۳۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

اندر این مسائل

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۰۷

صدای بچه‌ها از پشت پنجره میاد. انگار نه انگار ویروس پشت درهای خونه ها و شاید کف خیابون یا تو سرفه‌های بچه‌ی همسایه موجود باشه. پدر مادرهای بی‌فکر! راستش این ترکیب (پدر و مادر بی‌فکر) بعد از دیدن فیلم "اتاق تاریک"ِ روح‌الله حجازی مفهوم بهتری پیدا می‌کنه. با وجود اینکه در برآیند فیلمِ کند و متوسطی بود و نمی‌شد عاشق بازیگری ساره بیات یا حتی ساعد سهیلی (که دوستش می‌دارم) شد ولی موضوع فیلم و استرس‌هایی که وارد می‌کرد به جا و قابل درگیر شدن بودن.

 

+ فکر کنم این مسئله‌ی "تو کوچه بازی کردن بچه‌ها" تو محله‌های کمی باقی مونده یا از ازل تو محله های کمی وجود داشته. یا شایدم تو محله های کمی وجود نداره یا نداشته. به هر حال اینجا (که دوستش ندارم) معضله و کاش بشه به پدر مادرا یاد داد خطرات این پدیده رو.

 

++ فک کنم تو شکل‌گیری "درست" و " غلط" ها با خط قرمز های فراوان کاراکتری به اسم muge anli که یه روزنامه نگار و مجری تلویزیونی‌ ترکه تاثیر داشته. یه زن قوی با درست و غلط های کاملا مشخص. به نظرم نمیشه اصول کلی و غلط های انکار ناپذیر رو پذیرفت. یعنی قبول که ممکنه انجامش داد و یا ممکنه که اتفاق بیفتن ولی این چیزی از غلط بودنش کم نمی‌کنه (دیگه کم کم میخوام رو واژه های درست و غلط بالا بیارم). ولی الان با وجود قبول داشتن خودش می‌تونم زیادی سخت‌گیر بدونمش. چرا یادم افتاد؟ چون تو برنامه تلویزیونی‌ش زیاد به این موضوع پرداخته و احتمالا تاثیر زیادی رو فرهنگ کشورش گذاشته. همچین اسمی و همچین برنامه‌ای کم داریم اینجا که بیاد بگه بچه هاتونو از جلو چشمتون دور نکنین و رهاشون نکنین تو کوچه و خیابون. بگه پدوفیل ها رها و منتظر صید هستن.

 

+++ دلم میخواد موهامو قرمز کنم. شرابی یا مثلا صورتی یا بنفش.

 

4+ محدوده pms و خود menstruation  قریب به یک ماه کامل رو شامل میشه. چیزی از ماه می‌مونه برای روان سالم و آسوده داشتن؟

 

5+ به نظر میرسه دانشگاه باز شدنی نیست. اگه باز نشه هم دلم میخواد چند وقتی برم تو اتاقم تنها باشم. 

 

از آن ترسم که غافل پا نهی تو

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۲:۰۲

انگار همه چیز فقط از دست میره. خسته‌م از جنگیدن‌ها. از بدست آوردن و از دست دادن‌ها. از برای هر چیز کوچیکی بی‌اندازه زحمت‌کشیدن‌ها. از مدام و مدام حس کم‌بودن کردن‌ها. از مامان. بابا. هر آن‌کس که هست و نیست. از خودم. فقط خسته‌م.

 

+ دلم تنهایی دراز مدت اتاقم رو می‌خواد. اخرین بار که اونجا موندم تختم رو جابجا کردم. دلم میخواد برم و تختم رو برگردونم سرجاش و بشینم روش و هیچ‌کاری نکنم. با همه‌ی دنیا صلح کنم. یا اصلا تنها موجود این عالم باشم و هیچ‌چیز بیشتری نخوام. حتی چیزی نخورم و پسماندی هم تولید نکنم. یا اصلا نباشم.

