تصویری پشت مه

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۱ فروردين ۰۱
  • ۲۲:۴۲

حس هیچ بودنی که رها نمی‌کنه.حس کم‌بودنی که حالا خود من و خود زندگیه و نه بخشی از اون. حس‌ تنهایی‌ای که جدید نیست ولی تام‌ه. بدون هیچ نقص یا بالا پایینی. و این دقیق‌ترین و واقعی‌‌ترین حالت زندگی‌ه. تصویری بدون سانسور.

+ من برای داد زدن و عصبانی‌ شدن سر اون نیرو‌ی بازدارنده هم بی‌اندازه خسته و پر از نخواستن‌ بودم. مطمئن بودم منو نمی‌کشه. مطمئن بودم اون دست‌ها منو خفه نمی‌کنن. من نتونستم حسم رو خالی کنم.

++ صدای سکوت از همیشه جذاب‌تره. هنوز به شروع سال جدید فکر نکردم. هنوز چیزی ننوشتم، هنوز گنگم. ولی‌ می‌دونم خوشحالم که اون سالِ نکبت تموم شد. حالا انتظار سبز خوش‌رنگ درخت‌ها و شروع فصلی که دوستَش می‌دارم زیباست.

+++ اینجا زجر بود و هست. دلیلی بر زجر نیست. شاید خاتمه‌ی زجر، خاتمه‌ی واقعی باشه. شبیه بچه‌ای که کتک‌ خورونش دوام داره. اما نتونستم دووم بیارم و کتک.

۴+ نوشته: انگار در تصویری پشت مه گیر افتاده باشم.

۷+ دلتنگی شبیه موج‌های دریاست. با ماشین همون‌جا ایستادم، همون‌جا که با رفتگرها خاطره داشتبم. سیگار رو که روشن کردم خودم رو روی صندلی بغل تصور کردم. دو نفر شدم. یه راننده با سیگاری در دست چپ. یه ساناز با سیگاری در دست راست. و دلتنگی برای همه‌ی این قاب رو اشک کردم.

۸+ زجری که پایان نداره. گاهی نیاز به همراه در زجرها، گاهی خوشحال از تنهایی.

۹+ متود همه‌ی دکترای کلینیکه اینه که برمی‌گرده به گذشته و زجرت میده. هر جلسه کوفتگی داره. هدف نهایی بازنویسی احساسات و اتفاقات در کودکی‌ه. گاهی چیزی از اون تصاویر به خودآگاه برمیگرده که خود انسان شوکه میشه. شاید تجربه‌ش بد نیاشه.

شب می‌رسید

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۰ اسفند ۰۰
  • ۲۰:۵۱

تموم شدن این کتابه و صدای احسان عبدی پور تو ذهنم غم داشت. چون اصولا هر چیزی غم داره. درسته داستان اصلِ زندگیه. من میتونم تو هزار تا داستان به هزار شکل زندگی کنم. و این حاصل تنها بودنه. حاصل مشغول به فکرهای عبثِ روزمره نبودن. مشغول زندگی در رویای غیرمخلوط با واقعیت. 

 

+ فلانی میگه میخواست شکست بخوره، از دور نظاره کنه و به خودش بگه دیدی حواسم بود؟ دیدی هنوز و تا مدت‌ها حضور داشتم؟ بعد برای خودش دل بسوزونه. ترحم برای خود. میگه "قربانی فداکار بودن یه تیپ شخصیتی پرتکراره"  میگه اینکه خودشون رو رنج‌دیده‌ی فداکار نشون بدن بهشون حس قهرمان بودن میده. من واقعیت رو دقیقا این نمیدونم. ولی سایه‌ای از همه‌ی اینها رو توش می‌بینم. 

++ آقای ط تپله. فی الواقع تپل نیست، گرده. در بیان احساساتش اندکی زیاده‌روی می‌کنه که گاهی باورناپذیرش می‌کنه. که باید بگم. بگم من از هر فیک کردنی که از روی انجام وظیفه‌ست متنفرم. ولی خب حقیقت اینه که از فیک و واقعی هر آنچه بود کارگر بود. وقتی گفت تجسم کن هیچ تصویری در ذهنم نداشتم تا لحظه‌ای که بعد از سکوت نسبتا طولانی دهن باز کردم و ناخودآگاه رفتم به اون مدرسه. من تصاویر زیادی از مکان ها در ذهنم ندارم ولی تونستم با جزییات به یاد بیارم. برای خودم هم بی‌اندازه عجیب بود. نکنه من گیر کردم اونجا؟ 

+++دلم میخواست تا ابد تو اون چند ساعتی که خرداد بود، امتحان آخر رو داده بودیم و تو حیاط زیر درختِ بسم بودیم، زندگی می‌کردم. درختی که صبح‌ها ازش گل می‌چیدیم و بسمِ توش رو در می‌آوردیم میذاشتیم زیر زبونمون.

