۴۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

امسال پارسال پیارسال / هر سال میگیم دریغ از پارسال

  • ساناز هستم
  • جمعه ۸ فروردين ۹۹
  • ۱۴:۵۶

امروز صبح اردوی عید بودیم. نمیدانم حالمان خوب بود یا نه‌. بود به گمانم. البته گمان های من قابل اعتماد نیستند. حسادت هم کردم به گمانم. ولی زیبا بودم. حس‌هایم زیبا بودند. سیگار هم بود.

ف و الف تازه آمده بودند. از خانه‌شان. حرف های جدی زده بودند‌. بچه‌ها و محبت هایشان. به زهرا لگاریتم یاد دادم و گفت: تو خیلی خوبی. ندا و احمد و شوخی و خنده. احمد جدی جدی می‌گفت: "مهندس شما الگوی من هستی. من همیشه به حرف های شما اعتماد دارم. یه سوال دارم ازتون." همه جدی منتظر بودیم. مهندس گفت: "لطف داری. ممنونم. حتما. بگو." گفت:" اگه شما جای من بودین کدوم یکی از این دخترا رو انتخاب می‌کردین؟" :)))))) بارون بارید و احمد رو به زور بردیم زیر بارون. چون میترسید موهاش خراب شه:))). به اون دختره هم حسادت کردم.

 

 

+ وی با تمام اشتباهات ، خوبِ خوب بود. خوبِ واقعی. اشتباهاتِ مخرب من.

++ مبتونم برای "شاعر زباله ها" زار بزنم. و می‌زنم.

+++ من مامانم رو زیاد اذیت کردم تا حالا. قریب به ۳ سال هست که کم پیش اومده اجازه بگیرم. انجام دادم کار رو و گفتم همینه که هست. با دروغ و راست. یا دعوا کردم برای اجازه گرفتن. عادت شده در من انگار. میگم اجازه بدین یا ندین بعد از این داستانا تو هر موقعیتی می‌رم سفر.

++++ سین میگه میخواد جیپ بخره برا سفر رفتن. میگه مارلبرو بخریم بریم بلوار بکشیم. 

ذات آدمی در این است جانم، استثنا هم ندارد.

  • ساناز هستم
  • جمعه ۸ فروردين ۹۹
  • ۰۷:۱۲

با یه اپ جدید اشنا شدم. می‌تونی توش با ادم های مختلف از همه‌ جای دنیا مچ بشی و مکالمه کنی.

با دو تا مکزیکی دوست شدم. یکیش گفت یه خوک درون دارم‌. غذاهای مملکتتونو معرفی کن بهم. یه چندتایی گفتم و گفتم نوبت توعه. گفت یه غذا دارن که اسمش tacos عه. در واقع یه کتگوری از غذاهاست. Taco de suadero که در واقع beef tenderolin ه. و غیره. یه غذایی دارن که اسمش mole ه. ظاهرش کپی فسنجون‌ه ولی توش شکلات داره! و خیلی چیزای دیگه.

با یه ترک و دو تا ایرانی هم حرف زدم. با هر دو ایرانی دعوا کردم. جفتشون بیمار بودن. کاش اینجا به دنبا نیومده بودم. در برآیند به نظرم کصافط همه جای دنیا یه شکل‌ه. یعنی الگوی رذالت و پستی تکرار شونده در مکان و زمان‌ه. که در نهایت تجربه رو می‌سازه. الگوی فضیلت متفاوته ولی انگار. استاد مشاور دانشگاه قبلی و 28  شاید تنها آدم‌های با حداقل رذالت ممکن هستن در طول زندگی من. 

 

+ گفت: انگار شاهزاده‌ست. دارن دست‌بوسی‌ش رو می‌کنن.

++ خدایا در این برهه‌ی بی اعتمادبنفسی یه غریبه باید بیاد بگه زشت و فقیری؟ ممنانم.

+++ حالت تهوع دارم. شدید و عمیق.

++++ با آدم های مختلف حرف می‌زنم. جمله‌ی بعدی: "نشنیده بگیر"ه. کاش حرف نزنم. منِ حرف‌نزن قشنگ‌تر بود که.

+++++ پ اینا جدی شدن. یادم میاد یه بار بلاک‌ش کرده بود. روزها. پیش خودم فکر می‌کردم چجوری می‌تونه؟ چه خوب که من نمی‌تونم. رمز در همون تونستن بود. تونستنِ نخواستن. پیشش رو تخت خوابیدن و "ولی اگه ما جدا بشیم هم باید بتونیم به زندگیمون ادامه بدیم." گفتن. 

نه "تو شاید بدون من بتونی، من بدون تو می‌میرم." گفتن.به یقین همین‌ه. کلوبی نبودن که به سادگی بشه عضوش شد. کلوبی که دیگه هرگز هر موجودی رو به عضویت نمی‌پذیره.

 

هذیان و گذشته در نیمه‌شبانِ قرنطینه

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۷ فروردين ۹۹
  • ۰۴:۵۹

همه چیز از اون ضربه‌ی عمیق و ناگهانی شروع شد. یا در واقع خراب شد.از اون اشک ها. از اون اتفاق. راجع به این شکی نیست. دلیل شاید اون نباشه ولی خرابی از اونجا شروع شد. به قطع. چرا؟ شاید اون اشک‌ها غلط های من بودن. بعد هم پروژه برداشتنِ عمیق و شدید، بی وقتیِ شاید خودخواسته، آزمون، دانشگاه و غیره.

چرا دنبال دلیل و مرورم؟ نمیدونم. شاید چون یکبار برای همیشه خودم رو ببخشم.

+ دلم میخواد برم جلوی دانشکده پایین و گل بکنم و بزنم روی نامه‌م. یه عالمه هم بذارم لای دفترم که خشک شه. که پاییز و زمستون بذارم توی پاکت نامه.

++ همه چیز خوب بود و نبود.

+++ هنوزم باورم نمیشه که گفت : "قبول"

حسود هرگز نیاسود

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۶ فروردين ۹۹
  • ۱۸:۱۶

زنگ زدم به مشاور میگه خب چه درسی میگیری؟ میگم دارم شبیه مامانم میشم. ولی با حرفاش به این نتیجه رسیدم که شبیه مامانم بودم. پذیرش آدم‌ها برای من سخت بوده. میگه درس بگیر. باشه.

حالا میخوام زنگ بزنم به‌ش بگم من حسودم چیکار باید بکنم؟ بگم رو آدم‌ها حساس‌م. بگم وقتی فکر می‌کنن یکی دیگه از من بهتره (که چه حاشا کنم که بهتره) حسودی می‌کنم. وقتی فکر میکنم باحال نیستم حسادت می‌کنم. (خود باحال‌پندار های عن) به عالم و آدم حسودی می‌کنم. به اون دختره و اونیکی و اونیکی حسودی می‌کنم. حتی به اون پسره. ولی من آدم حسودی نبودما. چه بر سرم اومد؟ شایدم بودم و نمی‌دونستم‌. نمیدونم‌.

 

+ 28 جان. عشق جدیدم. تو انقدر خوبی که نمیتونم بهت حسودی کنم‌. مهربون.

++ حسنات گفت: دوستت دارم. تا حالا به هم نگفته بودیم دوستت دارم. عجیب، جالب و دوستت دارم و دلتنگتم ترین جملاتِ ممکن بود.

+++ کمالی ترین عشق همون عشقِ مرد رنگین‌کمانی صالح علاءه. قول می‌دم بگردم دنبال اون عشق‌ه.

 

میخوام بِرُم سر ره بشینُم...

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۶ فروردين ۹۹
  • ۰۱:۲۷

بابا تو چند مترمربع باغچه‌ی تو حیاط چند جور درخت کاشته.

امشب با هم یه نهال آلبالو کاشتیم. مراسم جالبی بود. اول باید گودال کند. اندازه‌ی ریشه‌ی نهال. بعد نهال رو از گلدونش جدا می‌کنی. میذاری تو گودال. خاک می‌ریزی و آب میدی که خاک جدید به قدیم وصل شه. تو همه‌ی این مراحلم باید بگی: "بسم‌الله" یا حداقل بابا اینطوری می‌گه. که درخته بگیره.

 

+ کاش زودتر آینده بیاد. بگذره این روزا. خدایا اندکی نسیان به من بده. اندکی بی‌حسی.