 

++ نوسانات هورمونی من غیرقابل پیش‌بینی‌ه. چون من تخمدانم پلی‌کیستیکه و فقط کنترل کوتاه‌مدت داره. برای درمان طولانی‌مدت تر باید یکی دو سال داروی بیماران دیابتی رو مصرف کنم و می‌کنم. اما این بی‌اعصابی pms و غم پریود چیزهایی‌ه که از دقت به خودم بهش رسیدم‌. چیزی که قبلا یه بار ناراحت شده بودم که چرا درباره خودم‌ نمی‌دونم؟

 

+++ زورم به هیچ‌کس نمی‌رسه. حتی خودم.

 

۴+ دل‌تنگم و پر از "نمی‌دونم" و "چی شد" و "چی نشد" ولی آروم‌ترم. آروم‌تر از حسِ دوست داشته نشدن یا فراموش شدن. آروم‌تر از حس خواسته نشدن. حالا می‌تونم هر وقت ناآرومم یه نوشته با مداد رو یه تیکه کاغذ بی‌گوشه رو بخونم و آروم شم.

 

۵+نشیند خار مژگانم بپایت

در این بهار ای صنم...

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۴:۰۴

چند وقت بود که به سه‌تارم دست نزده بودم. وقتی حالم خوبه انگار بهم لبخند می‌زنه. برش میدارم و "سلطان قلب‌ها" و "گل صحرایی" رو می‌زنم و چند تا چیز دیگه. باید یادم باشه دنبال مضراب بهتری بگردم. مضراب فلزی صدای تیزتری میده. مضراب پلاستیکی صدای مصنوعی‌ای ایجاد می‌کنه و بهترین مضراب از لحاظ طبیعی بودن و نزدیک بودن به صدای ناخن، مضراب شاخ هست که صدای مخملی و نرمی تولید می‌کنه.

 

+ روزی ده بار یه تیکه کاغذ بی‌گوشه رو مرور و مرور و مرور می‌کنم. هنوزم لبخند به لبمه. هنوزم کافیه.

++ اردی‌بهشت داره تموم میشه و من نه ارغوانی دیدم، نه از بلندی به شهر نگاه کردم. نه حتی یه دل سیر پیاده‌روی کردم. باشد برای اردی‌بهشت‌های بعد.

+++ دلم برای این پنجره که وقتی بازه صدای کلی گنجشک میاد تو و صدای همسایه‌ها هم کاملا محو و نامفهوم قاطی‌ش میشه و هر از گاهی هم ماشینی از سر این کوچه‌ی کوتاه رد میشه و اگه بدشانس باشیم یه وانتی‌ه با بلندگو، تنگ خواهد شد. 

4+ مشتاق و صبورم برای گذر زمان. برای دیدن ادامه‌ی ماجرا. همون‌قدر هم آشفته از تحمل گذر زمان. یا حدسِ آینده یا حتی ترس ازش.

5+ چقدر زمان می‌بره آدم خودشو ببخشه؟

یه سوال دیگه؟

  • ساناز هستم
  • شنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۲:۵۱

هزارباره مونگه گوش دادن و هزار و یک قدم برداشتن. هزار بار مرور مکالمه‌ها و هزار و یک‌باره رقیق/خوشحال/آروم شدن. هزاران بار فکر کردن، خیال بافتن، ترسیدن و لبخند زدن. فِس افتادن و لبخند به لب صحنه‌ی مضحکی ایجاد کردن. زل. زل. زل. نه حال نوشتن هست، نه خوندن. فقط نشستن و خیال کردن. شایدم خوابِ آروم کردن و مو بافتن. مثل سربازاییم که قراره عملیات کنن و شاید بمیرن.

 

+ فک کنم تهش هر چی بشه خوشحال و آرومم. حتی اگه خداحافظی باشه این خداحافظی ایده‌آلی‌ه. می‌تونه نقطه پایان قشنگی باشه.

++ ولی قراره آخرش خداحافظی کنیم؟

+++ لبخند بعد زار. یا اول زار بعد لبخند.

