- ساناز هستم
- جمعه ۲۱ مرداد ۰۱
- ۲۱:۴۲
رفتن از این اتاق سخته، همونطور که اومدن توش. خیلی وقته که خونه نرفتم. و امشب شب رفتنه. شب دلکندن از این تنهایی. غمگینم و دلتنگی حمله کرده. دلتنگی برای هر چیز کوچک، بزرگ، برای اشنایی به جان، برای آغوشهایی که امن بودن، برای شادیهای کوچک، برای حس عمیق دوست داشتن، برای لحظههای که باور میکردم دوست داشته میشم، برای دیدن، برای شونهها، برای اشکها، برای باور، برای هر چیزی که واقعی بود، برای همهچیز. برای یک نفر. برای هر شب اون روزها. شبهای عاشقی.
+ نه طاقتی که بمانم.
++ اونقدر اشک ریختهم که همهی هیکلم قرمز شده. مقاومت فایدهای نداره، در یک لحظه فرومیریزم.
+++ گاهی دلتنگی تبدیل به خشم میشه.دلم میخواد هر چیزی که مطابق میل من نبوده یا نیست رو بکوبم و بشکنم و به آتیش بکشم.
۴+ ولی واقعیت چیز دیگریست. درست چیزیست که دوام دارد. بمیر دل عزیزم. بمیر. زودتر.
۵+ چجوری دلش اومد؟ واقعا چجوری؟