4+ چند بار واژه‌ی امن رو تکرار کرد و نمیدونه من با این واژه مشکل دارم. ولی درست میگه اون چند ساعت امن‌ترین ساعت های زندگی بودن.

5+ زندگی همه‌ی این لوس‌بازی ها نیست. حقیقت سرد و تلخیه. اینا تراوشات ذهن ماست برای نرم‌تر و قابل توجیه کردنش.

6+ دلتنگی واژه نیست. دلتنگی یه حس هم نیست به نظرم. یه تیکه از قلب منه. در هر انسانی تعبیه نشده مثل یه قطعه تو اتومبیل. و متاسفانه وقتی تعبیه میشه همیشه هست. در هر لحظه برای خود اون لحظه هم. چه برسه به آنچه که باید.

7+ این من از دور قشنگه. اصلا چرا باید کسی اونقدر نزدیک شه که دیگه از دور نبینه. که آزار ببینه. همان دور بِه.

8+ و روز، دلخسته از درنگ، افسرده از بسیط بیابان گذشت و رفت.

چه افتاد این سر ما را

  • ساناز هستم
  • شنبه ۱۴ اسفند ۰۰
  • ۱۲:۲۶

همه چیز حیفِ حرف‌های فلسفی و مایوسِ صد من یک غاز شد. حرف های بیهوده و بی‌ربط به ما. آیا این حیف به مرور کوچک یا بزرگ نخواهد شد؟ برای زور دوباره هر زوری داشتم زدم و وی هیچ. دو ماهِ مطلقِ هیچ. تلاش های پیشین؟ بعله ساناز جون مگه من مدت‌ها نبود که به دلیلِ این حس عذاب وجدانِ تحت آزار قرار دادن فرار نمیکردم از همه چیز؟ مگه این فکر همیشه وجود نداشت که من دارم تلاش میکنم و تو نه؟ که من نمیدونم من چه نمیکردم؟ نامه نمیدادم؟ هیچ ربطی نداره. بی‌نظمی من بود و لاغیر. که بارها توضیح دادم. که من هم خاطراتِ زیادی دارم از حس‌های موقعیتی که حس دوست داشته نشدن بود ولی میدونم حقیقت نبود یا شایدم من اشتباه میکنم. درسته تفاوت‌ها بسیار بزرگ بودن. منم به این رسیده بودم.

 

+ همه چیز زیر سر یه جمله‌ی بیخوده. که میدونم بیخود بود و دور از حقیقت بود و نباید زده میشد و عذر هم خواستم. ولی آن کس که حرف ها در ذهنش پاک نمیشوند فقط من نیستم.

++ قصد داشتم دیگه ننویسم ولی خالی میکنم که به قول وی زودتر "تموم شه".

+++ میگه نمیشد قبل از این که جواب آزمایش ها بیاد حرف بزنیم. وِیت. وات؟ همین الان هم من مسیج دادم و حرف زدیم. مگه قرار بود حرف بزنیم اصلا؟ چه حرفی رو در اوجِ حال بد من نزدیم؟ چه حرف هایِ دنیا روی سرم خراب کنی موند که روز تولدم نزدیم و در اوج بحران ها نزدیم؟ که داد زدم الان نه. که دو ماه بیهوده و بیخبر بودیم و میتونستیم چند روز هم به بی تصمیمی بگذرونیم و بگذاریم این بحران بگذره بعد تصمیم بگیریم. حالا این شبیه لباس سوپرمن پوشیدن های خواهرزاده‌مه.

4+ به ح میگم آخه ما آدم حرفهایی از جنس بی تو زنده می‌مونم نبودیم. فکر بی تو بودن زنده نمیذاره خیلی گنده بود. خیلی خیال راحت‌کن بود. چجوری ممکنه اون قله ناگهانی روی سرم خراب شه و یه دره‌ی خشک و زشت جاش بمونه. از حس های مشابهی که در قالب کوچکتری تجربه کرده صحبت میکنه و تعجب میکنیم از حس های انسانی مشترک.

5+ مهربونیِ آدم‌ها رو اگه نداشتم سخت‌تر میگذشت.

6+ از همه‌ی آدم‌ها بیزارم و دیگه از هر بودنی خسته‌م. از آدم‌ها منزجرم و میخوام رو تک تکشون به حرف ها و فکرها و غیرقابل تحمل بودنشون بالا بیارم. از هر زور زدنی برای هرررر چیزی خسته‌م. اصل تنهاییه و خواستنی تنهاییه و به هیچ قیمتی این رو تعویض نخواهم کرد. قولِ سانازی.

7+ خیلیییییی وقتِ پیش همه رو از شب‌زی پاک کردم. چند نفری متوجه شدن و با وجود بیابون بودنش ازم پرسیدن چرا. اگر دور نبودیم چرا نفهمید...

8+ فال آخر رو با همه‌ی حس‌های عمیقم و در اشک‌ها گرفتم و غزل شماره 151 حافظ. میم برام فال گرفته و غزل شماره‌ی ۲۱ حافظ.