این نیز بگذرد؟

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۴۱

کاش می‌شد بی‌تابی‌ها رو تقسیم کرد‌... هر چقدرم راه میری انگار کمه. میخوای تو هر قدم که برمیداری یه تیکه‌شو بریزی دور. زیر پات له کنی ولی نمیشه. میخوای با هر قطره اشک یه کمش رو بریزی دور. میخوای فکرای بد رو دور کنی. میخوای لبخند بزنی ولی نمیشه. یعنی نمیشه دیگه. نمیشه. یه تیکه‌ت نیست انگار‌. یه چیزی مرده. یه بودن هایی نیست. یه ورژن هایی از تو تو ذهنته که میخوای روش بالا بیاری. این کیه؟ من؟ مگه میشه؟ میخوای پاک کنی. خودت رو. میخوای بگی تولدت مبارک. میخوای زار بزنی همراه گفتنش. میخوای فراموش کنی چی شد و چی نشد ها رو. میخوای بودن رو تفسیر کنی. میخوای به فردا فکر کنی. به آینده. به قشنگی‌ها. میخوای یادت بره. ولی نمیره. نمیشه‌.

 

+حالم بهم میخوره از اینکه باید به همه‌ی گذشته "لبخند زد و گذشت". اجازه بدین عذاب وجدان‌ها و اشتباه ها و غلط بودن‌ها رو اینجوری تفسیر نکنیم‌. اجازه بدین آدم‌ها و اتفاق‌ها رو تفسیر کنیم و برچسب بزنیم بهشون‌ حتی بدمون بیاد و متنفر باشیم‌. اجازه بدین من تصمیم بگیرم که لبخند بزنم بر هر آنچه تجربه می‌کنم یا کرده‌ام یا حالم ازش بهم بخوره و بخوام پاکش کنم. 

++ روزهای سخت رو کجا بنویسیم؟ چیکار کنیم تموم شن و ثانیه‌ ثانیه‌ش نکشتمون؟ وقتی حتی نتونیم با صدای بلند گریه کنیم. وقتی حتی صورت قرمزمون رو پنهان کنیم. وقتی نفسمون بالا نیاد.

+++ آینده ترسناکه. خیلی زیاد. ولی امید هست. قشنگی هم خواهد بود.

۴+ دوستش دارم.  تولدش مبارک.

۵+ کاش کتیبه‌م رو میگرفتم. یا حداقل کاش ننوشته بودمش و خالی میدادم. که با یکی دیگه پر شه. با یکی که قشنگ‌تر و درست‌تر باشه. با یکی که اونم کتیبه‌شو بگیره. درد. درد. درد.

چه فرخنده‌ روزی!

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۶:۵۱

همه چیز شبیه یه خواب‌ه. یه خیال. دردناکه. همه چیز دردناکه. دردناک. به غایت. کاش می در بر بود و مست‌وار همه چیز رو برای چند ساعت فراموش می‌کردم. کاش می‌تونستم آتیش بزنم یا پاره کنم. کاش می‌تونستم بفهمم. بدونم. هیچ حقیقتی از من پنهان نباشه. کاش حتی می‌تونستم با صدای بلند داد یا زار بزنم. کاش...

ناراحتم که پیارسال نیست. خوشحالم که پارسال نیست. خراب کردن روز تولد کسی حق من نیست. هر چند من با همه‌ی من بودنم تلاش کردم.  ولی علی حق داشت... "خسته نشی یه وقت؟" 

 

+درد. درد. درد.

++ نمیشه توجیه عارفانه و عاشقانه گذاشت. هرچقدر هم قشنگ باشه و بخوام که واقعیت داشته باشه خود گول زدن میشه. واقعیت کافی نبودن و ترجیح ها و چیزهای بدتره. امیدوارم که خسران نباشه و درست همین باشه. 

+++ چقدر هیچ وقت همدیگه رو نفهمیدیم. من می‌فهمیدم روز تولد خوب نبوده، گات فیلینگزم می‌گفت یه چیزی کمه، سر جاش نیست. می‌گفت گول ظاهرِ همه چیز خوبه و مسیر عاشقانه‌ی برگشت رو نخورم ولی دلیلی واقعی برای این فیلینگز وجود نداشت. هیچ حرفی زده نمیشد از بد بودن. و بعد ها فهمیدم چقدر بد بوده. هر چند هنوز هم نمیدونم چرا. و چقدر هم را نفهمیدن ها و نفهمیدن واقعیت ها ما رو عصبی و خسته کرد.

