۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

خشم

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۶ فروردين ۰۱
  • ۱۱:۱۷

از تمام مفاهیمی که اتفاق افتاده‌ن یا میفتن خشم دارم.از اون دختره خشم دارم. شاید بی‌دلیل. شاید هم بادلیل. شاید هم از خودش خشم ندارم و بازتاب خشمم از جا یا آدم دیگه‌ای به اون برمیگرده. از اینکه مفاهیم دستکاری میشن خشم دارم. از اینکه درک واژه‌ی پذیرش انقدر سخته خشم دارم. پذیرش برای هر ویژگی‌ای که در حوزه‌ی انتخاب یا اختیار فرد نیست مفهوم داره. در باقی مفاهیم درست و غلط معنا دارن. جا برای بحث بر روی درست و غلط و اختیار عمل بازه. پس پذیرش معنایی نداره. خشم دارم که درخت یاس کوچه‌ی بالایی گردالو انقدر زود شکوهش رو از دست داد‌ انقدر زود خشک شد و برگ‌هاش ریختن و خشک شدن. که بو نمیدادن. خشمگینم که مفاهیم خوب دوام ندارن. خشگمینم که اشتباه بودم. اشتباه کردم. که اشتباه هستم. که اشتباه می‌کنم. خشمگینم که با الف و ب حرف زدم و بخشی از حرف‌ها رو در میون گذاشتم. خشمگینم که خودم رو خرد کردم. از خودم خشمگینم‌. خشمگینم که چیزهای باارزش حیف چیزها، حرف‌ها و آدم‌های بی‌ارزش میشن. خشمگینم که هیچ چیزی درست نیست. که معلوم بود درست نیست. که مسیری که رو به هیچی باشه حتما هیچ میشه. خشم دارم و باید داد بزنم. 

 

+ امیدوارم آقای گرد اولین انسانی در زندگیم باشه که امیدش واقعا امید باشه. حرفش حرف باشه. 

++ فروردین زیبا تمام نشو. با تشکر.

+++ خشمم به خودم رو تبدیل به انزجار از خودم و دیگران می‌کنم.

۴+ صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

۵+ قلمم داره خشک میشه. زیاد نوشتم که تموم شه. [من حتی از این واژه‌ها هم خشم دارم. از اینکه یکی به جای واژه‌های درست‌کننده یا هررررر گفت و گو یا تلاشی، این واژه‌ها رو کنار هم بچینه و بهم بگه منزجرم می‌کنه. از خودم. خشششششم دارم. از میزان بیخود بودن خودم که مخاطب این حرف‌ها بوده‌م. که خیلی قبل‌تر از شنیدن همه‌ی این‌ها باید داد می‌زدم و تموم می‌کردم‌. که روز تولدم باید سفت می‌ایستادم. و خودم می‌فهمیدم که باید بنویسم تا تموم شه. و بدونم چه چیزی رو از چه کسی طلب کردن روا نیست. و همونجا قول ساناز رو به خودم میدادم. ولی من ضعیف بودم. من روزها و شب‌ها قلبم تپیده بود و ترسیده بودم. مرگ واژه‌ی سنگینی شده بود. من برای سفت ایستادن بی‌اندازه ضعیف بودم. شاید هم درست این بود و من باید انتهای تلاشم رو می‌کردم که پشیمونی برام معنا نداشته باشه.]

مثل درد که مانده است

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۲۱ فروردين ۰۱
  • ۱۳:۵۹

از همه‌چیز بی‌اندازه خسته‌م. خیلی وقت‌ پیش‌ها حس می‌کردم تموم شدم. ولی الان لمسش می‌کنم. الان لمس می‌کنم که نمی‌خوام هیچ و مطلقا هیچ‌چیزی رو ادامه بدم. من خیلی تموم شدم. به نظرم بهتره سکوت و تنهایی رو بغل کنم. 

 

+تنها خوبی‌ای که داره اینه که با فراغ بال تموم میشم. با تمام وجودم غم دارم. صد درصد من ناراحته و اون ۳۰ درصد رو هم بخشیدم. و ناراحت نیستم که ناراحتم. و از ناراحت بودن حس ضعفی ندارم. و با سکوت از غم لذت میبرم. شایدم نمیبرم. نمیدونم.

