میگم من موجود بیخودیم و فقط خودم میدونم که چقدر به این جمله باور دارم. گفتنش راحته؟ نه اکثر آدم ها (حداقل قبلا) من رو به غرورم میشناختن. اگه این رو یه اعتراف فرض کنیم، نتیجه‌ش شکستنه. شکستن در خویش. جوری که کسی صداش رو نشنوه. دارم وابسته‌ی این گلدونه میشم که هر روز گلبرگ هاش رو چک میکنم ببینم کدوم جوونه داده. یه شاخه ی ریشه داده ش رو هم کاشتم تو اون یکی گلدونه و به نظرم قرار نیست بگیره. ولی این گلدون مال آینه ست. بچه باید به کسی که بدنیا میارتش بگه مامان یا کسی که بزرگش کرده و بهش عشق ورزیده؟ نمیدونم. به هر حال من مالک هیچ کدوم از چیزهایی که بهشون وابسته ام نیستم. به جز این گوشی احتمالا. که این وابستگی کاملا انگلی و بیمارگونه ست. راه ترکش؟ ندانَم.

جالبه که پارسال این روز ها دلتنگ پارسالش بودم و امسال دلتنگ پارسال. من واقعا در تنهایی آدم جالب تری هستم. شاید هم این جالب تر بودن نسبی‌ه. یعنی در عدم تنهایی موجود بیخودیم و نه لزوما برعکس.

خیلی یادم نمیاد در زندگیم اینقدر سردرگم و گم و گنگ و بیراه بوده باشم. خودم رو در مطب روانکاوی تصور میکنم که وجود نداره و براش زار میزنم. از خراش های روحم بهش میگم. اونم مثل یه بز نگاهم میکنه و به این فکر میکنم که همینکه گوش میده و در زندگی من یه "هیچ کس" ه، کافیه. و با فکر کردن به گفتنش به یه آدم خیالی راحت تر میشم.

 

+باید روزنامه های پشت یخچال رو بکنم و جاش کاغذ کادو بچسبونم. ولی قدم نمیرسه و میترسم یخچال رو بکشم جلو.

++ انگشت هام بلنذ نیستن و وقتی انگشت دومم روی می هست رسوندن همزمان انگشت سوم به فا کار سختیه. این اگر جبر نیست چیه؟

+++ واکسن هندی بزنیم؟

4+ من این همه قوی نیستم. زور ایستادن و درست کردن هیچ چیز رو ندارم. ولی مرگ هم ترسناکه. قدرت رویارویی با اون رو هم ندارم. خود را کشتن که به نظرم مضحک میاد ولی همین الان اگه بدونم قراره بمیرم خوشحال نمیشم.

5+ به نظزم باید تنها باشم و سعی کنم قدرتم رو جمع کنم توی همین اتاق. توی همین جسم. توی همین مغز. توی همین آدمی که الان چشم ندارم ببینمش. توی همین موجود بیخودی که احتمالا همواره بیخود بوده. شاید وقت رویارویی با خود رسیده و باید به جنگ با خود رفت. چه حماسی!

6+  اون آهنگه که sezen aksu میگه: git... git... gitme... ne olur?