4+ امروز از اون روزاست که اشک از من فرمان نمیگیره. و دلم میخواد به مغزم بگم خفه شو.

5+ کاش یه نقطه پایان بذارم. برای بستن پرونده دو سال از زندگیم.

6+منظورم از "الگوهایی قابل پیش بینی از خودش در جسم و روح تجسم می‌کنه" این نیست که فرد میتونه خودش رو پبش‌بینی کنه. قبلا فکر میکردم میشه درباره بعضی موضوعات مطلقا نظر داد. مطلقا "نمیکنم" هایی متصور شد. ولی من "هرگز" ها و "من این نیستم" هایی رو تجربه کردم که احتمالا تا آخر عمرم فقط آرزو می‌کنم "چیزهایی" رو هرگز تجربه نکنم. و نه چیزی بیش از آرزو. اما این عدم توانایی پیش‌بینیِ خود ناشی از کمبود ماست. شناخت و معرفت کم. منظور از اون جمله شناخت "فیزیولوژی و پاتولوژی" جسم و روح بود. نوع بشر با تقریب خوبی میتونه همه‌ی حالات جسم و روح رو با همه‌ی واریاسیون‌ها پیش‌بینی کنه و بشناسه. من شاید از نظر خودم غیرقابل پیش‌بینی عمل کرده باشم ولی از نظر تراپیست‌م تو یکی از الگوهای از قبل مطالعه شده و شاید بارها تجربه شده‌ی اون قرار می‌گیرم.

7+ یکی نوشته "ولی چجوری می‌فهمیم ابلق رو به اشهب بودنه یا ادهم؟ مثل این سواله که گورخر سفیده با راه راه سیاه یا سیاه‌ه با راه راه سفید؟" آره واقعیت اینکه که کاش می‌شد فهمید. حتی تشخیصش درباره "خود" هم سخته. ولی شاید از دور دیدن آدم ها بیشتر کمک کنه. وقتی خیلی نزدیکی صرفا یه صفحه‌ی کوچیک دیده میشه با سفیدی ها و سیاهی های پراکنده. وقتی zoom out می‌کنی و از دور تماشا می‌کنه میشه فهمید کدوم یک از این دو پراکندگی base ه و کدوم لکه.

8+ در بهترین و تکرار نشدنی ترین سال های زندگی باید آرزو کنم زمان بگذره. این ظلم به نفس‌ه. می‌تونست همه چیز زیبا باشه. چرا نیست؟ اشتباه کردن. 

9+ به نظرم من خیلی بچه و برای تجربه‌ی همه چیز خیلی بی‌تجربه و اشتباه بودم.

10+ امروز ملغمه‌ی همه‌ی حس های واقعی‌م. اگر همه‌چیز طور دیگه‌ای بود... اگه این ابراز ها غلط نبود باید می‌گفتم چقدر دوست داشتم امروز و تا ابد امروز ها می‌تونستم پیشش باشم. ولی کمم. پیارسال و پارسال و امروز و تا ابد کمم. 

دانی که فُلان؟

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۱:۴۴

داشتم فکر می‌کردم همه‌ی آدما رو میشه تو طیف سفید تا سیاه دسته بندی کرد. احتمالا هم نمودار توزیع شبیه اکثر نمودارهای طبیعی یه نمودار نرمال خواهد بود با میل به صفر در دو طرف طیف. یعنی احتمالا وجود دارند آدم هایی با مطلق سفیدی یا سیاهی اما بسیار کم‌یاب. انقدر که ممکنه ما در طول زندگیمون هرگز با این افراد برخوردی نداشته باشیم.

