامشِ شانه‌هایت... جمعِ اضداد! 

نگرانی‌م از آنکه نکند نباشی، نکند نباشم، نکند فراموش کنیم؟ نکند عاشقی را فراموش کنیم؟ نکند یکی نشویم؟ نکند دچار خسران شویم؟ نکند و نکند و نکند؟!؟! وای! وای از حجمِ نداشته هایم... وای از "هیچ" ها و "نمی‌دانم" ها و "ضعف" هایم... وای!
مست بودم مست! نگاهم در چشمانت بود... گفتم هیچ کس (هیییییچ کس) تو را آنگونه که من دوست دارم دوست نداشته و نخواهد داشت. به یقین. گفتی هیچ کس تو را انگونه که من نگاهت می‌کنم نگاه نکرده. نخواهد کرد.
عشق را در مستی فریاد زدم. عشق را بوییدم. نوشیدم. بوسیدم. عشقِ من نگاه تو بود! صدای تو بود! "می‌میرم" هایت بود. بود و هست و خواهد بود. 
فریادم از مستی نیست. هوشیارم. هُشیار میگویم: دوستت دارم.
پیوندهای روزانه