۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

شب می‌رسید

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۰ اسفند ۰۰
  • ۲۰:۵۱

تموم شدن این کتابه و صدای احسان عبدی پور تو ذهنم غم داشت. چون اصولا هر چیزی غم داره. درسته داستان اصلِ زندگیه. من میتونم تو هزار تا داستان به هزار شکل زندگی کنم. و این حاصل تنها بودنه. حاصل مشغول به فکرهای عبثِ روزمره نبودن. مشغول زندگی در رویای غیرمخلوط با واقعیت. 

 

+ فلانی میگه میخواست شکست بخوره، از دور نظاره کنه و به خودش بگه دیدی حواسم بود؟ دیدی هنوز و تا مدت‌ها حضور داشتم؟ بعد برای خودش دل بسوزونه. ترحم برای خود. میگه "قربانی فداکار بودن یه تیپ شخصیتی پرتکراره"  میگه اینکه خودشون رو رنج‌دیده‌ی فداکار نشون بدن بهشون حس قهرمان بودن میده. من واقعیت رو دقیقا این نمیدونم. ولی سایه‌ای از همه‌ی اینها رو توش می‌بینم. 

++ آقای ط تپله. فی الواقع تپل نیست، گرده. در بیان احساساتش اندکی زیاده‌روی می‌کنه که گاهی باورناپذیرش می‌کنه. که باید بگم. بگم من از هر فیک کردنی که از روی انجام وظیفه‌ست متنفرم. ولی خب حقیقت اینه که از فیک و واقعی هر آنچه بود کارگر بود. وقتی گفت تجسم کن هیچ تصویری در ذهنم نداشتم تا لحظه‌ای که بعد از سکوت نسبتا طولانی دهن باز کردم و ناخودآگاه رفتم به اون مدرسه. من تصاویر زیادی از مکان ها در ذهنم ندارم ولی تونستم با جزییات به یاد بیارم. برای خودم هم بی‌اندازه عجیب بود. نکنه من گیر کردم اونجا؟ 

+++دلم میخواست تا ابد تو اون چند ساعتی که خرداد بود، امتحان آخر رو داده بودیم و تو حیاط زیر درختِ بسم بودیم، زندگی می‌کردم. درختی که صبح‌ها ازش گل می‌چیدیم و بسمِ توش رو در می‌آوردیم میذاشتیم زیر زبونمون.

4+ چند بار واژه‌ی امن رو تکرار کرد و نمیدونه من با این واژه مشکل دارم. ولی درست میگه اون چند ساعت امن‌ترین ساعت های زندگی بودن.

5+ زندگی همه‌ی این لوس‌بازی ها نیست. حقیقت سرد و تلخیه. اینا تراوشات ذهن ماست برای نرم‌تر و قابل توجیه کردنش.

6+ دلتنگی واژه نیست. دلتنگی یه حس هم نیست به نظرم. یه تیکه از قلب منه. در هر انسانی تعبیه نشده مثل یه قطعه تو اتومبیل. و متاسفانه وقتی تعبیه میشه همیشه هست. در هر لحظه برای خود اون لحظه هم. چه برسه به آنچه که باید.

7+ این من از دور قشنگه. اصلا چرا باید کسی اونقدر نزدیک شه که دیگه از دور نبینه. که آزار ببینه. همان دور بِه.

8+ و روز، دلخسته از درنگ، افسرده از بسیط بیابان گذشت و رفت.

چه افتاد این سر ما را

  • ساناز هستم
  • شنبه ۱۴ اسفند ۰۰
  • ۱۲:۲۶

همه چیز حیفِ حرف‌های فلسفی و مایوسِ صد من یک غاز شد. حرف های بیهوده و بی‌ربط به ما. آیا این حیف به مرور کوچک یا بزرگ نخواهد شد؟ برای زور دوباره هر زوری داشتم زدم و وی هیچ. دو ماهِ مطلقِ هیچ. تلاش های پیشین؟ بعله ساناز جون مگه من مدت‌ها نبود که به دلیلِ این حس عذاب وجدانِ تحت آزار قرار دادن فرار نمیکردم از همه چیز؟ مگه این فکر همیشه وجود نداشت که من دارم تلاش میکنم و تو نه؟ که من نمیدونم من چه نمیکردم؟ نامه نمیدادم؟ هیچ ربطی نداره. بی‌نظمی من بود و لاغیر. که بارها توضیح دادم. که من هم خاطراتِ زیادی دارم از حس‌های موقعیتی که حس دوست داشته نشدن بود ولی میدونم حقیقت نبود یا شایدم من اشتباه میکنم. درسته تفاوت‌ها بسیار بزرگ بودن. منم به این رسیده بودم.