تو نگاه اول به نظر میاد واقعا این دسته‌بندی کار کنه. ولی واقعیت این‌طور نیست.عمومِ آدم‌ها در موقعیت های مختلف برخورد های متفاوتی دارند. یعنی اسطوره‌ی صداقت تو ذهن شما می‌تونه تو یه موقعیتی هم دروغ بگه و اسطوره پاکی می‌تونه ناپاک‌ترین کار رو انجام بده. در واقع آدم ها می‌تونن به جای خاکستری بودن ابلق(دو رنگ) باشن. شاید هم تلفیقی از خاکستری‌های با تناژ های متفاوت. و این شاید به واقعیت نزدیک‌تر باشه.

 

+ مامان یه خاکستری‌ه که برای من معلومه کجای طیفه. تو "هر" رفتاری‌ش می‌تونم این رنگ‌بندی رو ببینم و اصولا هیچ‌کاری رو از روی سفیدی یا سیاهی مطلق انجام نمیده. این قابل پیش‌بینی بودن بهم اطمینان میده. شاید هم امنیت. می‌تونم حدس بزنم که در مواجهه با موقعیت x چه برخوردی خواهد داشت و چه حرف هایی خواهد زد. 

++ ابلق بودن آدم‌ها می‌تونه دو طیف متفاوت داشته باشه. از اشهَب (سفیدی که لکه‌های سیاه دارد) تا اَدهَم (سیاهی که لکه‌های سفید دارد). 

+++ یه نفر نوشته: " تالکین میگه: هیچ اتفاقی که برای انسان می‌افته، طبیعی نیست. چون اصلا وجود و حضور انسان، تمام جهان رو زیر سوال می‌بره."  من نمیدونستم تالکین کیه. هنوز هم درست نمی‌دونم. نمیدونم این حرف رو برای چه موقعیتی گفته. ولی من فکر می‌کنم اگه انسان رو طبیعت زاده، هر رفتار اون هم بخشی از طبیعت‌ه. ممکنه با طبیعتِ پیش از بشر هم‌خونی نداشته باشه ولی یه طبیعت جدید ساخته. حتی تمام خرابی هایی که برای محیط ایجاد می‌کنه هم بخشی از طبیعتِ مخربش هست. اگر غیرطبیعی بود، خودش نمی‌تونست الگوهایی قابل پیش‌بینی از خودش در جسم و روح تجسم کنه. به هر حال این کامنت چسبید و فکر کردم بهش. ممنانم.

4+ یه خواب دیدم که نمیدونم اونی که دیدم خواب بود یا اینی که الان هستم و می‌بینم. تا به حال هرگز و هرگز خوابی به این اندازه واقعی ندیده بودم. از وقتی بیدار شدم حس اون خواب همراه منه. حتی تو خواب گفتم: یعنی این خوابه یا واقعیت؟ و یه جورایی بهم اطمینان داد واقعیت‌ه.

5+ چه موسیقی‌ای رو باید برای اون روز انتخاب کرد؟ چه مسیری رو برای پیاده روی؟

واقعا درست و غلط وجود نداره؟!

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۷:۵۰

در تمام طول تحصیل کلاس موردعلاقه من ادبیات یا فارسی بود. دوره‌ی راهنمایی معلممون که فقط چهره‌ش با چشم های سبزش یادمه و طبق معمول اسمش یادم نیست به من می‌گفت سانی. گاهی هم می‌گفت ولی. بچه‌ها از این صمیمیت‌ش با من حسادت می‌کردن و راستش برای خودم هم عجیب بود. دوره‌ی دبیرستان معلممون عشقِ من بود. یه خانمِ واقعا ناز. به اندازه سخت‌گیر و به اندازه مهربون. و همیشه زیبایی رو در برقراری نسبت‌ها می‌دونست. در متناسب و به اندازه بودن. و خودش متناسب بود. از قضا این معلممون هم منو دوست می‌داشت. سال پیش دانشگاهی معلممون (که نمیدونم چرا یهو از اون سال همه‌‌ی معلم‌ها برامون ارتقاء پیدا کردن به مقام استاد) یه آقای میانسال با سبیل های تقریبا شبیه کلهر بود. استاد رضایی. که نقطه‌ی عطفی تو زندگی اکثر ما بود. که وقتی موضوع کنکور بود و تست انگار جدی‌تر و سخت‌گیرتر از این آدم تو این دنیا وجود نداره. و وقتی موضوع عشق بود و مولانا مهربون‌تر و عاشق‌تر از اون. مدت ها بعد هم هنوز تو خونه‌ش مولاناخوانی برگزار می‌شد و صدحیف که هیچ وقت نتونستم شرکت کنم... 

