۳ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

سخن با ماه می‌گویم

  • ساناز هستم
  • جمعه ۱۳ آبان ۰۱
  • ۱۱:۴۱

نمیدونم. نمیدونم چرا. و نمیدونم چقدر زمانِ دیگه نیاز هست. منزجرم. از خودم و فکرها و آدم‌ها. گذر کن ساناز. گذر کن.

 

+ چجوری میشه رفت نشست روی اون صندلی و انگار که چیزی نشده حرف‌های عادی زد؟ از دلتنگی‌ها و ترس‌ها و تناقض‌ها حرف زد؟ نمیشه.

++ سرچشمه‌ها رو باید راه بندازم. باید ورژن مطلوبم رو صیقل بدم. باید خودم رو بغل کنم حتی اگه گردالو نباشه.

+++ در میانه‌ آخرین پاییز در مجاورت شب‌زی به نظرم میاد دارم از این مجاورت و آخرین‌ها کم استفاده می‌کنم.

4+ نظرم درباره‌ی دُرنا مثبته. باید اقدام کنم.

5+ این تنهایی هم توش ترس داره. همون ترس‌هایی که پارسال این موقع داشتم و از خودم و دیگران دور بودم. هر چند که اون دوری یا ترس‌ها تقصیر من نبوده‌ن ولی این ترس توش آزادگی بیشتری داره. رهایی بیشتری داره. حماسی‌تره. من تره.

6+ غزل شماره 356 حافظ 

صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۰ آبان ۰۱
  • ۱۱:۴۴

از دیدن آدمی که نوازش رو می‌دید، می‌فهمید و نوازشش می‌کرد اشک شدم. باورم نمیشد. جلوی چشم من دست کشید روی نوازش، وقتی داشت از زیرش رد میشد بهش اجازه داد نوازشش کنه و من مردم. تصور اینکه کسی تو این دنیا اونو ببینه و بشناسه و حسش کنه اشک‌انگیز بود. یه آدم ناشناس تو این دنیا به اندازه‌ای به قلب من نزدیکه که احتمالا هیچ‌کس نیست و نبوده و نخواهد بود. اشک و لبخند.

 

+ وقتی interval ها بیشتر میشه یعنی تموم شدن. یعنی فراموشی. یعنی کان لم یکن.  این لاف‌های بی‌معنی رو بی‌معنی‌تر می‌کنه. حقایق رو به آنچه من می‌دانستم و بیان می‌کردم نزدیک می‌کنه.  با خودم شرط بستم که حقایق به همون تلخی‌ای هستن که تصورش رو می‌کنم و درسته. شاید بهتر بود هرگز از بیخ و بن همه‌ی این چیزی که بهش میگم حقیقت رو تجربه نکنم. لبخندِ هنگامِ مرگ برای هیچ‌کس نخواهد بود.

++ امنیت در ابعاد مختلف واژه‌ی عجیبیه. هر کسی برداشت خودش رو ازش داره. ولی هیچ‌کس معنای حقیقی این واژه رو تا وقتی که ازش محروم نباشه درک نمی‌کنه. و تنهایی پر از امنیته. و چقدر منزجرم از هر چیز یا کسی که این حس رو در من به خطر میندازه.

+++ گذر هم واژه‌ی غریبیه. گذر می‌کنی و تف می‌ندازی به همه‌ی بی‌معنایی‌ها. بعد همه‌ی آنچه در اکنون برات معنا داره در لحظه بی‌معنا میشه. هر چند که در معنا دادن زبده‌تر میشی و در هر لحظه‌ی اِروری معنا رو از واژه‌ها و آدم‌ها می‌گیری و این بی‌معنایی رو مستقیم می‌کوبی تو صورتشون. یه چیزی شبیه بی‌معناییِ نگرانی. چون خیلی خالی از مفهومِ نگرانی‌ه.

4+ ختی خود منم بی‌معنیم. وقتی خودِ چند سال پیشم رو بیشتر دوست دارم.