++ از اینکه مجبورم غم رو از زندگی روزمره‌م تفکیک کنم متنفرم.

+++ به نظرم نمیاد اقای گرد بتونه کار خاصی بکنه. اینکه تبدیلش کردم به وظیفه یعنی یه چیزی در من داره تلاش میکنه خودشو نجات بده. ولی کاش بمیره. 

۴+ علی الحساب فقط دلم میخواد درخت باشکوه یاس بنفشِ کوچه‌ی بالاییش رو بو کنم. عظمت و زیبایی. ولی خب فانی‌تر از این شکوه و زیبایی چه چیزی می‌تونه باشه؟

۵+ آیا کش دادن و حرف زدن بیهوده و شاید حتی نمایش ضعیف‌ترین من درسته؟ آیا نیازه؟ آیا باید روی کاغذ بنویسم و دور بریزم تا تموم شه؟! شاید الکی بود و با نوشتن تموم نمیشه. شایدم تموم شده و نمی‌بینم. اصلا چی قراره تموم شه؟ تموم شدن مگه اتفاق نمی‌افته؟ مگه نیفتاده؟ دلتنگی چی پس؟

۶+ تولد دختره رو تبریک گفتم. چون تولدم رو تبریک گفته بود. شاید اشتباه می‌کنم و نباید می‌گفتم. نیم روزی مکررا آن و آف میشه و نادیده میگیره. این دختر خواهر و مادر سیاسته و من منزجرم از ابن واژه‌ و آدم‌های متصل بهش. ولی حقیقت اینه که من لوزرم.

۷+ میتونم ح رو از پشت دوربین و گوشی هم بغل کنم. میتونم تا ابد شکر کنم که هست و رفیقه. واقعیت اینه که دور شدنش چیزی رو بدتر نکرد که بهتر کرد، که عمیق‌تر کرد. شایدم دور بودن رمز همه‌ چیزه.

۸+ درسته، کی دوست داره با یه فسرده همراه باشه؟! کی دوست داره غم رو تقسیم کنه؟ کی دوست دداره تحمل کنه؟! کی غم رو دوست داره آخه؟! دلم میخواد خودم رو از عالَم ایزوله کنم. دلم میخواد دیگه ننویسم. دلم میخواد هر کاری که بهم حس خرد شدن میده نکنم. دلم میخواد در خاطر کسی نباشم. دلم میخواد در خاطرم کسی نباشه. 

۹+ شهر پر ارغوانه و این زیباترین حالت شهره که سبزها روشنن، همه جا شکوه‌ی زرد و بنفس و یاسی‌ه. ولی خب رغوانم آنجاست... ارغوانم تنهاست... ارغوانم دارد می‌گرید... .

شکوه به ماه کردن

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۶ فروردين ۰۱
  • ۰۳:۵۷

من آدم اشتباهم. آدم اشتباه خودم، زمان، مکان، روابط، انسان‌ها و در یک کلمه همه‌چیز. اشتباه بودن جالبه. مدام می‌خوای دیگران تایید کنن که تو اشتباه نیستی.چون می‌دونی هستی. مدام تو ذهنت می‌جنگی که بگی دیگران اشتباه هستن ولی خود تویی که اشتباهی. انقدر اشتباه میشی که دیگه اشتباه جزیی از چیزی نیست، یه کلیت‌ه. یه روزمره‌ست. خود تو و دنیاته. من خیلی اشتباهم. من عموما اشتباه بوده‌م. امیدی به اشتباه نبودن هم ندارم.

 

+ احمقانه‌ست که هنوز باورم نشده. کاش می‌پرسیدم دقیقا چقدر باید بنویسم تا تموم شه؟! دقیقا چقدر نوشت تا تموم شد؟! اصلا نوشت و تموم شد یا ننوشته تموم شد؟! احمقانه‌ست که هنوز فکر می‌کنم، که تو ذهنم راه‌حل پیدا می‌کنم، که حرف می‌زنم. خیلی احمقانه‌ست. 

