۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

دل می‌خورَد

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۹ بهمن ۰۰
  • ۱۵:۵۸

یه صبحِ با یه حلیم و چند تا آدمِ نسبتا نزدیک برای جشن گرفتن پایان بهمن ماهِ خونین. از امروز هم فقط چند ثانیه‌ای که یه گوشه‌ی دور و خلوت پارک کردم جلوی آفتاب و "گریه می‌آید مرا" گوش دادم متعلق به من بود. حالا در ۹۰ درصد مواقع غمگینم. و شاید باید به همه‌ی این سیاهی رسید. و شاید حقیقت همین سیاهی‌ه و شاید باید پذیرفت.

 

+ درسته بعله. شما با ترس‌هاتون مواجه میشید و از توشون زنده بیرون میاید. 

++ درک نمی‌کنم. هیچ کسِ دیگه هم درک نمی‌کنه. علامت سوال هست و خواهد ماند گویا.

۳+ باشد که اسفند ماه روزها روشن بشن.

۴+ به دریافت هام از محیط شک دارم. درسته. ولی همونقدر هم بهشون اطمینان دارم.

۵+ چرا به نوبتم از تراپی نمیرسم؟

۶+ و دیده برون می‌ریزد...

اَجی، مَجی، لا تَرَجی؟

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۲۴ بهمن ۰۰
  • ۱۳:۳۶

رفتم تعداد زیادی مسیج رو مرور کردم. چجوری در ده روز "فکر بی‌ساناز بودن زنده‌م نمیذاره" تبدیل میشه به همه‌ی چیزی که دیدم. که شنیدم. که به همون سانازی که افتاده و می‌ترسه از مردن خواهرش، از از دست دادن یارش، که همه‌ی اون ده روز از تپش قلب نخوابیده و دستش رو دراز می‌کنه و میگه خب بیا زور بزنیم، یه لگد هم اون می‌زنه. تو این ده روز چه معجزه‌ای ممکنه رخ داده باشه؟ چه سنگی از آسمون ممکنه نازل شده باشه و خورده باشه به سر یه آدم؟ چجوری لباس سوپرمن مهربون درمیاد و لباس یه بی‌رحم که تو مریضی مامانم هم بود میره در تن؟ شاید هم رمزش در افتادن منه. 

 

+ زندان واژه‌ی سنگینی نیست؟ مگر من چه کرده بودم؟ حقیقت در این است که امنیت بسیار دو‌ سویه‌ست. بسیار طولانی‌مدت و منوط به رفتارهای کوچیکه. منم دفاعیات خودم رو در امن نبودن دارم. ترس از دست دادن بحث دیگری‌ست که نیاز به تراپی دارد. والسلام.

++ شاید باید دکمه‌ی اینجا رو هم بزنم. اینجا تداعی دیگری از تنهاییه.

+++ ترومایی که تو همین دو هفته خوردم خودش نیاز به مدت طولانی‌ای تراپی داره. 

۴+ دلتنگم. کی تموم میشه دلتنگی؟ درسته که اعتمادم رو به حرفه‌ای بودن خ از دست دادم ولی قبلا ها می‌گفت ۶ماه تا دو سال. دو سال خیلیه بابا. حالا شایدم همه‌ی اینا داستانه و زودتر از چیزی که فکرش رو بکنیم غریبه شیم. شایدم شدیم. شاید اصلا نباید دراما کرد. شاید باید منتظر پذیرش هر چیزی بود.

۵+ واقعا پشیمون نمیشه؟ واقعا تو یه غروب دلش نمیگیره که چرا زور نزد؟ دلش برای نبش هفدهم تنگ نمیشه؟ که چرا دو ماه دوری تحمیل کرد؟ دو ماه عطش بغل رو به من تحمیل کرد؟ دو ماه سکوت و مسیج بیخود و بی‌احساس و همه‌ی اینها معلوم بود رهی جز به این سمت نداره.

