۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

سَحر مَحَر

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹
  • ۰۳:۵۳

گنگ بین خواب و بیداری، درست جایی که یه چیزهایی می‌بینی که مطمئن نیستی خوابه یا بیداری، هستم‌. از زندگی جویس می‌خونم، از انگشت‌های باریک و نحیف و انگشترهای تو چشم‌زن، از اینکه یه زمانی باید آگهی چاپ کتاب رو تو روزنامه می‌دادی که سفارش بدن بهت و کتاب رو براشون چاپ کنی، از کتابفروشی و چاپخونه‌ی شکسپیر و شرکاء که اولیس رو چاپ کرده، از چرچیل که کتاب رو سفارش داده و از هزار و یک چیز دیگه، از رزین و پلیمر و کامپوزیت و کوفت و زهرمارهای بی‌مزه و بامزه، از این بازی بیهوده و استرس‌درکن تو گوشیم که بارها نیت کرده‌م پاک کنم و هربار نکردم، از حرف‌هایی که می‌زنم و نمی‌خوام بزنم، از توانایی‌هایی که ندارم، از ابعادی که نمی‌شناسم، از نیازهام، از لایف استایلی که من رو کسی کرده که هستم که شاید هرچیزی جز این بود کسی که الان هستم نبودم (با تمام داشته‌ها و نداشته‌ها)، که آیا اگه انتخاب دست من بود ترجیحش می‌دادم؟ که تناقضی هست بین کسی که هستم نبودن و چیزهایی که دارم رو داشتن. چون انگار از بودن ناراضی و از داشته‌ها راضی‌م. یا شاید کفایتشون مسئله‌ست و نه لزوما بودنشون. نمیدونم. در لحظه به همه‌چیز فکر می‌کنم و دلم می‌خواد بخوابم‌. بعد به بی‌مفهومی خواب فکر می‌کنم، به وابستگی‌م به خواییدن، به بنده‌ی خواب بودن و دلم نمی‌خواد بخوابم‌. 

 

+بابا از کارگری می‌گه که مدت‌هاست چیزی نخورده، از حال می‌ره، فوبیای آمپول داره و بی‌پولی بهش فشار آورده. تحمل دردی که تعریف می‌کنه سخته و قلب رو فشرده می‌کنه. چه بیهوده زنده‌ایم.

++ یه نون‌فروشی چقدر می‌تونه عشق به من هدیه بده؟

+++ یا شایدم نباید انقدر در جاهای آشنا و نزدیک خاطره بسازم.

۴+ بودن انگار راه‌حل و مشکل‌ه. در عین حال هردو.

مقادیر فراوانی سم شبیه فاز گذرا

  • ساناز هستم
  • جمعه ۱۰ مرداد ۹۹
  • ۰۳:۰۱

به قول نیما جون: هست شب یک شب دم‌کرده و خاک رنگ رخ باخته است. هست شب. آری شب...

شب در کنه خودش زیباست. وقتی همراهی می‌کنه با حس‌ها زیباتر هم میشه. مدت هاست شب‌زی نیستم و از این موضوع غمگینم. سر شب تصمیم گرفتم که امشب شب‌زی باشم ولی نتونستم. به نظرم میاد بیش از چیزی که فکر می‌کنم درگیر مبتدی‌جات شده‌م و ذهنم آشفته‌تر، نابسامان‌تر و شاید حساس‌تر از تمرکز برای هر چیزی شبیه فکر کردن‌ یا مطالعه‌ست.

اونقدر رفتن در لحظه لحظه‌ی فکر و لحظه‌هام جریان داره که اصولا شاید انتظار دیدن یا تفکر به چیزی جز اون ممکن نیست یا انتظار بیهوده‌ایه. خودم هم نمیدونم چجوری حرف زدن درباره‌ش انقدر راحت شده. شاید به دلیل ماهیت این فاز. هر چی. مهم اینه که حسش می‌کنم. یا مثلا شاید تفکرِ :"از پسش برمیام" یا مثلا "می‌دونم سخته ولی درستش اینه." درست؟ درست قطعا این نیست. ولی چاره دست من نیست. شبیه دکتری هستم که از اتاق عمل بیرون میاد و سرشو تکون میده و میگه :"متاسفانه ما همه‌ی تلاشمونو کردیم ولی کاری از دستمون برنیومد. خدا بهتون صبر بده." 

حس میکنم خودم رو بابت کم گذاشتن‌ها، نواقص یا کاش‌ها اذیت نخواهم کرد. انگار در عدم اون‌ها هم اوضاع همینه. غم؟ به میزان زیاد. ترس؟ فراوان. عذاب؟ بی‌نهایت. تنهایی؟ رو به آسمان. ولی چه می‌شود کرد؟ شاید با گفتن واژه‌هایی شبیه تقدیر و قسمت و کوفت و زهرمار باید خود را آرام کرد. 

 

+ خود بودن چیه؟ شاید نهایتا سانسور بخش های مختلف خود. یا تلاش برای کسی بودن که دوست داریم خود ما اون باشه.

++ انسان در جستموی ابدی برای یافتن معشوق ازلی‌ه. یعنی باید باشه. حالا ممکنه اون رو در بیش از یک نفر بیابه؟ نظر من اینه که خیر. یکی‌ست و جز او نیست. منتها ممکنه براوردش اشتباه باشه. حالا کِی می‌تونه بگه کدوم رخداد زندگی حقیقت‌ه؟ افرین! وقتی دور از اتفاقات، دور از رخ‌دادن‌ها ایستاده و داره می‌نگره. دوری در بعد زمان. شااااید موقع مرگ. یعنی فی‌الواقع حتی این قضیه به نظرم نسبی میاد.