ازون کلاس صحنه‌های زیادی یادم نیست. من محو استاد می‌شدم. محو شیوه‌ی عاشقی‌ش. شیوه‌ی خوندن و عشق بی‌پایانی که به مولانا داشت. محو اشتیاق صورتش وقتی درباره‌ی مولانا حرف می‌زد.

اون موقع‌ها هر از گاهی به درست و غلط فکر می‌کردم. مثل هر وقت دیگه‌ای که خط‌کش برمی‌داشتم و آدم‌ها، صداقتشون، رنگ رخسار و سرّ درونشون، تفاوت ظاهر و باطن‌شون و سیاهی و سفیدیشون رو اندازه می‌گرفتم‌. من رنگ آدم‌ها رو پیش خودم می‌دونستم. ناخالصی ها رو هم زود تشخیص می‌دادم.اما گاهی می‌دیدم آدم غیرخوش‌رنگی زندگی خوش‌رنگی ساخته. یا گاهی به خط کشم شک می‌کردم‌ گاهی فکر می‌کردم‌ "هر آدمی" و "هر فکری" میتونه درست باشه. هر شیوه‌ای میتونه قابل پذیرش باشه. یه بار همه‌ی جراتم رو جمع کردم و پرسیدم. گفتم استاد ممکن نیست برای رسیدن به هدف، به معشوق، به هر آنچه درستِ مطلق است چندین راه موجود باشه؟ ممکن نیست که "هر چیزی" بتونه درست باشه؟ گفت: نه. یه نه‌ی مطلق بهم داد که از اون روز به نظرم: نه. از اون روز جواب مطلق این سوال نه‌ عه. گفت: "صراط مستقیم" یعنی یک راه راست. بقیه لغزش است و غیر از آن هیچ نیست. از اون روز فکر میکنم درست یک چیز است. و هر آنچه غیر از آن است لغزش است و هیچ. از اون روز تو هر آنچه که فکر میکردم "صراط مستقیم" نبوده دنبال لغزش بوده‌ام. دنبال لکه، ناخالصی، سیاهی. 

 

+الان شک دارم به بودن درست و غلط. شاید تنها دلیلش ترس باشه.

++ ولی خ قاطعانه میگفت درست و غلط وجود نداره. اگه خودش غلط باشه ارزش گذاریِ true  برای گزاره‌هاش هم میره زیر سوال. ولی خب من با فرض false بودن خودش هم ترجیح میدم فکر کنم گزاره‌هاش true هستن. چون اگه false باشن من خیلی از دست میدم‌.

و خاک رنگ رخ باخته است...

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۰:۵۷

چند روزه در بی‌قرار ترین حالت خودمم. هم‌چین منی رو به یاد ندارم. انگار زمان داره بر علیه من کار می‌کنه. مامان تمام حالت منو تو قلبش حس می‌کنه. سعی می‌کنه بی‌هوا بوسم کنه و بهم حرفای قشنگ بزنه. ولی همه‌ی اینا میزان "دلم میخواد زار بزنم" رو در من بیشتر می‌کنه...

همه ازم انتظار دارن قوی باشم...

همه حرف‌های قشنگی بهم می‌زنن...

ولی سخته... من از عهده‌ی این همه مسئولیت... این همه قوی بودن برنمیام...

فقط می‌خوام دختری باشم که با آرامش می‌شینه رو تختش، موهاشو شونه میکنه، رنگ لاکشو عوض می‌کنه و به معشوقه‌ش فکر می‌کنه... این ضعیف بودنه؟ نمیدونم.