 

+ همه چیز زیر سر یه جمله‌ی بیخوده. که میدونم بیخود بود و دور از حقیقت بود و نباید زده میشد و عذر هم خواستم. ولی آن کس که حرف ها در ذهنش پاک نمیشوند فقط من نیستم.

++ قصد داشتم دیگه ننویسم ولی خالی میکنم که به قول وی زودتر "تموم شه".

+++ میگه نمیشد قبل از این که جواب آزمایش ها بیاد حرف بزنیم. وِیت. وات؟ همین الان هم من مسیج دادم و حرف زدیم. مگه قرار بود حرف بزنیم اصلا؟ چه حرفی رو در اوجِ حال بد من نزدیم؟ چه حرف هایِ دنیا روی سرم خراب کنی موند که روز تولدم نزدیم و در اوج بحران ها نزدیم؟ که داد زدم الان نه. که دو ماه بیهوده و بیخبر بودیم و میتونستیم چند روز هم به بی تصمیمی بگذرونیم و بگذاریم این بحران بگذره بعد تصمیم بگیریم. حالا این شبیه لباس سوپرمن پوشیدن های خواهرزاده‌مه.

4+ به ح میگم آخه ما آدم حرفهایی از جنس بی تو زنده می‌مونم نبودیم. فکر بی تو بودن زنده نمیذاره خیلی گنده بود. خیلی خیال راحت‌کن بود. چجوری ممکنه اون قله ناگهانی روی سرم خراب شه و یه دره‌ی خشک و زشت جاش بمونه. از حس های مشابهی که در قالب کوچکتری تجربه کرده صحبت میکنه و تعجب میکنیم از حس های انسانی مشترک.

5+ مهربونیِ آدم‌ها رو اگه نداشتم سخت‌تر میگذشت.

6+ از همه‌ی آدم‌ها بیزارم و دیگه از هر بودنی خسته‌م. از آدم‌ها منزجرم و میخوام رو تک تکشون به حرف ها و فکرها و غیرقابل تحمل بودنشون بالا بیارم. از هر زور زدنی برای هرررر چیزی خسته‌م. اصل تنهاییه و خواستنی تنهاییه و به هیچ قیمتی این رو تعویض نخواهم کرد. قولِ سانازی.

7+ خیلیییییی وقتِ پیش همه رو از شب‌زی پاک کردم. چند نفری متوجه شدن و با وجود بیابون بودنش ازم پرسیدن چرا. اگر دور نبودیم چرا نفهمید...

8+ فال آخر رو با همه‌ی حس‌های عمیقم و در اشک‌ها گرفتم و غزل شماره 151 حافظ. میم برام فال گرفته و غزل شماره‌ی ۲۱ حافظ.

9+ راستی یه چیزی... در این سسه این جوریم باز میشه و سوژه خواهی بود... چه مکالمه‌هایی اسماعیل.

10+ واقعیت اینه که من کشته مرده‌ی اینجور عاشقیم. بودن‌ها خراب کننده‌ن. درسته. خیال خیال خیال. همیشه از بودن و خود ها ده هیچ جلوتر و شیرین‌تره. 