9+ راستی یه چیزی... در این سسه این جوریم باز میشه و سوژه خواهی بود... چه مکالمه‌هایی اسماعیل.

10+ واقعیت اینه که من کشته مرده‌ی اینجور عاشقیم. بودن‌ها خراب کننده‌ن. درسته. خیال خیال خیال. همیشه از بودن و خود ها ده هیچ جلوتر و شیرین‌تره. 

ترسم بخوابم

  • ساناز هستم
  • شنبه ۷ اسفند ۰۰
  • ۰۲:۲۷

از اینکه هنوز برام تموم نشده خشمگینم. از اینکه به این فکر می‌کنم که یه قلب تو یه کامنت میتونست امنیت بیافرینه و محافظه‌کاری اجازه نمیداد خشمگینم. از اینکه در سختی‌های شخصیم همواره تنها بودم و ترس قضاوت شدن یا از دست دادن باعث میشد ضعف ببینم و بیان نکنم خشمگینم. از اینکه می‌تونستم ترسم از جنگ رو زار بزنم و نمیتونم خشمگینم. از اینکه آدم‌های سمی رو باید تحمل کنم و تحملشون به نظر میاد تاثیر مستقیمی در زندگیم خواهد داشت خشمگینم. از ترس‌های عمیقم که هیچ‌کس هرگز نفهمید و نمی‌فهمد خشمگینم. از زخم‌هام خشمگینم. از اینکه همهههههه‌‌ی تلاشش رو کرد که منو بترسونه و یکی نشیم خشمگینم. از روزها، شب‌ها، آدم‌ها، حرف‌های بی‌معنی، وعده‌ها، فکر‌ها، آینده و همه‌چیز خشمگینم. خسته‌ام. ضعیفم. و برای هیچ کدوم راه‌حلی ندارم. برای ادامه دادن این بازیِ قدیمی و امید داشتن هم خسته‌م. باید بپذیرم که اگر درست بودن بود، باید میبود. باید راه‌حلی می‌یافت. خودخواهی رو باید ببینم. چشم باز کنم و بدم بیاد. باید بالا بیارم روی همه‌چیز. روی هر چیز ساده‌لوحانه‌ای. من فقط خسته‌م. واقعا از همه‌ی آدم‌هایی که در زندگیم تجربه کردم یا می‌کنم خسته‌م. 

نیاز به امید به خودم دارم. به فقط خودم. به شخص خودم. مثل همون موقع‌ها که سخت تلاش می‌کردم. نجات خودم رو، امید و بالا رفتن رو فقط در یک چیز می‌دیدم. سخت درس خواندن و موفقیت در کنکور. همه‌ی اون روز‌هایی که برای کنکور اول تو راه پشت بوم درس خوندم. و به کسی نگفتم. برای همه‌ی روزهایی که تو واحد خالیِ ساختمون برای کنکور دوم درس خوندم. امیدم فقط به خودم بود. نجات رو در خودم می‌دیدم. زمان گذشت و بازی های زیادی به من نشون داد. لازمه‌ی فقط به خود امید داشتن رهایی از امید به دیگرانه. هیچ امیدی به دیگری نداشتن هم تنهاییه و هم دوری و غریبگی. مدتی به خودم مهلت میدم. یه روز صبح قول میدم که هیچ امیدی به غیر نداشته باشم. از اون روز می‌ترسم. 

 

++ ضعف هام رو گفتم و تموم شدم. ‌‌امیدوارم یه روز یکی منو با همه‌ی زشتی و َضعف‌هام، با همه‌ی آنچه هستم، با تلاش‌هام، با دایره‌های اخلاقیم با همه چیزم بپذیره و دوست بداره. و اونروز بفهمم نباید بترسم از خودم. چقدر بیهوده حیف شد. چقدر همه‌ی این تصاویر جلوی چشمم حقیقته و حقیقت زشته. اون تابلوهای حرف‌های قشنگ واضح بود موقتی و وابسته به هیچ و پوجه. حس من به من دروغ نمیگه. وابسته به هیچ و پوچ بود. وابسته به عواملی خارج از ما. وابسته به ندیدن و تنها بودن. دقیقا شبیه نقطه‌های شروع دور شدن. شبیه شب‌هایی که نیمه‌ی شب باید وداع می‌کردیم که شب را در خانه‌های جدایی صبح کنیم. چرا؟ نمیدانم. که ترسم از این وداع و آن خواب‌های تلخ را هنوز دارم. که عید پارسال بود و زهر شد. که خواستم برویم خانه چای بخوریم و مغلوب نظم فکری‌ای که تغییرش آشفتگی داشت شدم. که من چقدر آشفته بودم و هستم و کسی ندید. که من باید خودخواه می‌بودم و می‌دیدم و توی چشم می‌کردم.

 

+++ یعنی واقعا تموم شدم؟ ترسناکه ولی قابل پیش بینی بود برام. همان به اصلا. من که میدونستم اینطوری میشه دیر یا زود. هر چه زودتر به. 

 

۴+ خسته‌م سلطان. از این وضعیت خسته‌م. نیاز به روحیه‌ی شاداب سانازی دارم. خداوندا همان ده. کاغذ بازی و بردگیم بازی ده. دختر قویِ شادی که تو ذهنم از خودم دارم ده. آن ده که آن به اصلا. من از اصرار خیری ندیدم.

 

۵+ یکی از لحظات سخت زندگی پوچ شدن هیروهاست. من خیلی وقته هیرویی ندارم و این بده.

 

۶+ خوابِ تِ بینم.

امید بردمیدن

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۳ اسفند ۰۰
  • ۰۰:۳۴

من اینور دراز کشیدم. بابا تقرببا وسط. مامان اونور. من دارم این کتابه رو می‌خونم و با گوشیم ور میرم. شجریان تو یه گوشم می‌خونه: "ای کاش که جای آرمیدن بودی. یا این رهِ دور را رسیدن بودی" بابا تازه شام خورده و اخبار گوش میده و هر از گاهی یه نظر میده. مامان با گوشی بازی می‌کنه و هر از گاهی یه صحبتی با بابا می‌کنه. یکی از همکارای قدیمی بابا، "بهمن" فوت شده و بابا خیلی گریه کرده براش و ناراحته. به مسیج‌هایی که براش فرستاده بود نگاه می‌کنه و بغض می‌کنه. منم بغض می‌کنم.

 

+همه‌ی این شبیه آرامش بعد از طوفانه. طوفان شب‌هایی که تا صبح از تپش قلب خوابم نبرد. و حالا با همه‌ی استرس‌ها، نگرانی‌ها و ترس‌هایی که هنوز دارم دلم میخواد یه نفس عمیق بکشم.

++ زندگی در هر روز جدیدش یه درام جدید برای عرضه کردن پیدا می‌کنه.

+++ تو ذهنم دارم فکر به تراپیست رو ایگنور می‌کنم. مواجه شدن شبیه نتونستنه.

۴+ دل و قلوه دادن با صدف خیلی حال میده‌. صدف آدم عجیب و خواستنی‌ایه. یکی از ترنینگ پوینت‌های زندگی من یحتمل شناختن صدف تو امیرکبیر بوده.

۵+ دلم گاهی مچاله میشه. تنگ و تاریک. درد میگیره. بعد که باز میشه خط‌های مچالگیش بیشتر میشن. چین و چروک درد‌ها.

۶+ بهمن‌ماه نباید این کار رو با من می‌کرد. حیف شد که محبوب‌ترین ماهم چنین خونین و مالینم کرد. امیدوارم اسفند زیبا لبخند بزنه. بغلم کنه و دست روی سرم بکشه. درخت‌ها و آدم‌ها نو بشن. بهار بیاد و بوی سبز روشن درختا پخش شه. کاش میشد یه درخت بهارنارنج پیدا کنم و اردیبهشت بوش کنم.

۷+ باورم نمیشه که سرعت گذر زمان وقتی ازش میترسم چقدر بیشتره.

۸+ برای اولین بار دونفری رفتیم غذا خوردیم. چرا این همه سال این کار رو نکرده بودیم؟ چی من رو انقدر دور و ما رو انقدر متفاوت کرد؟ کاش من بزرگه بودم.

۹+ کاش از پی صد هزار سال از دل خاک/چون سبزه امید بر دمیدن بودی

۱۰+ این مدت در کنترل بغض‌هام برای اشک نشدن مستر شدم. ولی باید یه رودی، درختی، بلبلی، گنجشکی چیزی پیدا کنم همه‌ی این بغضا رو سرش خالی کنم. یا حداقل دادی بزنم.

۱۱+ چرا باید نیمه‌ی شب از خواب بپرم و پر از خشم برای اتفاقات و حرف‌هایی در گذشته بشم؟ بعله درسته این خانه از پای‌بست ویران بوده گویا.

۱۲+ کاش بتونم اینجا رو تعطیل کنم و یه فاتحه بخونم. کلوزِ هر چیزی تو ذهنم و دلم بوده ‌و هست رو بزنم و هر چه بذر از امید هست لعنت کنم. کاش بتونم بر خشمم، احساسات و دلتنگی‌هام، امیدها و خاطراتم چیره شم و نو بشم. برگ بدم. سبز بشم. کاش بتونم عبور کنم از این فکر‌ها، احساسات و درگیری ها. کاش ترازوی ارزیدن و نیارزیدن رو بشکونم و بدونم بی‌اهمیته. 

۱۳+ امان از تصاویر بی‌ربط و دور از همی که از آدم‌ها داریم. اینکه حقیقت کدومه یا به کدوم نزدیک‌تره رو هرگز نخواهم فهمید. و این باعث میشه آدم ندونه چه داده‌ی جدیدی رو باور کنه چه داده‌ای رو باور نکنه. 

دل می‌خورَد

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۹ بهمن ۰۰
  • ۱۵:۵۸

یه صبحِ با یه حلیم و چند تا آدمِ نسبتا نزدیک برای جشن گرفتن پایان بهمن ماهِ خونین. از امروز هم فقط چند ثانیه‌ای که یه گوشه‌ی دور و خلوت پارک کردم جلوی آفتاب و "گریه می‌آید مرا" گوش دادم متعلق به من بود. حالا در ۹۰ درصد مواقع غمگینم. و شاید باید به همه‌ی این سیاهی رسید. و شاید حقیقت همین سیاهی‌ه و شاید باید پذیرفت.

 

+ درسته بعله. شما با ترس‌هاتون مواجه میشید و از توشون زنده بیرون میاید. 

++ درک نمی‌کنم. هیچ کسِ دیگه هم درک نمی‌کنه. علامت سوال هست و خواهد ماند گویا.

۳+ باشد که اسفند ماه روزها روشن بشن.

۴+ به دریافت هام از محیط شک دارم. درسته. ولی همونقدر هم بهشون اطمینان دارم.

۵+ چرا به نوبتم از تراپی نمیرسم؟

۶+ و دیده برون می‌ریزد...

اَجی، مَجی، لا تَرَجی؟

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۲۴ بهمن ۰۰
  • ۱۳:۳۶

رفتم تعداد زیادی مسیج رو مرور کردم. چجوری در ده روز "فکر بی‌ساناز بودن زنده‌م نمیذاره" تبدیل میشه به همه‌ی چیزی که دیدم. که شنیدم. که به همون سانازی که افتاده و می‌ترسه از مردن خواهرش، از از دست دادن یارش، که همه‌ی اون ده روز از تپش قلب نخوابیده و دستش رو دراز می‌کنه و میگه خب بیا زور بزنیم، یه لگد هم اون می‌زنه. تو این ده روز چه معجزه‌ای ممکنه رخ داده باشه؟ چه سنگی از آسمون ممکنه نازل شده باشه و خورده باشه به سر یه آدم؟ چجوری لباس سوپرمن مهربون درمیاد و لباس یه بی‌رحم که تو مریضی مامانم هم بود میره در تن؟ شاید هم رمزش در افتادن منه. 

 

+ زندان واژه‌ی سنگینی نیست؟ مگر من چه کرده بودم؟ حقیقت در این است که امنیت بسیار دو‌ سویه‌ست. بسیار طولانی‌مدت و منوط به رفتارهای کوچیکه. منم دفاعیات خودم رو در امن نبودن دارم. ترس از دست دادن بحث دیگری‌ست که نیاز به تراپی دارد. والسلام.

++ شاید باید دکمه‌ی اینجا رو هم بزنم. اینجا تداعی دیگری از تنهاییه.

+++ ترومایی که تو همین دو هفته خوردم خودش نیاز به مدت طولانی‌ای تراپی داره. 

۴+ دلتنگم. کی تموم میشه دلتنگی؟ درسته که اعتمادم رو به حرفه‌ای بودن خ از دست دادم ولی قبلا ها می‌گفت ۶ماه تا دو سال. دو سال خیلیه بابا. حالا شایدم همه‌ی اینا داستانه و زودتر از چیزی که فکرش رو بکنیم غریبه شیم. شایدم شدیم. شاید اصلا نباید دراما کرد. شاید باید منتظر پذیرش هر چیزی بود.

۵+ واقعا پشیمون نمیشه؟ واقعا تو یه غروب دلش نمیگیره که چرا زور نزد؟ دلش برای نبش هفدهم تنگ نمیشه؟ که چرا دو ماه دوری تحمیل کرد؟ دو ماه عطش بغل رو به من تحمیل کرد؟ دو ماه سکوت و مسیج بیخود و بی‌احساس و همه‌ی اینها معلوم بود رهی جز به این سمت نداره.

۶+ چجوری ممکنه ندونه حس من رو به ضعف‌هام؟ من داد زدم که نیاز دارم یکی دست بشه رو سرم تا حرف بزنم. ولی فقط من باید پناه می‌بودم؟ گفتم من میترسم از ضعف‌هام بگم و بعدا حرفی بشنوم. چجوری پس ممکنه بگه نمی‌دونستم ضعف داری؟ گفتنِ حرف‌های خوبی لحظات قبل از پاره شدن طناب چیزی جز دلگرمی دادن به خود ه؟ چیزی جز ببین من چقدر خوب بودم و نمی‌دونستی؟

۷+ حقیقت‌تر اینه که از وقتی موسیقی جدی‌تر شد نگاه‌های مهربان قبلی دیگه وجود نداشت. انتظار زیر درخت شب‌زی تا من برم بالا وجود نداشت. 

۸+ عجیب و تهی از معنا.

۹+ کاش حداقل یه دونه از اون باقلواها رو خودم میخوردم مزه‌ش میموند زیر زبونم. که چیزی جز سلامِ سردِ کافه، نگاه‌های بی احساس، حرف‌های تلخ و سرد، بی‌توجهی و سردی به اشک‌هام یادم می‌موند. هیچ وقت نمی‌فهمه که با سختی و عشق باقلواها رو خریدم و برخوردش چقدر بد بود. که تشکر هم نکرد. که حداقل یه باقلوا از سختی‌هام میخوردم که یادم بمونه چقدر ارزش نداشتم.

۱۰+ پ میگه چیزی وجود داره که پنهان شده. که زمان نشون خواهد داد. تنها چیزی که میخوام همینه. وضوح تصویر. ولی چه کسی اندازه‌ی من شجاع یا احمقه که رو بازی کنه یا اعتراف کنه؟ هیچکس.

چند پاره آجر

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۰۰
  • ۱۷:۱۷

شاید بهترین کار برگشتن به نقطه‌ی شروع باشه. مرور همه‌چیز تا عدم. همه‌چیز شاید از همین کنج شروع شد.

سکانس اول:  شعر گفتن در وصف قند و نبات و معشوق، حرف‌های شیرینی از آینده، هدیه‌هایی از جنس رویا، از جنس شکلات های بامزه و جدید، از جنس آلبوم جدید چارتار، حس‌هایی شبیه یافتن گم‌شده‌ای ازلی که تا ابد دوام خواهد داشت. از جنس حرف‌های خوبی در وصف پاکی. رویا یعنی این. یعنی خیالِ ماهی های رقصان در آب که شجریان می‌خواند: ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد. یعنی حس متفاوت بودن خود و دیگری و هرآنچه در حال شکل گرفتن است. یعنی نو بودن. یعنی نیاز داشتن. یعنی تمایل به لمس، به گذاشتن سر بر شانه. به بوسه.

سکانس آخر: پاک بودن چیست اگر حایلِ لمس شود؟ اگر تشبیه به مادر نورانی‌ای شود که مانع تمایل به لمس می‌شود؟ آینده؟ چرا حالمان را با این واژه بد می‌کنی؟ چارتار؟ سلیقه‌ی موسیقیمان هم که به هم نمیخورد. اصلا این آهنگ های ترکی چیست که توییت متن یکی از آنها هم حال دیگری را بد می‌کند؟ همراهی؟ چه چیزی بدتر از تنهایی در مواجهه با ترس‌ عمیق از دست دادن عزیزان؟ مادرم دارد از دست می‌رود و حتی تلفنی هم دریافت نمی‌کنم. برای پ توجیه می‌کنم نبودنِ در این روز ها را. می‌گوید نگرانی‌ای بیشتر از یک دوست غریبه نمی‌بیند. می‌گوید واژه‌ی دوست ارفاقی ست که قایل می‌شود. 

 

+ پس همه‌چیز قابل درست شدن بوده و به دلیل سوال درباره‌ی حرف الف درست نشده؟ پس موی باریک درست نشدن همین بوده؟ پس دلیل عدم همراهی این روزها این بوده؟ چقدر چیپ. کاش به جای زیر سوال بردن من برای پرسیدن این سوال دوستش رو میبرد زیر سوال که این حرف رو زد. تلاش برای امن کردن؟ تلاش های بیهوده در راستاهای بیهوده. مثل اینکه دشمن از جبهه‌ی شمال غربی حمله کنه ما از شمال شرقی دفاع کنیم. شاید همون اول که حرف و حدیث ها درباره‌ "ف" درست شده بود صرفا گفتن در یک موقعیت مناسب وقتی به قول خودش "رفیق" شده بودن از بیخ وبن حساسیتی رو ایجاد نمی‌کرد. اون تلاش برای نگفتن یادآور و همرنگِ نگفتن به بچه‌های دفتر بود. که چراییش غیرقابل درکه. حالا گفتن بعد از پایان چه چیزی جز دلگرم کردنِ خویش ه؟  باوروندن به خویش که من جبهه ای نداشتم؟ حالا رنگ گفتن چه رنگیه اصلا؟ یکی بود که نیست؟ چجوری میشه امن بود وقتی واکنش دربرابر اون ویدیوی نون ابراز نادرست بودن اون واقعه نیست؟ زیرسوال بردن منه برای ناراحت شدن از دیدن همچین چیزی؟ اگه خود نون فکر میکرد من ناراحت نمیشم و ناراحت کننده نیست که منو هاید نمیکرد موقع استوری کردنش! چجوری ممکنه خودش رو در موقعیت مقابل فرض نکنه و فکر نکنه که مثلا همچین ویدیویی از من و مثلا سین ببینه و بگه واو چه عادی. چه زیبا. چه دوستی قشنگی. حمایت کنم از این دوستی؟ که بگه ممکنه بازم تنها باشیم یه جا و این عادیه. که بخواد من با همه ی این فرضیات (و نه در شرایط عادی و یه آدم و رفیق عادی) حضور دایمی هدایای نون در ماشین رو عادی تلقی کنم؟ که شفافیت یعنی چی وقتی راجع به گذشته میگفت: "من تا بحال به کسی نگفتم فلان." و توییتی می‌بینم مبنی بر "عمیقانه فلانم و جدی کنیم؟" امن بودن مگه درخواست کردنیه؟ مگه درختی نیست که باید دونه‌ش رو بکاریم، آب بدیم نهال شه، درخت شه، میوه بده؟  که امیدوارم آدم ها ناامنی رو تجربه کنن که بفهمن امنیت یعنی چی.  که امن بودن نتیجه‌ی دانستن خیلی چیزهاست. که نتیجه‌ی دونستن اینه که هر چیزی که وجود داره موقتی نیست. یا طرف مقابل تمایل به دایمی بودنش داره. مثل چیزی که در مورد من دونسته میشد و امنیت می‌داد. که کاش نمیدادم این حس و امنیت رو. که اصلا مگه آینده کجاست؟ مگه من میخواستم اصلا؟ ولی دونستن موقتی بودن، که امروز هست فردا نیست هرگز امنیت نخواهد داشت. (که چقدر برحق بودم در این حس و این واقعیت، که این امروز میخواهد و فردا نمیخواهد، امروز هست و فردا نیست، امروز همه چیز نرمال است و فردا مرگ در گوشمونه ملموس ترین واقعیت این روزهای منه) 

