از دیدن آدمی که نوازش رو می‌دید، می‌فهمید و نوازشش می‌کرد اشک شدم. باورم نمیشد. جلوی چشم من دست کشید روی نوازش، وقتی داشت از زیرش رد میشد بهش اجازه داد نوازشش کنه و من مردم. تصور اینکه کسی تو این دنیا اونو ببینه و بشناسه و حسش کنه اشک‌انگیز بود. یه آدم ناشناس تو این دنیا به اندازه‌ای به قلب من نزدیکه که احتمالا هیچ‌کس نیست و نبوده و نخواهد بود. اشک و لبخند.

 

+ وقتی interval ها بیشتر میشه یعنی تموم شدن. یعنی فراموشی. یعنی کان لم یکن.  این لاف‌های بی‌معنی رو بی‌معنی‌تر می‌کنه. حقایق رو به آنچه من می‌دانستم و بیان می‌کردم نزدیک می‌کنه.  با خودم شرط بستم که حقایق به همون تلخی‌ای هستن که تصورش رو می‌کنم و درسته. شاید بهتر بود هرگز از بیخ و بن همه‌ی این چیزی که بهش میگم حقیقت رو تجربه نکنم. لبخندِ هنگامِ مرگ برای هیچ‌کس نخواهد بود.

++ امنیت در ابعاد مختلف واژه‌ی عجیبیه. هر کسی برداشت خودش رو ازش داره. ولی هیچ‌کس معنای حقیقی این واژه رو تا وقتی که ازش محروم نباشه درک نمی‌کنه. و تنهایی پر از امنیته. و چقدر منزجرم از هر چیز یا کسی که این حس رو در من به خطر میندازه.

+++ گذر هم واژه‌ی غریبیه. گذر می‌کنی و تف می‌ندازی به همه‌ی بی‌معنایی‌ها. بعد همه‌ی آنچه در اکنون برات معنا داره در لحظه بی‌معنا میشه. هر چند که در معنا دادن زبده‌تر میشی و در هر لحظه‌ی اِروری معنا رو از واژه‌ها و آدم‌ها می‌گیری و این بی‌معنایی رو مستقیم می‌کوبی تو صورتشون. یه چیزی شبیه بی‌معناییِ نگرانی. چون خیلی خالی از مفهومِ نگرانی‌ه.

4+ ختی خود منم بی‌معنیم. وقتی خودِ چند سال پیشم رو بیشتر دوست دارم.

5+ هر چقدر بیشتر میگذره واژهها بیشتر برام بی‌معنا میشن و منطق‌های بی‌منطقی بیشتر برام پوچ‌ میشن و شبیه‌تر به پوشش. همونقدر پوچ و تهی از معنا که من این گلدونی که سه ساله بهش آب میدم و باهاش حرف می‌زنم و بزرگش کردم ( که حالا قدش از من بلندتره) رو یهو از پنجره بندازم بیرون و بگم میترسم یادم بره بهش آب بدم و بمیره. 

6+ چند روز پیش ازشون پرسیدم به نظر شما نمود واقعی عشق چیه؟ و خودم بی‌اندازه بهش فکر کردم. چند تا دوست هم اینجا دارم که می‌خوام نظرشونو بدونم. از نظر من والاترین نمود عشق پذیرش "ویژگی" های معشوقه. پذیرشش در کلیت و زیرسوال نبردن هیچ ویژگی‌ای. "انتخاب‌ها" جای بحث دارن ولی ویژگی‌ها خیر. دوست داشتن نه، عشق. خود خود واژه عشق.

7+ از زمستون پارسال دل خوشی ندارم. ازش میترسم ولی امیدوارم این زمستون اون زمستونی باشه که بهار میاد.

8+ به هر حال زندگی پر از تجربه‌های جدید و آدم‌های جدیده. چرا خودمونو اسیر واژه‌ها کنیم و از اون لذت عظیم محروم کنیم؟ درسته، منطقی نیست. منطفی نیست ولی ارزان هست. به اندازه‌ی بهای فکرهامون. 

9+ واقعا به نظرم میاد حیف عمر گران‌مایه بود و هست که صرف مفهومی شبیه عشق بشه. برای این استدلال و دلیل دارم ولی علی‌الحساب : " تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود"