پاشو بچه‌ی لوس! پاشو! میخوام بشینم. تو رو چه به مترو اخه؟! مگه الان نباید تو مدرسه باشی؟ تو مترو ریدن برات؟ نه واقعا؟!
تو همین فکرم که مادرش دستشو میگیره و مثل یه گونی (گونیِ ده یازده ساله) با خودش به سمت در می‌کشه. بالاخره اون بچه اونقدر آدمه که تو وایستی و اون بشینه یا اونقدر آدم نیست که بخوای اون طوری بکشیش؟ برا من که فرقی نداره. همینکه می‌تونم بشینم کافیه. میتونم بشینم؟ زهی خیال باطل بابا! یکی از اون بغل کمین کرده برا این جای خالی. باشه بیا بشین این وحشی بازیا چیه؟!
طبق معمول تا آخرین ایستگاه (که اگه اولی و آخری رو هم بشمریم میشه ۱۰ تا) سرپام.
بهار بود. یه صبح زیبا(!) ی بهاری بیدار شد. داشت فکر میکرد قهوه شو چی درست کنه. شیر داشته باشه یا نه؟ لاته باشه یا آمریکانو؟ کرپ درست کنه یا پنکک؟! تو همین فکر ها بود که یادش اومد سرویس کارخونه تا چند دیقه دیگه میره. بدون اینکه عدمِ اون توی اون سرویس لعنتی و حتی توی اون کارخونه لعنتی تر حس بشه. که اگه جا بمونه چه جوری برسه کارخونه؟ چه جوری پول کرایه‌تاکسی شو تهِ ماه کم نیاره؟ یادش اومد قهوه نداره و بدتر از اون بلد نیست قهوه دم کنه. یادش اومد نمیدونه فرق لاته و آمریکانو و اسپرسو چیه. یادش اومد باید به لواش و پنیر و کره عشق بورزه. یادش اومد و خورد و رفت. کسی تو کارخوته انتظارشو نمیکشید. جز آهنربای بزرگی که آویزون بود. ارتفاع داشت. تنها کسی که تو کارخونه ازش دستور میگرفت همین آهنربا بود. بهش دستور میداد بیاد پایین، بچسبه به تیکه ی بزرگِ آهن، بلندش کنه، ببره و بذاره جای دیگه. اون روز ولی حتی آهنربا هم ازش دستور نمیگرفت. بهت گفتم بچسب!! نمیچسبید! بچسسسسسب! نمی چسبید! تا بالاخره تونست بهش بقبولونه که بچسبه. چسبید ولی انگار دلش به چسبیدن نبود. رفت بالا ولی انگار دلش به بالا رفتن نبود. اون بالا تصمیم گرفت که دیگه نچسبه. دامبببب !!!! تیکه اهنِ عظیم ازون بالا پرت شد پایین. صدای نعره‌ی بلندی پیچید توی کارخونه. آهنربا کار خودش رو کرد.
پای گچ شده ‌ش رو دراز کرده بود تو تشک. انگشت ها از نوک گچِ سفید مثل بادمجون زده بود بیرون. یه ردیف پنج تایی بادمجون های ریزه میزه. بهش گفتیم این بادمجون ها طبیعی نیستن. یه دکتر دیگه؟ بهشون برخورد. دعوا شد.
دکتر اول قبول نمی‌کرده. نجات دادن اون پا سخت بود. نشسته بود جلوی بیمارستان. می‌گفت این پا دیگه برا من پا نمی‌شه. کنسل کنید عروسی رو. دامادِ عروسیِ دو ماه بعد بود! دل برای این حجمِ بداقبالی(؟!) می سوخت.
پاش نجات پیدا کرد.


+دارم گم میشم تو خودم.