بیدار شدم، هوا به نظر میومد جذاب و بهار در تابستان باشه. پروتز مریض از لابراتوار نیومده بود و دانشگاه نرفتم. رفتم تا سر کوچه بربری و ادوات صبحانه خریدم‌. از فرق سر تا نوک پا آب بودم. هر قطره‌ی آب یه روز از غم‌هام رو می‌کشید، یه موی سفید رو سیاه می‌کرد، یه ناحیه از مغزم رو آروم می‌کرد. ولی باد. باد هر چیزی که درست شده بود رو خراب می‌کرد. خراب‌تر و ویران‌تر از قبل. اونقدر خراب که از امروزم پشیمون و پریشونم و اشک‌هام کم از بارون صبح نداره. هر بارونی که بر من باریده بود داره از من می‌باره. همه‌چیز درده، دردناکه، از همه منزجرم. همونطور که ازم انتظار میره.

 

+ به خودم قول دادم. قول از جنس سانازی. باید روح سانازیم رو بالا بیارم. به خودم نباید ببازم.

++ در بی سر و سامانی

+++ نوشتم: الان اگه بودیم من ناراحت بودم که یکی (یقینا عمدی) به من گفته دگوری. با صد مچالگی شاید این ناراحتی رو می‌گفتم. می‌ترسیدم که نکنه من آدم بده بشم. لابد باید مثبت اندیش می‌بودم و عمدی نبوده‌. لابد اون درسته و من غلط. لابد شنیدن این توهین حق من بوده. لابد از اونجایی که همیشه حرف همه مهم‌تر از من بوده می‌ترسیدم که نکنه به حرف اون اهمیت بده و منو دگوری ببینه‌. لابد حرفی که با یه بلاک، آنبلاک رد کردم درد بزرگی میشده. لابد حمایت بی‌معنی می‌بود، کم‌اهمیتی به ادمی که همچین چیزی به "عشق" من گفته بی‌معنی بوده. که هست. که اینتراکشن رو بیشتر از قبل کرده حتی‌. مضحکه. که "هنوز عاشقم و عاشق خواهم بود" رو می‌بینم و روی مفاهیم بالا میارم. آدم‌ها به هم اعتبار می‌بخشن. من پیش دوستانم به یارم اعتبار می‌بخشم. گاهی با سکوت، گاهی با حمایت، گاهی با مهم داشتنش، گاهی با ابراز. با هر چیزی.

۴+ کی می‌میرم خلاص شم؟ از همه‌ی این مغز؟ از همه‌ی چیزی که نمیدونم باید بابتش چه حسی داشته باشم. فقط میدونم یه چیزی قلبم رو سوراخ می‌کنه. 

۵+ می‌خوام فرار کنم. ولی از چی به کجا فرار می‌کنم؟

۶+ چرا این درد رو ساختم که حالا تموم نشه؟ که حالا مدام از یه ور برداره و بکوبه یه ور دیگه؟

۷+ قلبم درد می‌کنه.