۶+ چجوری ممکنه ندونه حس من رو به ضعف‌هام؟ من داد زدم که نیاز دارم یکی دست بشه رو سرم تا حرف بزنم. ولی فقط من باید پناه می‌بودم؟ گفتم من میترسم از ضعف‌هام بگم و بعدا حرفی بشنوم. چجوری پس ممکنه بگه نمی‌دونستم ضعف داری؟ گفتنِ حرف‌های خوبی لحظات قبل از پاره شدن طناب چیزی جز دلگرمی دادن به خود ه؟ چیزی جز ببین من چقدر خوب بودم و نمی‌دونستی؟

۷+ حقیقت‌تر اینه که از وقتی موسیقی جدی‌تر شد نگاه‌های مهربان قبلی دیگه وجود نداشت. انتظار زیر درخت شب‌زی تا من برم بالا وجود نداشت. 

۸+ عجیب و تهی از معنا.

۹+ کاش حداقل یه دونه از اون باقلواها رو خودم میخوردم مزه‌ش میموند زیر زبونم. که چیزی جز سلامِ سردِ کافه، نگاه‌های بی احساس، حرف‌های تلخ و سرد، بی‌توجهی و سردی به اشک‌هام یادم می‌موند. هیچ وقت نمی‌فهمه که با سختی و عشق باقلواها رو خریدم و برخوردش چقدر بد بود. که تشکر هم نکرد. که حداقل یه باقلوا از سختی‌هام میخوردم که یادم بمونه چقدر ارزش نداشتم.

۱۰+ پ میگه چیزی وجود داره که پنهان شده. که زمان نشون خواهد داد. تنها چیزی که میخوام همینه. وضوح تصویر. ولی چه کسی اندازه‌ی من شجاع یا احمقه که رو بازی کنه یا اعتراف کنه؟ هیچکس.

چند پاره آجر

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۰۰
  • ۱۷:۱۷

شاید بهترین کار برگشتن به نقطه‌ی شروع باشه. مرور همه‌چیز تا عدم. همه‌چیز شاید از همین کنج شروع شد.

سکانس اول:  شعر گفتن در وصف قند و نبات و معشوق، حرف‌های شیرینی از آینده، هدیه‌هایی از جنس رویا، از جنس شکلات های بامزه و جدید، از جنس آلبوم جدید چارتار، حس‌هایی شبیه یافتن گم‌شده‌ای ازلی که تا ابد دوام خواهد داشت. از جنس حرف‌های خوبی در وصف پاکی. رویا یعنی این. یعنی خیالِ ماهی های رقصان در آب که شجریان می‌خواند: ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد. یعنی حس متفاوت بودن خود و دیگری و هرآنچه در حال شکل گرفتن است. یعنی نو بودن. یعنی نیاز داشتن. یعنی تمایل به لمس، به گذاشتن سر بر شانه. به بوسه.

سکانس آخر: پاک بودن چیست اگر حایلِ لمس شود؟ اگر تشبیه به مادر نورانی‌ای شود که مانع تمایل به لمس می‌شود؟ آینده؟ چرا حالمان را با این واژه بد می‌کنی؟ چارتار؟ سلیقه‌ی موسیقیمان هم که به هم نمیخورد. اصلا این آهنگ های ترکی چیست که توییت متن یکی از آنها هم حال دیگری را بد می‌کند؟ همراهی؟ چه چیزی بدتر از تنهایی در مواجهه با ترس‌ عمیق از دست دادن عزیزان؟ مادرم دارد از دست می‌رود و حتی تلفنی هم دریافت نمی‌کنم. برای پ توجیه می‌کنم نبودنِ در این روز ها را. می‌گوید نگرانی‌ای بیشتر از یک دوست غریبه نمی‌بیند. می‌گوید واژه‌ی دوست ارفاقی ست که قایل می‌شود. 