 

+ بغض، بغض، بغض

++ نمیدونم باید ارزو کنم پارسال این موقع‌ها بود یا نه... حس می‌کنم نه یک سال، که یک عمر گذشته..کافی نبودن برای هیچ‌چیز.

+++ سین میگه کافی نیستم برای هیچ‌چیز. یعنی همه‌ی آدم ها کافی نیستن برای هیچ چیز؟

۴+ به بیسیک ترین شکل ممکن می‌خوام شروع به فلسفه خوندن بکنم. بیسیک ترین. در حد فلسفه معربِ فیلوسوفیا به معنای فیلو=دوستدار، سوفیا=دانایی است. از خودم خجالت می‌کشم که در این سن باید از بیس شروع به فلسفه خوانی کنم.

۵+ خیلی مسخره‌ست که رانندگی کردن برای من انقدر بولد شده. حتی تبدیل به یکی از اهداف امسالم شده. به زودی مسافت هدفم رو تتهایی طی خواهم کرد.

چرا که عشق حرفی بیهوده نیست...

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۵:۴۷

آیا من آدمی هستم که دوستی‌ها رو برنتابم؟ واقعا فکر نمی‌کنم همچین آدمی باشم. یا حداقل نمیخوام باشم. شاید دلیل، همون اطمینان نداشتن باشه یا فرست ایمپرشن وحشتناک. که اون روز برام واضح و قابل درکه. ولی میتونم به برخوردهای درست‌تر فکر کنم. خود را در موقعیت فراموش شده قرار ندادن. حال بد جسمی خود را به دیگران گفتن. پذیرفتن اینکه بالا آوردن عیب نیست. فراموش شدنی هم در کار نیست. ولی واقعیت ،با تمام صداقت اینه که هرگز "نفرت" در من نسبت به رفاقت ها وجود نداشته. هرچند که "رفاقت" هم وجود نداشته. چون اصولا انتظار این "رفاقت" مسخره‌ست. چون رفاقت واژه‌ی پیچیده‌ایه و به هر درجه‌ای از دوستی نمیشه گفت. رفاقت نیاز به پیشینه داره. نیاز به بودن داره. نیاز به متقابل بودن داره. که شاید تلاش هم کردم برای همرنگ شدن. که شاید حسِ مسخره‌ای داشتم از اینکه دوست نداره من پیش دوستاش باشم.

تنهایی و قرنطینه فرصت خوبی میده برای فکر کردن. شایدم اور ثینک کردن. زمان زیادی طول می‌کشه تا آدم بفهمه "درست" و "غلط" وجود نداره. که اشتباه وجود داره ولی نسبی‌ه. من آگاهم به اشتباهات. اشتباهات خودم. آیا همه‌ی اشتباهات متعلق به من‌ه؟ خیر. ولی من فکر می‌کنم در طول زندگیم برخورد درستی با آنچه فکر می‌کردم "اشتباه دیگران"ه نداشته‌ام. همه‌ی اشتباهات برای آن‌کس که من الان هستم نیاز بوده. سعی می‌کنم اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم. اشتباهات جدید و جذاب تری وجود دارن برای امتحان کردن. آَشنایی به تله ها و سعی در گیرِ تله های خود نیفتادن. تلاش جذابیه حقیقتا.

دوست داشتم بشه خیلی چیزها رو دوباره تجربه کرد و ساخت. دوست داشتم با من یا مای جدیدتری بشه امتداد یه خط رو صاف‌تر رسم کرد. ولی دنیا با دوست داشتن های من نمی‌چرخه. باید دوست داشتن ها رو تا کنم بذارم تو جیبم و هر از گاهی یه دست بهشون بزنم و بفهمم. که یادم بیاد. به هر حال من چیزی رو تحربه کردم که میلیون‌ها آدم هرگز نمیتونن تجربه‌ش کنن.

نقطه گذاشتن خیلی سخته. پس نقطه نمیذارم

 

+چرا که عشق خود فردا‌ست ، خود همیشه است

|احمد شاملو|

پیوندهای روزانه