++ مونگه، حیدو (سین فرستاد گفت برا توعه، با یه اهنگ دو بار باید مرد؟ زار زد؟)

غزل شماره‌ی 553 دیوان شمس

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۵ فروردين ۹۹
  • ۱۵:۰۸

از لحاظ شعر حفظی با 28.

 

+ میگه خودتو آماده کن پاییز و زمستون غرفه بگیریم تو پاساژ پروانه. میگم پایه‌ی دست‌فروشی هم هستم. میگه: شت. یافتم پایه‌ی زندگیمو.

++ یهو یه چیز مضخرفی میره رو مخم.

مثلا چرا لباسم تو اون عروسی زشت بود؟! چرا اونیکی لباسم رو نپوشیدم؟ چرا اونکار رو کردم؟ چرا اون حرف رو زدم؟ چقدر حس خجالت تحمیل کردم احتمالا.

چرا اصلا با بابا دعوا کردم که برم عروسی؟ کاش نمی‌رفتم. کاش دعوا نمی‌کردم. لعنت به من.

+++ سین میگه یادته بهت اوریگامی دادم؟ میگم نه. ماهی‌م ماهی. میگه با کلی ذوق داده بودم. اون کتابه رو هم همین‌طور. عید دو سال پیش. کتابه رو یادمه. هیچ اوریگامی‌ای یادم نیست.

 

می‌ارزید؟

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۵ فروردين ۹۹
  • ۰۴:۵۹

شاید هجده یا نوزده سالم بود (عدد ها چقدر مهم‌اند). فقط یک صحنه در ذهنم هست. روی آب شناور بودم، در دریا، رو به آسمان. صدای آدم‌ها می‌آمد ولی گنگ و دور بود. شنا بلد بودم ولی می‌ترسیدم (منِ همواره ترسو). می‌ترسیدم که خیلی دور شوم و دست کسی به من نرسد. از مردن می‌ترسیدم(من هیچ وقت از مردن نترسیدم) ولی یک جایی ته قلبم آرزو می‌کردم چشم که باز کردم هیچ‌کس نباشد. به اندازه‌ی کافی دور، به اندازه‌ی کافی تنها، به اندازه ی کافی پوچ.

چقدر الان هم دلم همین را‌ می‌خواهد. به اندازه‌ی کافی دور، به اندازه‌ی کافی تنها، به اندازه‌ی کافی پوچ. که چشم باز کنم و چیزی یادم نیاید. کجا هستم. کجا بودم. که هستم. چه کردم. چه شد. چه بود. چه هست. که چشم باز کنم و دست هیچ‌کس به من نرسد. که در پوچی دریا غرق شوم. که تا ابد فراموش شوم.

 

+ به خودم میگم اصلا مگه همه‌چیز با سوءتفاهم من شروع نشده بود؟ چنان شروعی را چنین پایانی درخور.

++ تک درخت‌ ندیده از دنیا می‌رم.

+++ میگه هر وقت خواستی برگردی برگرد. حتی اگه کس دیگه‌ای پیش من بود. کاش میتونستم شیفت دیلیت کنم خودمو.

++++ میخواستم میدون راه آهن تا تجریش رو پیاده برم این بهار. دقیقا همینجای بهار. اینجاش که هوا اینه. سبزی درختا اینه. شکوفه روی درخت ها هست و نیست. یه سال دیگه باید صبر کنم؟

+++++ 28 میگه انسان‌ها ممکنه اشتباه باشن ولی باور ها هرگز. میگه باورها رو باید نوشت توی یه دفتر. انسان هایی که تو اون باور ها جا نمیشن ارزش بودن ندارن. ولی مهندس میگه آدم به یه جایی میرسه که همه‌ی باورهاش تغییر کردن. من نگاه ۲۸ رو بیشتر دوست دارم.

++++++ اشتباه ها کرده‌ام که مپرس. مدیون خودمم.

 

دلم فریاد می‌خواهد ولی در انزوای خویش

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۵ فروردين ۹۹
  • ۰۴:۲۳

 

دریافت
حجم: 7.15 مگابایت

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آن گاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها، خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هر شب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
 
محمدعلی بهمنی

پیوندهای روزانه