 

+ پس همه‌چیز قابل درست شدن بوده و به دلیل سوال درباره‌ی حرف الف درست نشده؟ پس موی باریک درست نشدن همین بوده؟ پس دلیل عدم همراهی این روزها این بوده؟ چقدر چیپ. کاش به جای زیر سوال بردن من برای پرسیدن این سوال دوستش رو میبرد زیر سوال که این حرف رو زد. تلاش برای امن کردن؟ تلاش های بیهوده در راستاهای بیهوده. مثل اینکه دشمن از جبهه‌ی شمال غربی حمله کنه ما از شمال شرقی دفاع کنیم. شاید همون اول که حرف و حدیث ها درباره‌ "ف" درست شده بود صرفا گفتن در یک موقعیت مناسب وقتی به قول خودش "رفیق" شده بودن از بیخ وبن حساسیتی رو ایجاد نمی‌کرد. اون تلاش برای نگفتن یادآور و همرنگِ نگفتن به بچه‌های دفتر بود. که چراییش غیرقابل درکه. حالا گفتن بعد از پایان چه چیزی جز دلگرم کردنِ خویش ه؟  باوروندن به خویش که من جبهه ای نداشتم؟ حالا رنگ گفتن چه رنگیه اصلا؟ یکی بود که نیست؟ چجوری میشه امن بود وقتی واکنش دربرابر اون ویدیوی نون ابراز نادرست بودن اون واقعه نیست؟ زیرسوال بردن منه برای ناراحت شدن از دیدن همچین چیزی؟ اگه خود نون فکر میکرد من ناراحت نمیشم و ناراحت کننده نیست که منو هاید نمیکرد موقع استوری کردنش! چجوری ممکنه خودش رو در موقعیت مقابل فرض نکنه و فکر نکنه که مثلا همچین ویدیویی از من و مثلا سین ببینه و بگه واو چه عادی. چه زیبا. چه دوستی قشنگی. حمایت کنم از این دوستی؟ که بگه ممکنه بازم تنها باشیم یه جا و این عادیه. که بخواد من با همه ی این فرضیات (و نه در شرایط عادی و یه آدم و رفیق عادی) حضور دایمی هدایای نون در ماشین رو عادی تلقی کنم؟ که شفافیت یعنی چی وقتی راجع به گذشته میگفت: "من تا بحال به کسی نگفتم فلان." و توییتی می‌بینم مبنی بر "عمیقانه فلانم و جدی کنیم؟" امن بودن مگه درخواست کردنیه؟ مگه درختی نیست که باید دونه‌ش رو بکاریم، آب بدیم نهال شه، درخت شه، میوه بده؟  که امیدوارم آدم ها ناامنی رو تجربه کنن که بفهمن امنیت یعنی چی.  که امن بودن نتیجه‌ی دانستن خیلی چیزهاست. که نتیجه‌ی دونستن اینه که هر چیزی که وجود داره موقتی نیست. یا طرف مقابل تمایل به دایمی بودنش داره. مثل چیزی که در مورد من دونسته میشد و امنیت می‌داد. که کاش نمیدادم این حس و امنیت رو. که اصلا مگه آینده کجاست؟ مگه من میخواستم اصلا؟ ولی دونستن موقتی بودن، که امروز هست فردا نیست هرگز امنیت نخواهد داشت. (که چقدر برحق بودم در این حس و این واقعیت، که این امروز میخواهد و فردا نمیخواهد، امروز هست و فردا نیست، امروز همه چیز نرمال است و فردا مرگ در گوشمونه ملموس ترین واقعیت این روزهای منه) 

++ کاش هر دلیلی جز این مطرح میشد برای حس برنگشتنِ اون شب. که چقدر خودخواهانه‌ست. که چقدر من پر از فشار روحی بودم، پر از تناقض با خودم و خانواده‌م و زبانم و مکانم و تنم و لمس تنم و روزهای یکی بودن و ترس های از دست دادن و تنهایی و ... و با این حال زور زدم. با این حال مسیولیت امن نبودنم رو پذیرفتم که اصلا مطمین نیستم که بارش باید روی دوش من باشه و گفتم تراپیست. که هیچ حرف مقابلی نشنیدم برای درست شدن حس هام. برای برداشتن بارهای روی دوش من که داشت من رو با خودم واطرافیانم بیگانه میکرد. یا داشتم ترک برمیداشتم. که این روزها بیشتر می‌فهمم که چقدردو نفر بودم. که یک نفرم نباید میبود چون دوست داشته نمیشد. که همه چیز شده بود عذاب وجدان من. عذاب وجدان درک نکردن، امن نشدن، همراه نبودن، حمایت نکردن، دوست نداشتن و بودن. کم بودن. کم بودن. کم بودن. که مگر ممکنه ندونستن همه اینها؟ که اینجا نوشتم، که جلوی وصال داد زدم این ضعف ها رو. که بارها گفتم دورم، گفتم حس می‌کنم دوریم. هیچ در هیچ. فقط از من انتظار می رفت که حس ها رو، حس به دوستان، به دفتر، به تنهایی، به همه چیز درک کنم. هیچ وقت هیچ کس سعی نکرد من رو درک کنه. من رو بشنوه. به من بگه نترس من هستم. 

