هست شب، همچنان یک شب دم‌‌کرده. شبیه همه‌ی شب‌های دم‌کرده‌ای که در جریان دم‌کرده بودنش بودم و خواب یا گنگ و گم نبودم. نه این که در یک شب دم‌کرده آدم پیدا باشه‌. ولی گمِ پیداییه. گمیه که می‌دونه گمه. دنبال راهه. "کجا رو اشتباه اومدم؟" ه. نه صرفا یه گم تو هرکجاآباد‌ که همینجوری میره و میره تا بمیره. که کاش بمیره.

از همه‌ی تصاویر خودم بی‌زارم‌. تصاویر خودم از خودم. تصاویر دیگران از خودم. تصاویری که در ذهن خودم دارم از تصاویر خودم در ذهن دیگران. که شاید انطباق بسیار کمی داشته باشه. که امیدوارم همینطور باشه. بیزاری یه مرحله از هیچ چیز نیست. نه پذیرش، نه تغییر، نه حتی کامل شدن. بیزاری "تا بیکران خویشم گامی دگر نمانده‌ست" ه.

دارم فکر می‌کنم آیا برای هر اتفاقی اماده‌ام؟ آره. فی‌الواقع برای پذیرش اتفاقات برای گریستن و به اندازه‌ی کافی غمگین بودن براشون آماده‌م. هر چند که می‌دونم شاد بودن رو ترجیح میدم.