آیا این گریستن بر سر قبری هست که مرده‌ای توش نیست؟ مهم نیست. من مطمئنم که بوی این‌ یاس‌ها حالم رو خوب می‌کنه. مطمینم که هوا رو نفس می‌کشم. مطمئنم آدم چندین سال پیش، ادم پنج سال پیش، دو سال پیش و حتی سال بعد هم نیستم. می‌دونم که دنیا همینقدر خشن‌ و نادرسته. من هم هستم. میدونم آدم‌ها جزیی از مسیر هستند‌. می‌دونم امید بی‌معنا ترین واژه‌ی جهان هستیه. از آنچه که به غیر امید می‌بندی انتظاری نمی‌تونی داشته باشی. هر آنچه از امید و اعتماد به غیر داری قطعا روزی ناامید خواهد بود. امید به خویش هم وابسته به پارامترهایی در خارج از خویش هست. که عملا امید به خویش رو ناممکن می‌کنه. ناامیدی ولی شیرینه. کسی گولت نمیزنه‌. رو کسی هم بیش از آنچه باید حساب نمی‌کنی. دنیا همینقدر یکنواخت و قابل پذیرش به نظر میاد. 

 

+ ولی خب مثلا میشه در زندگی به اومدن بهار و بوی یاس‌ها امیدوار بود. مثل بویی که الان اینجا که نشسته‌م تو پارکینگ دانشکده تو دماغمه. صدای گنجشک‌ها. سکوت. آرامش. همونطور که پارسال سه ماه تمام مطلقا تنها امید من به زندگی اومدن بهار بود.

++ کاش میتونستم التماس کنم بهار تموم نشه.

+++ دنیا تو اون چند دقیقه توی اون دستگاه خیلی بی‌معنی بود. مرگ خیلی نزدیک بود. تنگ بود، تکون خوردن ممنوع بود و صداها خیلی بلند و خشن بودن. و هیچ دفاعی جلوی هیچ کدوم از این‌ حقیقت‌ها نبود.

۴+ کاش بدونم حقیقت در دل‌ها چیه.

۵+دلتنگی در یک آن و با محرک کوچیکی شعله می‌گیره. دل‌تنگ آشنایی به جان با وجودیتی خارج از جان آدمی. دل‌تنگ امن بودن بعضی لحظات. دلتنگ رویاهای شیرین. عاه. تباهی.

۶+ کاش میتونستم این بوی یاس رو ذخیره کنم.

۷+ "رو بودن" به طور مطلق به نظرم کلید خیلی چیزها به نظر میاد.

۸+ پذیرش اینکه زندگی باید در دو طرف کوه جریان پیدا کنه، گل‌های جدید رشد کنن، نوازش‌های جدید، مهر های جدید و ... سخته. بهتره نبینم. چجوری نبینم؟ نمیدونم.

۹+ به طور جدی و واقعی حس قلبیم به فال حافظ رو از دست دادم. ولی مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست.