توی حموم داشتم به نوشتن فکر می‌کردم. موقع خواب داشتم به درس‌های عقب افتاده و علم‌هایی که ندارم و باید داشته باشم فکر میکردم‌. موقع راه رفتن تو خیابون با شیطنت های بی‌اندازه و گاهی خسته‌کننده‌ی "بچه" داشتم به خوندن بقیه‌ی این کتاب و بعدش خوندن اون کتاب فکر می‌کردم. سلطان‌ فکر های نابجا هستم.

چرا باید خودخواه نبود؟ مگر نه این است که همگان خودخواهند؟ به نظرم انسان در موضع قدرت خودخواهه و در موضع ضعف فروتن.  هر آنچه مثال هم از فروتنی در موضع قدرت در نظر داریم در واقع ضعفی‌ست در پس پرده. احتمالا.

 

+حس الانم خفه شو گفتن به هر آن صدایی که در حقیقت و در مغزم راه میره‌ست.

++ خسته‌ترینم.

+++ می‌تونم هر آنچه که بخشی از اون هستم رو رها کنم ولی برنامه‌ای برای بعدش ندارم. 

۴+ دلم برای تا صبح بیدار موندن های پارسال تنگ شده.

۵+ به نظرم با همه‌ی راحت نبودنی که با خنگ ها دارم تابحال با هیچ بنی بشری به اندازه‌ی اون ها خودم نبودم و یا نزدیک به خودم نبوده‌م یا حداقل نترسیده‌ام از خودم بودن یا بی‌عذاب وجدان و اسوده نبوده‌م از نزدیک به خودم بودن. اگر این اسودگی رو اصل بگیریم هر انچه از خنگ ها پنهان کردم احتمالا ناآسودگی خاطر رو بر من رقم می‌زنند. اگر ناآسوده باشیم بهتر نیست که رها کنیم؟ شاید همین که خانوم خ میگه. هم آسوده نیستی و هم انجام میدی؟ عجبا! خانوم خ حس خوبی بهم نمیده. یعنی میتونه حرف‌های مفیدی بزنه بدون اینکه حس خوبی بهم بده. ولی هیچ کدوم از اینها نه دلیل کافی و نه لازم برای تصمیم گیری برای مراجعه/عدم مراجعه بهش نیستند.

۶+ خسته‌ترینم.

۷+ نمیدونم به چی یا کجا تعلق دارم ولی می‌دونم که به چی و کجا تعلق ندارم. و این بودن در هیچ موقعیتی رو رضایت بخش نمی‌کنه. برعکس انسان رو بیزار می‌کنه.

۸+ بازم خسته‌ترینم.