+++ این حس خواسته نشدن حس بسیار قوی‌ایه. حس پوچ کننده‌ایه. این "یه زور دیگه بزنیم" "اگه میگی یه تلاش دیگه بکنیم، بکنیم" بعد "آره بکنیم، تو x,y,z رو درست کن، منم a,b,c رو درست می‌کنم." و "نه من زور نمیزنم‌ه" این دو ماه عذاب کشیدنه. دو ماه مطلقا حسی از تلاش کردن نگرفتن. حسی از خواستن نگرفتن.

++++ وقتشه خودمون رو برای پذیرش پوچ بودن رویاهای بچگانه‌ی سکانس اول آماده کنیم. حداقلش اینه که با دید واقع‌نگرتر، خودخواهانه‌تر و محافظه‌کارانه تری به زندگی ادامه میدیم و احتمال موفقیت و زخم نخوردنمون کمتره.

5+ که عشق مانند مرگ نیرومند و مانند گور ترسناک است.

6+ نتونستم بشینم روی اون آجرها، روی اون صندلی که روش گریه کردم از ترس اینکه جنگ شه. اعتقادم رو به حرف‌ها از دست دادم. ولی حسم رو نه. حالا از خیلی چیزها بدم میاد. از امید، از حرف‌های خوب، از زیاد دوست داشتن، از در هم تنیدن، از تن خودم . با این حال هنوز مرور نگاه ها، حس های خوب، حرف‌های خوب، بغل‌های آرامش بخش، دیدارهای شبانگاهی، توقفگاه‌های قراردادیِ خیابان‌ها، بودن های دلگرم کننده، همراهی های مهربان، دست گرفتن ها، یک دلی ها، ساعت‌ها با عشق دست به کاغذ شدن ها قلبم رو درد میاره. جای خالیش درد می کنه. جای خالی همه‌ی این حس‌ها. که روز آخری که دم در پیاده شدم پشت پنجره بودم و کسی نبود. گاز داده بود رفته بود. با خشم. که روز آخری که رفتیم کافه و با ذوق آماده شدم رفتم پایین و تاوان ترافیک رو پس دادم و مودم افتاد و باید میشنیدم که تلاشی که برای همدلی با من و درست شدن رابطمون نمیکنه رو برای رابطه‌ی اِبی می‌کنه. که حسادت من رو درک نمیکنه و دستم رو نمیگیره. ملغمه‌ای از همه‌ی این حس‌ها. که همون شب باید می‌ترسیدم از کم بودن. از بار کلمه‌ی چاق. از اجرای موسیقی‌ای که حسم ترس بود از موسیقی. ترس از دست دادن. ترس حرف‌هایی که شنیدم از اجرای خارج از مرز‌ها که هیچ حسی از تمایل به همراهی من در اون نبود. که اون شب هم پشت پنجره بودم و ناامید شدم. حالا درست چی بود؟ غلط چی بود؟ 

7+ تراپیسته گفت ما با برانگیختن هیجان درمان می‌کنیم. من فقط به گوش شنوای غیرقضاوت‌گر، تایید‌کننده و غیرجهت‌دهنده به افکارم نیاز دارم. درمان؟ همین اولش وقتی گفت چند جلسه داریم و بعدش تموم می‌کنیم دلم گرفت. باید قبل از شروع هر چیزی به پایان اون فکر کرد.

8+ یحتمل این متن موقتی خواهد بود.

پیوندهای روزانه