++ می‌گفت حرف از آینده نمی‌زدیم، چون پر از ایراد بودیم. ولی پر از ایراد بودیم چون حرف از آینده نمی‌زدیم. من گنگ و دور و گم می‌شدم و در نتیجه خراب میشد. چون محو و تار بود، چون حرف از آینده "حالمون رو خراب می‌کرد". پس آنچه موجود بود در جایی محو می‌شد. پس در نقطه‌ای نیست میشد، پس پایان داشت. مگر چیزی وحشتناک‌تر از وحشت از آینده و نگرانی مدام براش وجود داره؟! و همه‌ی این‌ها به نظرم بیخود بود. به دلایلی غیرملموس. شاید من دلایل ملموس‌تری داشتم برای ترس. شاید دوگانگی من و مواجه‌شدن با اون، وحشت بسیار بزرگ‌تری بود. چرا هیچ‌وقت نتونستم با آسودگی ضعیف باشم؟ چرا همین‌که خواستم ضعیف بودنم رو بروز بدم، اولین جایی که بعد از بارها دادن زدنِ اینکه: "دور هستم" گفتم که از دو پارگی زجر می‌برم همین نقطه‌ی پایان شد؟! چه چیزی بود در اون حرف‌ها که تبدیل به فاصله شد؟ من حرف‌های بدتری نشنیدم؟! چه قطعه‌ی پازلی در فاصله افتادن بود که به اون نقطه ختم شد؟! چه چیزی در من حل نمیشه؟! 

+++ چقدر دوست دارم بدونم که تک تک قطعات پازل چجوری چیده شدن. چقدر احمقانه‌ست که فکر می‌کردم شاید رفتن بهترین راه‌حل برای آینده باشه. چقدر مسخره‌ست که هرگز حرف نزدیم. چقدر مسخره‌ست حرف زدن درباره‌ی همه‌ی این‌ها. چقدر بدیهی و غیرقابل بحث به نظرم میاد. چقدر حس‌های متناقض و چیپی هستن این حس‌ها. چقدر درست و غلط به نظرم توشون بسیار واضح میاد. 

۴+ چقدر سخته تحمل. و من منزجرم از هر حسی که من رو وادار به تجربه‌ی این روزها کرده. و می‌دونم که روزهای سخت تری در راه‌ هستن. و می‌دونم که با هر ابربهار اشک خواهم ریخت. و می‌دونم که فردا حرفی ندارم به اقای تپل بزنم ولی مایل‌تر از هر مایل بودنی هستم برای زار زدن پیشش. که می‌خوام بگم خفه شو و بذار فقط من حرف بزنم. که دوست دارم بدونم چه چیزی به ناگهان و مطلقا تغییر کرد؟! که باید دعا کنم بگذرن این روزا و تموم شه. که بیدار شم از این خواب. 

۵+ ع به ناگهان گفت میشه نری خونتون و زار زار گریست. این بچه‌ ژن دلتنگی رو از من به ارث برده و کاش نمی‌برد. که منم باهاش زار زار گریستم. که منم نمیخوام ازش جدا شم.

۶+ ۵ سال از روزی که پشت اون نیمکت‌ها نشسته بودم گذشته. دقیقا همون نیمکت گوشه کلاس طبقه‌ی اول که مخصوص ترازهای بالاست. که جوان و امیدوار بودم. که هنوز دنیا برام پر از خواستن بود. که هنوز آرزو داشتم تا بسازم. پر از حس خواستن بودم. که هنوز ترس‌هام رشد نکرده بودن. که هنوز منزجر نشده بودم. که هنوز آدم‌ها و واژه‌ها و رویاها معنا داشتن. امسال که پشت اون نیمکت نشستم یک قدم تا زار زدن فاصله داشتم. هیچ اثری از منِ اون روزها در من نبود. من خسته‌م. من اشتباهم. من هیچ چیزی رو نمی‌خوام. مطلقا هیچ انسان یا احساس یا تجربه‌ یا هیچ کوفت‌ دیگه‌ای نیست که برام ارزش پشت این نیمکت ها نشستن، روز‌ها و شب‌ها تلاش کردن، فکر کردن و خواستن رو داشته باشه. هیچ چیز. و هیچ انقدر بزرگ شده که من رو بلعیده. که من هم ارزشش رو نداشتم و ندارم. ارزش اون حجم از خواسته شدن، تلاش کردن و فکر کردن. و حالا تنهایی در اوج‌ همه‌ی این هیچی لذت‌بخشه. 

