فکر پررنگ اون شب احتمالا گذر بود. گذر زمان و زندگی و پیش‌بینی ناپذیریش. چهار سال پیش سه نفری روی صندلی های روبروی اون کاخ نشسته بودیم. حالا هر کدوممون جدا و دور از هم. یکی اونور دنیا. یکی بی‌خبر تر از هر غریبه‌ای. و چقدر گذر زندگی سخت و ترسناکه. سکون مرگ‌ناکه درست. ولی تا کجا؟ اینطوری که به هیچ "حال"ی هم نمیشه دل بست. "هر" حال به یقین یه روز نیست میشه. دور میشه. بی‌خبر میشه. پس کجا میتونیم آروم و قرار بگیریم؟ به این قرار نیاز نداریم؟ داریم. به والله که داریم. کجاست این قرار؟

 

+ چقدر رفتن‌ها ترسناکن. چقدر خداحافظی با دوره های مختلف زندگی گریه داره. چقدر سخته.

++ استرس داره از در و دیوار میباره. باید مفید باشم که اذیت نشم.

+++ حالم با خودم به طور میانگین خوبه. و این فقط در این حالتی که برای زندگیم انتخاب کردم ممکنه. هم جالبه هم ترسناک.

4+ اونقدر برای "ارغوان" ناخودآگاه اشک ریختم که باورم نمیشه. همه‌ی ارغوان های خاطره ساز زندگیم اومد جلوی چشمم و اشک ریختم.

5+ قرار روزهای بیقرار