++ کاش هر دلیلی جز این مطرح میشد برای حس برنگشتنِ اون شب. که چقدر خودخواهانه‌ست. که چقدر من پر از فشار روحی بودم، پر از تناقض با خودم و خانواده‌م و زبانم و مکانم و تنم و لمس تنم و روزهای یکی بودن و ترس های از دست دادن و تنهایی و ... و با این حال زور زدم. با این حال مسیولیت امن نبودنم رو پذیرفتم که اصلا مطمین نیستم که بارش باید روی دوش من باشه و گفتم تراپیست. که هیچ حرف مقابلی نشنیدم برای درست شدن حس هام. برای برداشتن بارهای روی دوش من که داشت من رو با خودم واطرافیانم بیگانه میکرد. یا داشتم ترک برمیداشتم. که این روزها بیشتر می‌فهمم که چقدردو نفر بودم. که یک نفرم نباید میبود چون دوست داشته نمیشد. که همه چیز شده بود عذاب وجدان من. عذاب وجدان درک نکردن، امن نشدن، همراه نبودن، حمایت نکردن، دوست نداشتن و بودن. کم بودن. کم بودن. کم بودن. که مگر ممکنه ندونستن همه اینها؟ که اینجا نوشتم، که جلوی وصال داد زدم این ضعف ها رو. که بارها گفتم دورم، گفتم حس می‌کنم دوریم. هیچ در هیچ. فقط از من انتظار می رفت که حس ها رو، حس به دوستان، به دفتر، به تنهایی، به همه چیز درک کنم. هیچ وقت هیچ کس سعی نکرد من رو درک کنه. من رو بشنوه. به من بگه نترس من هستم. 

+++ این حس خواسته نشدن حس بسیار قوی‌ایه. حس پوچ کننده‌ایه. این "یه زور دیگه بزنیم" "اگه میگی یه تلاش دیگه بکنیم، بکنیم" بعد "آره بکنیم، تو x,y,z رو درست کن، منم a,b,c رو درست می‌کنم." و "نه من زور نمیزنم‌ه" این دو ماه عذاب کشیدنه. دو ماه مطلقا حسی از تلاش کردن نگرفتن. حسی از خواستن نگرفتن.

++++ وقتشه خودمون رو برای پذیرش پوچ بودن رویاهای بچگانه‌ی سکانس اول آماده کنیم. حداقلش اینه که با دید واقع‌نگرتر، خودخواهانه‌تر و محافظه‌کارانه تری به زندگی ادامه میدیم و احتمال موفقیت و زخم نخوردنمون کمتره.

5+ که عشق مانند مرگ نیرومند و مانند گور ترسناک است.

6+ نتونستم بشینم روی اون آجرها، روی اون صندلی که روش گریه کردم از ترس اینکه جنگ شه. اعتقادم رو به حرف‌ها از دست دادم. ولی حسم رو نه. حالا از خیلی چیزها بدم میاد. از امید، از حرف‌های خوب، از زیاد دوست داشتن، از در هم تنیدن، از تن خودم . با این حال هنوز مرور نگاه ها، حس های خوب، حرف‌های خوب، بغل‌های آرامش بخش، دیدارهای شبانگاهی، توقفگاه‌های قراردادیِ خیابان‌ها، بودن های دلگرم کننده، همراهی های مهربان، دست گرفتن ها، یک دلی ها، ساعت‌ها با عشق دست به کاغذ شدن ها قلبم رو درد میاره. جای خالیش درد می کنه. جای خالی همه‌ی این حس‌ها. که روز آخری که دم در پیاده شدم پشت پنجره بودم و کسی نبود. گاز داده بود رفته بود. با خشم. که روز آخری که رفتیم کافه و با ذوق آماده شدم رفتم پایین و تاوان ترافیک رو پس دادم و مودم افتاد و باید میشنیدم که تلاشی که برای همدلی با من و درست شدن رابطمون نمیکنه رو برای رابطه‌ی اِبی می‌کنه. که حسادت من رو درک نمیکنه و دستم رو نمیگیره. ملغمه‌ای از همه‌ی این حس‌ها. که همون شب باید می‌ترسیدم از کم بودن. از بار کلمه‌ی چاق. از اجرای موسیقی‌ای که حسم ترس بود از موسیقی. ترس از دست دادن. ترس حرف‌هایی که شنیدم از اجرای خارج از مرز‌ها که هیچ حسی از تمایل به همراهی من در اون نبود. که اون شب هم پشت پنجره بودم و ناامید شدم. حالا درست چی بود؟ غلط چی بود؟ 