۷+ بچه‌های کنکوری هر سال با علاقه‌ی زیاد استقبال می‌کنن. یه تعداد دختر گوگولی که دلت میخواد بغلشون کنی و بگی عزیزم، خوشبختی یا بدبختی تو در گرو این نیست. این جزئی از تو خواهد بود. که شاید خوب شدن نتیجه‌ش عامل بدبختی و بد شدن نتیجه‌ش عامل خوشبختی‌ت باشه. که بروز علاقه‌هاشون به من شیرین و حال‌خوب‌کن بود. 

۸+ تصور اینکه یک شبِ مشترک چقدر حاشیه داشته، چقدر هر حرف، هر حرکت، هر جزء و بودن من آزار بوده در عین آزاردهندگی آرام‌کننده‌ست. که چقدر اشتباه بودم. که پس لابد درست همین است. از تصاویر اون شب بدم میاد. چون اون تصاویر گولم زدن. رنگ و لعاب نشونم دادن و همه‌ش تاریکی بود. چون نتونستم خودم باشم و بیشتر باختم.

۹+ این حجم قاطعیت یک قطعه‌ی کلیدی پازل رو کم داره. مثل یه چشم از یه عکسِ اسب. یا مثلا یه قطعه از اسمونِ سیاه شب که جای خالی سیاهیش بخوره به چشم. و نبودنش رو نشه نادیده گرفت. یعنی پشیمون نشد؟ یعنی نخواست؟ یعنی هرگز انقدر کوچیک بود؟ یعنی واژه‌ها انقدررررر زود معناشون رو به این حد از دست دادن؟! من روزهااااا در انتظار واژه‌ها در نقابِ بِرِک منتظر بودم. ده روزی که من در جنگ بودم انقدر بزرگ بود؟! ارزش دوباره خواستن نداشت؟! انقدر غرور؟! من چرا انقدر شکستم خودم رو؟! من خیلی چیزا رو باختم. به حرف‌ها و فکرهای صد من یک غاز هم باختم. حیف. 

سفر به بهشت

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۹ فروردين ۰۱
  • ۰۲:۲۷

حالت گنگِ روزها و استرسی که منو یاد بچگیام میندازه. یاد روزهایی که انتظار اومدن عید رو داشتیم. معمولا یکی دو تا کارتونِ پر آجیل و لوکا سوغاتی می‌آوردیم. ترمینال که پیاده می‌شدیم یه تاکسی می‌گرفتیم و آفتاب زده نزده دم در بودیم. حاجی بابا و ننه که برای نماز بیدار شده بودن در رو باز می‌کردن. خوشحالیِ توی چهره‌شون رو یادم هست. صورت حاجی بابا تیغ تیغی بود و وقتی منو می‌بوسید صورتم قرمز میشد. صبحونه میخوردیم و منتظر می‌شدیم بقیه بیدار بشن. چند ساعت انتظار سخت. گاهی می‌رفتیم و خودمون بچه ها رو بیدار می‌کردیم. دنیا تو اون چند روز لبخند داشت. همه‌چیز شکل بازی بود. اما امان از پایان. امان از خداحافظی. امان از سیزده به در. پر بود از دلتنگی. نه ح.صله‌ی مدرسه بود، نه خونه. اونموقع ها فقط دلم میخواست اون چند روز تا جای ممکن و ناممکن کش پیدا کنن. دلم میخواست همیشه اونجا باشم. دلم میخواست هر روز تو اون شلوغی باشم. تحمل استرس مشق‌ها و مدرسه رو نداشتم. روزهای اول تو مدرسه اشک می‌ریختم و دلتنگ بودم. شب ها تو خونه حوصله نداشتم و دوست نداشتم درس بخونم. حالا من دقیقا همون آدمم. همون آدم که گیر می‌کنه و نمیتونه بگذره. حالا دقیقا همون استرسی رو دارم که دلم میخواد روزها گریه کنم. دلم میخواد گیر کنم تو یه ساعت هایی. مثل همیشه. مثلِ همه‌ی من. همه‌ی منی که تموم شده.