+++ شین به نظرم پرتوقع‌ه. قبلا یکی بهش گفته که پرتوقعه. ولی خب مثل هر کس دیگه‌ای شین از شنیدنش خوشحال نشده و اعتقاد داره که نیست. اما من نمیدونم مرز بین توقع و حق کجاست. دوست دارم درست اون وسط وایستم. پرتوقع بودن نفرت‌انگیزه و جایی که حق نادیده گرفته بشه ظلم‌ به نفس‌ه.

۴+ من از صدای بلند، لحن تند، عصبانیت و خشم موجود در صوت،چهره،حالات و حرکات و حتی تندی نگاه هر انسانی می‌ترسم و منزجر میشم. در لحظه قلبم می‌شکنه و می‌تونم مثل یه بچه‌ی ۳ ساله (چون عین ۳ سالشه و وقتی از کسی ناملایمت حس می‌کنه درجا ناگهان و غیرمنتظره میزنه زیر گریه) بشینم و زار بزنم. یا حداقل بغض کنم.

۵+ متاسفانه تعداد پارامتر های تابع اونقدر زیاد و خارج از توان منه که نمی‌تونم. انگار من باید تنها باشم و در تنهایی خودم آدم بهتریم.

۵+  تنهایی انواع مختلفی داره. انسان در زمان‌های مختلف به تنهایی های متفاوتی در درجات متفاوت فضیلت و رذالت نیاز داره.  مثلا ممکنه انسانی به تنهایی برای دیدن فیلم‌های مستهجن (!) و ِغیره (!) نیاز داشته باشه. این تنهایی هم قابل پذیرش هست ولی محترم؟ خیر! زیباترین تنهایی من شب‌زی بودن‌ه. 

۶+ انگار واقعا من در تنهایی آدم بهتریم. حتی زجر موجود در اون منو به سمت جاهای بهتری می‌بره. کمال شاید. انگار تلاش برای بهتر بودن، دونستن، زیبایی و داشتن، در حضور عوامل از بین برنده تنهایی، برای منِ درگیر جزئیات شونده ممکن نیست. 

۷+ تا ابد انگار دل‌تنگ عاشقی‌های خالص تکرار نشونده خواهم بود. دل‌تنگی ارضانشدنی.

۸+ مقدار لایتناهی زجر و ضجه. 

fatigue

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۸ مرداد ۹۹
  • ۲۰:۵۲

حالم از حال الانم به هم میخوره. از خودم، آدم هایی با هر واسطه در دور و برم، واقعیت‌ها، حقیقت‌ها، حرف ها، موقعیت ها، مکان های جغرافیایی در بالا یا پایین، متعلق بودن یا نبودن به هیچ چیز، داشتن یا نداشتن، بودن یا نبودن و هر چیزی.

مفاهیمی شبیه دوست داشتن، به جان خواستن یا به جان آشنا بودن برای من شبیه بوستان‌ه ست. شبیه اشک ریختن. یکی می‌گفت آدم ها وقتی اشک می‌ریزن واقعی‌ن. چون این واقعی ترین بعد آدمه. من همه‌ی لحظات اشک رو به یاد میارم و براش اشک می‌ریزم. برای از دست رفتنی بودن هر مفهومی، برای باورناپذیری‌ها. برای اطمینان‌ها. برای همین اشک‌ها، برای ساعت ها و روز ها و ماه ها، برای روزهای عمر، برای باورها.

 

+ فشار pms میتونه انقدر بزرگ و جدی باشه؟

قصه‌ی شیرین، غصه‌ی تلخ

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۸ مرداد ۹۹
  • ۱۷:۴۶

در همین حال که از صبح در انتظارم (انتظارِ چه؟ نمیدونم! انتظار رسیدن این لحظه شاید) ناگهان اضطراب رفتن منو می‌گیره. مشوش میشم و در آن هزار و یک تا تصمیم می‌گیرم که می‌دونم هیچ‌کدوم واقعیت نیست یا واقعی نخواهد شد.

رفتن چقدر برام سخت بود همواره. چقدر تصور، حرف زدن، به زبان آوردن، فکر کردن، نشخوار کردن، دیدن یا حتی شنیدنش بزرگ بود. (و این حس متقابل بود.) شبیه خبط بزرگی که تاوان اون اگر مرگ نباشه نابودی‌ه. و چقدر الان همه چیز در حال رفتن‌ه. هیچ چیز مانا نیست. مانا؟ ماندگار؟ پیوسته؟ و شاید هم ارزش هر چیزِ مانده و نرفته در میزان رفتنی بودن اون باشه.

ولی از اینجا که من ایستادم، از پشت این عینک، شاید هم پشت این پنجره که رو به تابلوی "هفدهم"ه همه چیز شبیه رفتن‌ه. ولی کی میره؟ کِی میره؟ کجا میره؟ نمیدونم.

 

 

+مالکیت یا عشق بازی؟ و مرزشون؟

++ وضعیت تمام زندگیم شبیه همه چیز خوب هست و نیست ه. ولی من از فهمیدن دلیل اون عاجزم.

+++ غر دارم. عشق هم دارم. خیلی چیزای دیگه هم دارم.

۴+ اره واقعا آرزو می‌کردم این حقیقت رو نمی‌دونستم.

۵+ غزل شماره فلان (چرا حافظ اینجوری میکنه؟ رسما مسخره‌م کرده.)

پیوندهای روزانه