7+ تراپیسته گفت ما با برانگیختن هیجان درمان می‌کنیم. من فقط به گوش شنوای غیرقضاوت‌گر، تایید‌کننده و غیرجهت‌دهنده به افکارم نیاز دارم. درمان؟ همین اولش وقتی گفت چند جلسه داریم و بعدش تموم می‌کنیم دلم گرفت. باید قبل از شروع هر چیزی به پایان اون فکر کرد.

8+ یحتمل این متن موقتی خواهد بود.

من سکوتم

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۲۱ دی ۰۰
  • ۱۷:۰۲

Goftogoo

 

من برای این غم آماده بودم. مدت‌ها بود هر چی لازم داشتم چیده بودم تو این چمدون و منتظر بودم. منتظر بودم که پرت شم تو این مالیخولیا. یه نقاب هم تو چمدونم گذاشتم. نقاب همیشگیِ دختر قوی.دختری که داره زیر این نقاب ترک برمیداره. دختر در ضعیف‌ترین حالت خودشه ولی همچنان مجبوره نشکنه‌. دختر از همه‌ی عالم بی‌زاره. از آدم‌ها، مفاهیم، شعارها، رویاها، آرزوها... . دختر نمی‌تونه با هیچ‌کس حرف بزنه. دختر از جنگیدن خسته‌ست.

 

+ سکوت این صندلی با من حرف می‌زنه. من از حرف زدن بیزارم. حرف‌های بیهوده مغزم رو خراش میدن و منو از خودم بیزار می‌کنن. حرف‌ باهوده هم بلد نیستم. در واقع هیچ‌وقت حرف درخوری برای زدن نداشته‌ام. از هر موقعیتی که مجبور به حرف زدن باشم بیزارم. زمان‌های خیلی خیلی خیلی دور دوست داشتم داستان بنویسم. امروز؟ اندازه‌ی کلاغ روی این درخت حرف برای گفتن، داستان برای ساختن، کلمه‌ برای به زبان اوردن ندارم. من سکوتم.

 

++ لازمه‌ی همراهی همه‌ی آن چیزیه که من نیستم‌. چیزی که من نیاز دارم هم همه‌ی چیزیه که هیچه.

 

+++ با همه‌ی حرف‌ها و حس‌هایی که تجربه‌شون کردم و می‌کنم حس زنده‌ بودن دارم. مرده‌ای که حس زنده بودن داره. از این لحظه‌ من با حس‌های درونم زنده‌م. مثل اون وقت‌ها.

 

4+ هر گرفتار که در بند تو می‌نالد زار / می‌برد حسرت صیدی که گرفتار تر است

با درد بساز

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰
  • ۰۶:۴۴

هست شب، همچنان یک شب دم‌‌کرده. شبیه همه‌ی شب‌های دم‌کرده‌ای که در جریان دم‌کرده بودنش بودم و خواب یا گنگ و گم نبودم. نه این که در یک شب دم‌کرده آدم پیدا باشه‌. ولی گمِ پیداییه. گمیه که می‌دونه گمه. دنبال راهه. "کجا رو اشتباه اومدم؟" ه. نه صرفا یه گم تو هرکجاآباد‌ که همینجوری میره و میره تا بمیره. که کاش بمیره.

از همه‌ی تصاویر خودم بی‌زارم‌. تصاویر خودم از خودم. تصاویر دیگران از خودم. تصاویری که در ذهن خودم دارم از تصاویر خودم در ذهن دیگران. که شاید انطباق بسیار کمی داشته باشه. که امیدوارم همینطور باشه. بیزاری یه مرحله از هیچ چیز نیست. نه پذیرش، نه تغییر، نه حتی کامل شدن. بیزاری "تا بیکران خویشم گامی دگر نمانده‌ست" ه.

دارم فکر می‌کنم آیا برای هر اتفاقی اماده‌ام؟ آره. فی‌الواقع برای پذیرش اتفاقات برای گریستن و به اندازه‌ی کافی غمگین بودن براشون آماده‌م. هر چند که می‌دونم شاد بودن رو ترجیح میدم.

پیوندهای روزانه