 

+ همه‌ی حرکاتم در زندگی منو به سمت حقیقتِ تنهایی یا تنهایی حقیقی سوق میدن. و من معنای واژه ها رو تازه دارم درک می ‌کنم. واقعا دلم میخواد نباشم. نه اینکه نیست بشم بلکه کان لم یکن.

++ حوصله‌ی تراپی رو هم ندارم. چیزی برای درست کردن وجود نداره. دست و پای بیهوده‌ست. من یه فسرده‌م که نه کنار آدم‌های شاد جایی دارم نه ناراحت. آدم ها وقتی شادن بهم یادآوری می‌کنن که تو چرا ناراحتی؟ وقتی ناراحتم میگن دو نفر که ناراحتن کنار هم جایی ندارن.

+++ حوصله‌ی درس خوندن ندارم. کاش می‌تونستم مرخصی بگیرم و برم چند ماه یه جای دور بخوابم. یه جا که پنجره‌ش رو به دریا باشه. یه بالکن بزرگ. مثل اون خونه‌‌هه.

4+ هیچ کس در هیچ حسی منو درک نمی‌کنه. نکرده و نخواهد کرد. و حتی من نمیخوام بکنه. منم یه گاوم که هیچ کس رو درک نمیکنه.

5+ همه همیشه از من شاکی‌ن و انتظار دارن. خوشحالم که هیچ وقت هم انتظار هیچ کس رو برآورده نمی‌کنم. 

6+ فضا معنوی بود و به مقادیری از معنویت نیاز داشتم. باد فقط یه حجم هوای مطبوع با سرعت کم بود. هیچ آزاری نداشت. فضا مناسب درخواست کردن بود. درخواست رهایی از ترس ها.

7+ با فضای متن اون آهنگه.

تصویری پشت مه

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۱ فروردين ۰۱
  • ۲۲:۴۲

حس هیچ بودنی که رها نمی‌کنه.حس کم‌بودنی که حالا خود من و خود زندگیه و نه بخشی از اون. حس‌ تنهایی‌ای که جدید نیست ولی تام‌ه. بدون هیچ نقص یا بالا پایینی. و این دقیق‌ترین و واقعی‌‌ترین حالت زندگی‌ه. تصویری بدون سانسور.

+ من برای داد زدن و عصبانی‌ شدن سر اون نیرو‌ی بازدارنده هم بی‌اندازه خسته و پر از نخواستن‌ بودم. مطمئن بودم منو نمی‌کشه. مطمئن بودم اون دست‌ها منو خفه نمی‌کنن. من نتونستم حسم رو خالی کنم.

++ صدای سکوت از همیشه جذاب‌تره. هنوز به شروع سال جدید فکر نکردم. هنوز چیزی ننوشتم، هنوز گنگم. ولی‌ می‌دونم خوشحالم که اون سالِ نکبت تموم شد. حالا انتظار سبز خوش‌رنگ درخت‌ها و شروع فصلی که دوستَش می‌دارم زیباست.

+++ اینجا زجر بود و هست. دلیلی بر زجر نیست. شاید خاتمه‌ی زجر، خاتمه‌ی واقعی باشه. شبیه بچه‌ای که کتک‌ خورونش دوام داره. اما نتونستم دووم بیارم و کتک.

۴+ نوشته: انگار در تصویری پشت مه گیر افتاده باشم.

۷+ دلتنگی شبیه موج‌های دریاست. با ماشین همون‌جا ایستادم، همون‌جا که با رفتگرها خاطره داشتبم. سیگار رو که روشن کردم خودم رو روی صندلی بغل تصور کردم. دو نفر شدم. یه راننده با سیگاری در دست چپ. یه ساناز با سیگاری در دست راست. و دلتنگی برای همه‌ی این قاب رو اشک کردم.

۸+ زجری که پایان نداره. گاهی نیاز به همراه در زجرها، گاهی خوشحال از تنهایی.

۹+ متود همه‌ی دکترای کلینیکه اینه که برمی‌گرده به گذشته و زجرت میده. هر جلسه کوفتگی داره. هدف نهایی بازنویسی احساسات و اتفاقات در کودکی‌ه. گاهی چیزی از اون تصاویر به خودآگاه برمیگرده که خود انسان شوکه میشه. شاید تجربه‌ش بد نیاشه.

پیوندهای روزانه