رفتم تعداد زیادی مسیج رو مرور کردم. چجوری در ده روز "فکر بی‌ساناز بودن زنده‌م نمیذاره" تبدیل میشه به همه‌ی چیزی که دیدم. که شنیدم. که به همون سانازی که افتاده و می‌ترسه از مردن خواهرش، از از دست دادن یارش، که همه‌ی اون ده روز از تپش قلب نخوابیده و دستش رو دراز می‌کنه و میگه خب بیا زور بزنیم، یه لگد هم اون می‌زنه. تو این ده روز چه معجزه‌ای ممکنه رخ داده باشه؟ چه سنگی از آسمون ممکنه نازل شده باشه و خورده باشه به سر یه آدم؟ چجوری لباس سوپرمن مهربون درمیاد و لباس یه بی‌رحم که تو مریضی مامانم هم بود میره در تن؟ شاید هم رمزش در افتادن منه. 

 

+ زندان واژه‌ی سنگینی نیست؟ مگر من چه کرده بودم؟ حقیقت در این است که امنیت بسیار دو‌ سویه‌ست. بسیار طولانی‌مدت و منوط به رفتارهای کوچیکه. منم دفاعیات خودم رو در امن نبودن دارم. ترس از دست دادن بحث دیگری‌ست که نیاز به تراپی دارد. والسلام.

++ شاید باید دکمه‌ی اینجا رو هم بزنم. اینجا تداعی دیگری از تنهاییه.

+++ ترومایی که تو همین دو هفته خوردم خودش نیاز به مدت طولانی‌ای تراپی داره. 

۴+ دلتنگم. کی تموم میشه دلتنگی؟ درسته که اعتمادم رو به حرفه‌ای بودن خ از دست دادم ولی قبلا ها می‌گفت ۶ماه تا دو سال. دو سال خیلیه بابا. حالا شایدم همه‌ی اینا داستانه و زودتر از چیزی که فکرش رو بکنیم غریبه شیم. شایدم شدیم. شاید اصلا نباید دراما کرد. شاید باید منتظر پذیرش هر چیزی بود.

۵+ واقعا پشیمون نمیشه؟ واقعا تو یه غروب دلش نمیگیره که چرا زور نزد؟ دلش برای نبش هفدهم تنگ نمیشه؟ که چرا دو ماه دوری تحمیل کرد؟ دو ماه عطش بغل رو به من تحمیل کرد؟ دو ماه سکوت و مسیج بیخود و بی‌احساس و همه‌ی اینها معلوم بود رهی جز به این سمت نداره.

۶+ چجوری ممکنه ندونه حس من رو به ضعف‌هام؟ من داد زدم که نیاز دارم یکی دست بشه رو سرم تا حرف بزنم. ولی فقط من باید پناه می‌بودم؟ گفتم من میترسم از ضعف‌هام بگم و بعدا حرفی بشنوم. چجوری پس ممکنه بگه نمی‌دونستم ضعف داری؟ گفتنِ حرف‌های خوبی لحظات قبل از پاره شدن طناب چیزی جز دلگرمی دادن به خود ه؟ چیزی جز ببین من چقدر خوب بودم و نمی‌دونستی؟

۷+ حقیقت‌تر اینه که از وقتی موسیقی جدی‌تر شد نگاه‌های مهربان قبلی دیگه وجود نداشت. انتظار زیر درخت شب‌زی تا من برم بالا وجود نداشت. 

۸+ عجیب و تهی از معنا.

۹+ کاش حداقل یه دونه از اون باقلواها رو خودم میخوردم مزه‌ش میموند زیر زبونم. که چیزی جز سلامِ سردِ کافه، نگاه‌های بی احساس، حرف‌های تلخ و سرد، بی‌توجهی و سردی به اشک‌هام یادم می‌موند. هیچ وقت نمی‌فهمه که با سختی و عشق باقلواها رو خریدم و برخوردش چقدر بد بود. که تشکر هم نکرد. که حداقل یه باقلوا از سختی‌هام میخوردم که یادم بمونه چقدر ارزش نداشتم.

۱۰+ پ میگه چیزی وجود داره که پنهان شده. که زمان نشون خواهد داد. تنها چیزی که میخوام همینه. وضوح تصویر. ولی چه کسی اندازه‌ی من شجاع یا احمقه که رو بازی کنه یا اعتراف کنه؟ هیچکس.