5+ هر چقدر بیشتر میگذره واژهها بیشتر برام بی‌معنا میشن و منطق‌های بی‌منطقی بیشتر برام پوچ‌ میشن و شبیه‌تر به پوشش. همونقدر پوچ و تهی از معنا که من این گلدونی که سه ساله بهش آب میدم و باهاش حرف می‌زنم و بزرگش کردم ( که حالا قدش از من بلندتره) رو یهو از پنجره بندازم بیرون و بگم میترسم یادم بره بهش آب بدم و بمیره. 

6+ چند روز پیش ازشون پرسیدم به نظر شما نمود واقعی عشق چیه؟ و خودم بی‌اندازه بهش فکر کردم. چند تا دوست هم اینجا دارم که می‌خوام نظرشونو بدونم. از نظر من والاترین نمود عشق پذیرش "ویژگی" های معشوقه. پذیرشش در کلیت و زیرسوال نبردن هیچ ویژگی‌ای. "انتخاب‌ها" جای بحث دارن ولی ویژگی‌ها خیر. دوست داشتن نه، عشق. خود خود واژه عشق.

7+ از زمستون پارسال دل خوشی ندارم. ازش میترسم ولی امیدوارم این زمستون اون زمستونی باشه که بهار میاد.

8+ به هر حال زندگی پر از تجربه‌های جدید و آدم‌های جدیده. چرا خودمونو اسیر واژه‌ها کنیم و از اون لذت عظیم محروم کنیم؟ درسته، منطقی نیست. منطفی نیست ولی ارزان هست. به اندازه‌ی بهای فکرهامون. 

9+ واقعا به نظرم میاد حیف عمر گران‌مایه بود و هست که صرف مفهومی شبیه عشق بشه. برای این استدلال و دلیل دارم ولی علی‌الحساب : " تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود"

رنگ بی‌رنگی

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱ آبان ۰۱
  • ۰۱:۱۸

گنگ و گم و پر از مرور راه میرم، می‌خوابم، می‌خورم و زنده‌م. شاید همه‌ی این دوری از گردالو با من اینچنین کرده‌. همه‌ی این چیزهایی که اتفاق می‌افته و تحملش سخته. همه‌ی این منو پرت کرده توی خودم تا تموم بشم. همه‌ی این چیزی که واژه‌ها نمیتونن توصیفش کنن.

 

+ مثل همیشه‌ی زندگیم از خودم شاکیم. به خودم بدهکارم. از تصویر خودم نالانم. تنها موجودی که در عالم ازش هیت می‌کنم خودمم. کلافه از همه‌ی این فکر‌ها به ترسیدن مشغول میشم. 

++ دوستای خوبی داشتم، دارم و پیدا کرده‌م. اگه نبودن نمیدونم سختی روزها رو چجوری تاب میاوردم.

+++ مرور واژه‌ها و روزها و حس‌ها ناتوانم می‌کنه. حجم همه‌ی دلتنگی، احساسات، ترس‌ها و فراموشی‌ها باور نکردنیه. گردالوی عزیزم نجاتم بده.

4+ داره یه سال میشه. از روزای بی‌حسی، ترس و حرف زدن و دوری و تموم شدن. و سخته.

5+ آرامش صدای جاروی آقای رفتگر تو این اتاق جواب خیلی از سوال‌های من بوده. آروم باش و تو سکوت شب، تو نور ماهی که کم فروغ می‌تابه، تو خلوت خودت و حتی در حالی که فکر می‌کنی کارت خیلی بیهوده‌ست، دسته‌ی جارو رو بکش روی زمین. یکی یه جایی داره با این صدا تنهاییشو پر می‌کنه. یکی صبح میاد جلوی در و به پاکی کوچه لبخند می‌زنه، یکی یه جایی که نمیدونی هر شب منتظر توعه. 

پیوندهای روزانه