گنگ بین خواب و بیداری، درست جایی که یه چیزهایی می‌بینی که مطمئن نیستی خوابه یا بیداری، هستم‌. از زندگی جویس می‌خونم، از انگشت‌های باریک و نحیف و انگشترهای تو چشم‌زن، از اینکه یه زمانی باید آگهی چاپ کتاب رو تو روزنامه می‌دادی که سفارش بدن بهت و کتاب رو براشون چاپ کنی، از کتابفروشی و چاپخونه‌ی شکسپیر و شرکاء که اولیس رو چاپ کرده، از چرچیل که کتاب رو سفارش داده و از هزار و یک چیز دیگه، از رزین و پلیمر و کامپوزیت و کوفت و زهرمارهای بی‌مزه و بامزه، از این بازی بیهوده و استرس‌درکن تو گوشیم که بارها نیت کرده‌م پاک کنم و هربار نکردم، از حرف‌هایی که می‌زنم و نمی‌خوام بزنم، از توانایی‌هایی که ندارم، از ابعادی که نمی‌شناسم، از نیازهام، از لایف استایلی که من رو کسی کرده که هستم که شاید هرچیزی جز این بود کسی که الان هستم نبودم (با تمام داشته‌ها و نداشته‌ها)، که آیا اگه انتخاب دست من بود ترجیحش می‌دادم؟ که تناقضی هست بین کسی که هستم نبودن و چیزهایی که دارم رو داشتن. چون انگار از بودن ناراضی و از داشته‌ها راضی‌م. یا شاید کفایتشون مسئله‌ست و نه لزوما بودنشون. نمیدونم. در لحظه به همه‌چیز فکر می‌کنم و دلم می‌خواد بخوابم‌. بعد به بی‌مفهومی خواب فکر می‌کنم، به وابستگی‌م به خواییدن، به بنده‌ی خواب بودن و دلم نمی‌خواد بخوابم‌. 

 

+بابا از کارگری می‌گه که مدت‌هاست چیزی نخورده، از حال می‌ره، فوبیای آمپول داره و بی‌پولی بهش فشار آورده. تحمل دردی که تعریف می‌کنه سخته و قلب رو فشرده می‌کنه. چه بیهوده زنده‌ایم.

++ یه نون‌فروشی چقدر می‌تونه عشق به من هدیه بده؟

+++ یا شایدم نباید انقدر در جاهای آشنا و نزدیک خاطره بسازم.

۴+ بودن انگار راه‌حل و مشکل‌ه. در عین حال هردو.