ترسم بخوابم

  • ساناز هستم
  • شنبه ۷ اسفند ۰۰
  • ۰۲:۲۷

از اینکه هنوز برام تموم نشده خشمگینم. از اینکه به این فکر می‌کنم که یه قلب تو یه کامنت میتونست امنیت بیافرینه و محافظه‌کاری اجازه نمیداد خشمگینم. از اینکه در سختی‌های شخصیم همواره تنها بودم و ترس قضاوت شدن یا از دست دادن باعث میشد ضعف ببینم و بیان نکنم خشمگینم. از اینکه می‌تونستم ترسم از جنگ رو زار بزنم و نمیتونم خشمگینم. از اینکه آدم‌های سمی رو باید تحمل کنم و تحملشون به نظر میاد تاثیر مستقیمی در زندگیم خواهد داشت خشمگینم. از ترس‌های عمیقم که هیچ‌کس هرگز نفهمید و نمی‌فهمد خشمگینم. از زخم‌هام خشمگینم. از اینکه همهههههه‌‌ی تلاشش رو کرد که منو بترسونه و یکی نشیم خشمگینم. از روزها، شب‌ها، آدم‌ها، حرف‌های بی‌معنی، وعده‌ها، فکر‌ها، آینده و همه‌چیز خشمگینم. خسته‌ام. ضعیفم. و برای هیچ کدوم راه‌حلی ندارم. برای ادامه دادن این بازیِ قدیمی و امید داشتن هم خسته‌م. باید بپذیرم که اگر درست بودن بود، باید میبود. باید راه‌حلی می‌یافت. خودخواهی رو باید ببینم. چشم باز کنم و بدم بیاد. باید بالا بیارم روی همه‌چیز. روی هر چیز ساده‌لوحانه‌ای. من فقط خسته‌م. واقعا از همه‌ی آدم‌هایی که در زندگیم تجربه کردم یا می‌کنم خسته‌م. 

نیاز به امید به خودم دارم. به فقط خودم. به شخص خودم. مثل همون موقع‌ها که سخت تلاش می‌کردم. نجات خودم رو، امید و بالا رفتن رو فقط در یک چیز می‌دیدم. سخت درس خواندن و موفقیت در کنکور. همه‌ی اون روز‌هایی که برای کنکور اول تو راه پشت بوم درس خوندم. و به کسی نگفتم. برای همه‌ی روزهایی که تو واحد خالیِ ساختمون برای کنکور دوم درس خوندم. امیدم فقط به خودم بود. نجات رو در خودم می‌دیدم. زمان گذشت و بازی های زیادی به من نشون داد. لازمه‌ی فقط به خود امید داشتن رهایی از امید به دیگرانه. هیچ امیدی به دیگری نداشتن هم تنهاییه و هم دوری و غریبگی. مدتی به خودم مهلت میدم. یه روز صبح قول میدم که هیچ امیدی به غیر نداشته باشم. از اون روز می‌ترسم. 

 

++ ضعف هام رو گفتم و تموم شدم. ‌‌امیدوارم یه روز یکی منو با همه‌ی زشتی و َضعف‌هام، با همه‌ی آنچه هستم، با تلاش‌هام، با دایره‌های اخلاقیم با همه چیزم بپذیره و دوست بداره. و اونروز بفهمم نباید بترسم از خودم. چقدر بیهوده حیف شد. چقدر همه‌ی این تصاویر جلوی چشمم حقیقته و حقیقت زشته. اون تابلوهای حرف‌های قشنگ واضح بود موقتی و وابسته به هیچ و پوجه. حس من به من دروغ نمیگه. وابسته به هیچ و پوچ بود. وابسته به عواملی خارج از ما. وابسته به ندیدن و تنها بودن. دقیقا شبیه نقطه‌های شروع دور شدن. شبیه شب‌هایی که نیمه‌ی شب باید وداع می‌کردیم که شب را در خانه‌های جدایی صبح کنیم. چرا؟ نمیدانم. که ترسم از این وداع و آن خواب‌های تلخ را هنوز دارم. که عید پارسال بود و زهر شد. که خواستم برویم خانه چای بخوریم و مغلوب نظم فکری‌ای که تغییرش آشفتگی داشت شدم. که من چقدر آشفته بودم و هستم و کسی ندید. که من باید خودخواه می‌بودم و می‌دیدم و توی چشم می‌کردم.

 

+++ یعنی واقعا تموم شدم؟ ترسناکه ولی قابل پیش بینی بود برام. همان به اصلا. من که میدونستم اینطوری میشه دیر یا زود. هر چه زودتر به. 

 

۴+ خسته‌م سلطان. از این وضعیت خسته‌م. نیاز به روحیه‌ی شاداب سانازی دارم. خداوندا همان ده. کاغذ بازی و بردگیم بازی ده. دختر قویِ شادی که تو ذهنم از خودم دارم ده. آن ده که آن به اصلا. من از اصرار خیری ندیدم.

 

۵+ یکی از لحظات سخت زندگی پوچ شدن هیروهاست. من خیلی وقته هیرویی ندارم و این بده.

 

۶+ خوابِ تِ بینم.

امید بردمیدن

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۳ اسفند ۰۰
  • ۰۰:۳۴

من اینور دراز کشیدم. بابا تقرببا وسط. مامان اونور. من دارم این کتابه رو می‌خونم و با گوشیم ور میرم. شجریان تو یه گوشم می‌خونه: "ای کاش که جای آرمیدن بودی. یا این رهِ دور را رسیدن بودی" بابا تازه شام خورده و اخبار گوش میده و هر از گاهی یه نظر میده. مامان با گوشی بازی می‌کنه و هر از گاهی یه صحبتی با بابا می‌کنه. یکی از همکارای قدیمی بابا، "بهمن" فوت شده و بابا خیلی گریه کرده براش و ناراحته. به مسیج‌هایی که براش فرستاده بود نگاه می‌کنه و بغض می‌کنه. منم بغض می‌کنم.

 

+همه‌ی این شبیه آرامش بعد از طوفانه. طوفان شب‌هایی که تا صبح از تپش قلب خوابم نبرد. و حالا با همه‌ی استرس‌ها، نگرانی‌ها و ترس‌هایی که هنوز دارم دلم میخواد یه نفس عمیق بکشم.

++ زندگی در هر روز جدیدش یه درام جدید برای عرضه کردن پیدا می‌کنه.

+++ تو ذهنم دارم فکر به تراپیست رو ایگنور می‌کنم. مواجه شدن شبیه نتونستنه.

۴+ دل و قلوه دادن با صدف خیلی حال میده‌. صدف آدم عجیب و خواستنی‌ایه. یکی از ترنینگ پوینت‌های زندگی من یحتمل شناختن صدف تو امیرکبیر بوده.

۵+ دلم گاهی مچاله میشه. تنگ و تاریک. درد میگیره. بعد که باز میشه خط‌های مچالگیش بیشتر میشن. چین و چروک درد‌ها.

۶+ بهمن‌ماه نباید این کار رو با من می‌کرد. حیف شد که محبوب‌ترین ماهم چنین خونین و مالینم کرد. امیدوارم اسفند زیبا لبخند بزنه. بغلم کنه و دست روی سرم بکشه. درخت‌ها و آدم‌ها نو بشن. بهار بیاد و بوی سبز روشن درختا پخش شه. کاش میشد یه درخت بهارنارنج پیدا کنم و اردیبهشت بوش کنم.

۷+ باورم نمیشه که سرعت گذر زمان وقتی ازش میترسم چقدر بیشتره.

۸+ برای اولین بار دونفری رفتیم غذا خوردیم. چرا این همه سال این کار رو نکرده بودیم؟ چی من رو انقدر دور و ما رو انقدر متفاوت کرد؟ کاش من بزرگه بودم.

۹+ کاش از پی صد هزار سال از دل خاک/چون سبزه امید بر دمیدن بودی

۱۰+ این مدت در کنترل بغض‌هام برای اشک نشدن مستر شدم. ولی باید یه رودی، درختی، بلبلی، گنجشکی چیزی پیدا کنم همه‌ی این بغضا رو سرش خالی کنم. یا حداقل دادی بزنم.

۱۱+ چرا باید نیمه‌ی شب از خواب بپرم و پر از خشم برای اتفاقات و حرف‌هایی در گذشته بشم؟ بعله درسته این خانه از پای‌بست ویران بوده گویا.

۱۲+ کاش بتونم اینجا رو تعطیل کنم و یه فاتحه بخونم. کلوزِ هر چیزی تو ذهنم و دلم بوده ‌و هست رو بزنم و هر چه بذر از امید هست لعنت کنم. کاش بتونم بر خشمم، احساسات و دلتنگی‌هام، امیدها و خاطراتم چیره شم و نو بشم. برگ بدم. سبز بشم. کاش بتونم عبور کنم از این فکر‌ها، احساسات و درگیری ها. کاش ترازوی ارزیدن و نیارزیدن رو بشکونم و بدونم بی‌اهمیته. 

۱۳+ امان از تصاویر بی‌ربط و دور از همی که از آدم‌ها داریم. اینکه حقیقت کدومه یا به کدوم نزدیک‌تره رو هرگز نخواهم فهمید. و این باعث میشه آدم ندونه چه داده‌ی جدیدی رو باور کنه چه داده‌ای رو باور نکنه. 

پیوندهای روزانه