تنهایی یه چیزی شبیه تو یه اتاق در بسته بودن نیست. شبیه فعالیت اجتماعی نداشتن هم نیست. شبیه در بطن جامعه نبودن هم نیست. دوست و رفیق نداشتن هم نیست. یه چیز خیلی متفاوت‌ه.

شاید داشتن حسی شبیه اطمینان‌ه. اطمینان از بودن انسان(ها)ی دلسوزه. بدون ماهیت رها کردن. یا به سادگی رها کردن. مثلا شما چه باید بکنید که مادرتون همراه شما نباشه؟ نمیدونم.

یا شاید حس بودن انسان (ها) یی از خود گذشت کننده برای ما در زندگی. نه به عنوان انتظار یا وظیفه. صرفا برای از خود گذشتن.

یا شاید مهربونی. یا شاید حمایت. یا شاید عدم قابلیت رها شدن یا رها کردن یا ترک شدن یا ترک کردن یا خیانت کردن یا موردخیانت واقع شدن. یا شاید هر چیزی شبیه این‌ها. نمیدونم.

 

+شاید زندگی سرمایه گذاری درازمدتی‌ه برای عدم این حس در طول زندگی.

++ سرمایه گذاری با تصمیم‌ها.

+++ طرفدار ناگزیر بودن این حس نیستم. در نهایت اگه یک روزی این حس رو کردیم راه رو اشتباه اومدیم.

 ۴+ میزان اهمیت دادن یا نیاز آدم ها به این حس متفاوت‌ه. فلذا راهکار هر کسی متفاوت‌ه.

۵+ نمیدونم چرا امشب برای بار هزارم از آینده و تنهایی و شب و عددها و مسئولیت ها ترسیدم. خیلی ترسیدم.

۶+ رفت و آمد ها حس زندگی دوگانه بهم دادن که نه به طور کامل به یکی تعلق دارم و نه به هر دو. احتمالا نه به هیچ کدوم. دو گانگی و دو قطبیت و هر کوفتی که اسمشو بذاریم سردرگمم کرده. من کیم؟ کدوم استاندارد زندگی منه؟ کی تو زندگی منه؟ من شبیه کدوم منم؟ یا کدوم من واقعیه؟ 

۷+ عادت به عضو مهمی بودن، همواره به هر حرفیم اهمیت دادن، حس مهم بودن. تقریبا از یه سنی به بعد یادم نیست خلاف این بوده باشه. حالا واقعا بی‌انصاقی و دلسردکننده‌ست حس اهمیت داده نشدن، شنیده نشدن، خود را کم حس کردن و کوفت هایی شبیه به این. قرار شده چشم ببندم و تا رخداد های بعدی صبر کنم‌. خوشحال کننده ست که برخورد با رخداد مشابه در طول زمان انقدر تغییرشکل داده ولی در ترسیدن برحق هستم.

۸+ از اینکه مدام باید با اندام هایی از بدنم در کلنجار باشم در عذابم. به این انتخاب احترامی قائل نیستم ولی انتخابم از بیخ و بن زندگی نکردن می‌بود.