به نظرم الان با این حجم از شلوغی و خاطرات خوب و بد هجوم آورنده، این پارک ارزش اون حجم از دل‌تنگی رو نداشت.تعداد آدم‌های پیاده‌روی کننده به طرز عجیبی خیلی زیاده. صدای زمین خوردن استخون‌های یه آدم قد بلند و لاغر درست پشت سرم و روی پله‌ها برق رو از کله‌م می‌پرونه. می‌شینم روی این صندلی و به حقایقی که موجوده و من ازشون آگاهم فکر می‌کنم‌. اما دلم میخواد به حقایقی که نمیدونم هم فکر کنم. چجوری میشه به حقایقی که نمی‌دونیم فکر کنیم؟ تخیل. که پارادوکس حقیقت/تخیل ایجاد میشه. 

 

+ و میرسم به این سوال که چه چیز کافی نیست؟ 

++ این پدر و پسری که از جلوم رد شدن زوج ایده‌آل امروزم‌ن. نمیدونم چرا.

+++ اگه بودن بی‌معنی بشه چی؟

۴+ آره آره. تجربه، گذر زمان، فوت کردن عددهای بالاتر روی کیک تولد، محاسبه زمان باقی مونده برای آزمودن، برای زیستن و برای مردن احتمالا یه روز از من یه محافظه‌کار بسازه. یه جوری که خودم هم نفهمم‌.

۵+ اگه پشت شماره های موردعلاقمون ادم‌ها بمیرن چی؟

۶+ دل‌تنگی روی همین صندلی مضخرف.

۷+ این حجم از شلوغی بغض رو خفه می‌کنه.

۸+ کاش حداقل می‌شد رفت کافه...

9+ که غارت عشقش به باد داد / ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست