۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

نقطه. سرخط

  • ساناز هستم
  • شنبه ۳۰ آذر ۹۸
  • ۰۵:۱۸

هر آنچه بوده برام با ارزشه... اما هر چه نگاه کردم امیدی نبود‌... تقاطع مشترکی نبود... آخرین خرده تکه ها رو هم ریختم دور... از وجودم... اگر تونسته باشم... و این قطعا پایان خطه.

 

+واقعا چبه این بشر؟ آدمی از شناخت خودش هم عاجزه ...

نقطه یا ویرگول؟

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۸
  • ۱۸:۰۲

من هنوز باورم نیست... من هنوز منتظرم... هنوز نمیخوام باور کنم... منتظرم... منتظرم...

آفتاب رو بومه... تاریکی شومه... گنجشکک اشی مشی بازی تمومه...

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۲ آذر ۹۸
  • ۱۶:۴۶

این خیلی ناراحت‌کننده‌ست که من وقتی غمگینم و از همه‌ی دنیا بریدم یاد سه‌تار و وبلاگم می‌فتم. به نظرم همه چیز تموم شده میاد. یا بهتره بگم تو زمان کوتاهی به نظر میرسه که ارزش ادامه دادن نداره. ولی سه تارم اینو نمیفهمه‌. غمگینه و حس میکنه بهش خیانت کردم که بی راه هم فکر نمیکنه. یک زمانی با ارزش‌ترینِ من بود، بعدش دیگه نبود و به نظر میرسه بازم میخوام که باشه. ولی خب نمیشه هر وقت دلت بخواد باشی و هر وقت دلت بخواد نباشی و انتظار داشته باشی اون سه تار همونجا بشینه منتظر تو و همون سه تار قبلی باشه که. اگه هم نخواد بهش دست بزنم نمیزنم. البته که اون این قدرت رو نداره و من دست می‌زنم ولی من دارم.

دیدی گفتم پاییز یه روز منو تنها می‌کنه؟ دیدی گفتم منو تنها میذاره با یه عالمه غم؟ دیدی گفتم پاییز پاییزه، خوب نداره، بده، تاریکه، جدایی‌ه، غم‌ه، تنهایی‌ه؟! دیدی گفتم؟!

زمستونِ امسالو چجوری بلرزم؟ چجوری سردم باشه؟

 

+میخوام تنها باشم و تنها راه برم. میخوام به همه‌ی آدمی که هستم فکر کنم. به همه‌ی آدمی که نباید می‌بودم.

 

اجازه بدین از همه دنیا دور باشم.

موا بِرَم تَهنا بَشُم / تَهنا فقط وا سایَه خو

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۲۰ آذر ۹۸
  • ۰۱:۴۳

 

 

 

http://rami.ir/fa/lyrics/nahang/

 

+ حس نوشتن نیست...

++ اونجا که میگه : "جایی برم که چوک اَرُم" (جایی برم که بچه بودم) آه از نهادم بلند می‌کنه... همونجا که طلا بود... درست تو پنجره‌ی روبروی خونه مون... بالکن روبرو... شاید پونزده متری اونورتر... همونجا که به زیباییش حسادت میکردم. همونجا که با عمه میرفتیم دانشگاه و برام ساندویچ میخرید و خوشحال بودم. همونجا. نه بدست آوردنی بود و نه از دست دادنی. همه چیز فقط بود. و به نظر میومد که قراره همیشه باشه. مامان و بابا جوون تر از چیزی بودن که از دست دادنشون به ذهن برسه. خواهرم بچه‌تر از این حرفا بود که بخواد تصمیم بزرگی بگیره و اشتباه بزرگی کنه. بزرگ ترین تصمیم های من انتخاب خوراکی های تو مغازه بود. که هر چقدر هم که بچه بودم نگران جیب بابا بودم. همونجا که : "غیر از خیال خوبِ خوم/چیزی نَهَستَه تو سَرُم"

+++ مرثیه ای خواهم نوشت برای هرآنچه از دست رفته...

 

 

پیوندهای روزانه