۳۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

ناید باز تیری که بشد از شست

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۳:۲۴

بدترین حال آدم وقتیه که دلش به حال خودش می‌سوزه. که دنبال چیزی برای دلگرمی می‌گرده... برای امید... برای اشک نریختن... برای گذر زمان... برای تخدیرِ اعصاب... برای آرامش... . دنبال جوابی برای سوال هاش... دنبال جستجوی خاطره‌ها... امشب می‌تونم بالا بیارم. از شدت تب. از شدت ناامیدی. از شدت "پس چرا زمان نمی‌گذره؟" حافظی که هر شب خوش میگفت امشب بد میگه. امشب تنهایی از در و دیوار هجوم آورده. لیلا میگه مثل یه مامان باش که میخواد بچشو ببخشه و خودتو ببخش. چی رو ببخشم؟ چی رو باید بخشید؟

امشب "سحر ندارد این شب تار" ترین شب‌‌ه.

امشب کاش ها سر به فلک می‌کشن.

امشب امید ها از هر اتفاق خوبی ناامیده.

امشب نخواستنی ترین آدم دنیام.

امشب سیاه‌ه.

امشب سرِ جنگ با تقدیر ندارم.

امشب همه چیز از ازل غلط به نظر میاد.

امشب می‌خواستم که من نباشم. هیچ وقت من نبودم. یا اصلا منی نبود.

امشب می‌خواستم دختر مامانم باشم. میخواستم تو بغل مامانم بخوابم.

امشب چقدر باید می‌بودی.

امشب تمام من تمام شد.

 

+ تمام دلخوشی این روزا عشق بی‌نهایت بابا و مامان‌ه. که هر دم ترس از دست دادنشون رو بهم میده. من نمیخوام بزرگ شم. میخوام همیشه دختر نه ده ساله‌ای باشم که با باباش کنار اون خیابونه تو اون شهره راه میره و به نظرش هیچ چیزی از دست رفتنی نمیاد...

بابا گل و گیاه می‌کاره و سعی می‌کنم همراهیش کنم. مامان چیزای جدید میپزه و سعی می‌کنم پیشش باشم. تا کی قراره ادای قوی بودن درآورد؟ کی میشه کم آورد و باخت؟ کی میشه دیگه نجنگید برای هیچ؟ 

کلیشه ملیشه

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۵:۴۱

هیچ چیزی به اندازه‌ی ریختن باور ها و رسیدن به حرف‌های کلیشه‌ای که عمری باهاشون جنگیدی و نادیده‌شون گرفتی سخت نیست. هیچ چیز.

ولی بپذیریم یا نپذیریم کلیشه‌ها گنجینه‌ی سال‌ها و شاید قرن‌ها تجربه‌ هستن. انگار نسل‌ها و آدم‌ها عمرشون رو گذاشتون پای جنگیدن با یه حرف، یا جمله، یا اعتقاد یا نظر یا هر چیزی و تهش همه‌شون شکست خورده‌ن. اینجوری شده که اون حرف و اعتقاد و نظر تبدیل شده به کلیشه. هر نسلی میاد برای جنگیدن باهاش و شکست می‌خوره.

 

+ معنای دقیق واژه‌ی "کول" چیه؟ کول بودن یعنی چی؟ شبیه فلانی و فلانی بودن؟ اگه اینه من نیستم و نمیخوام باشم. در واقع باید به طور جدی دنبال مفهوم این واژه باشم. چون من نمی‌خوام غیرکول باشم.

++فکر کنم نوع کول بودن 28 مطلوب و ایده‌آل منه. بقیه‌ی انواع، شاید نوعی از کول بودن باشن ولی مطلوب من نیستن.

+++ امروز یه دختر غیر کول سمی‌م که خیلی نفرت‌انگیزه. هم نفرت‌انگیز هم نفرت‌پراکن. همینقدر مضخرف. مثل هر روز و هزار روز دیگه از عمرم. 

4+ آیم نات ایناف.

اندر نریّتِ نران و مردانگی مردان

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۶:۰۶

پنجره‌ی اتاق من تهِ این کوچه‌ی زشته. همونی که چند تا درخت کچل داره. یه صداهایی از تو کوچه میاد. صدای جذاب یه مرد. شایدم صدای یه مرد جذاب. صداهایی شبیه دعوا. این وقت شب. شایدم سحر. پنجره رو باز می‌کنم. بوی بادمجون سرخ شده میزنه تو دماغم. من همیشه از این پنجره بوی زندگیِ همسایه‌ی طبقه‌ی پایینِ ساختمونِ بغل رو می‌شنوم. گاهی بوی غذا، گاهی سیگار. چون ما تهِ یه کوچه‌ی بن‌بستیم و خونه‌ی همسایه تو موقعیت قائم به خونه‌ی ما قرار داره. مرد جذاب روی موتور نشسته. به نظرم یه سرباز ببغلش ایستاده. و یه زن چادری بغلشون. انگار مرد جذاب پلیسه. آره همین‌ طوره. یه کم به مکالمه ها گوش میدم. چیزی که از مکالمه ها برمیاد اینه که پدری دو ماهه سه تا بچه‌شو تو خونه حبس کرده و مادر میخواد بچه ‌هاشو ببره. بچه‌ها کی رو میخوان؟ مادر. صداشون از پشت در میاد که میگن بابا درو باز کن. میخوایم مادرمونو ببینیم. مادرش میگه 16، 13 و 5 ساله‌ان. پلیسِ جذاب سعی می‌کنه به بچه ها از پشت پنجره آرامش بده. میگه اسمت چیه عمو جون. آروم باش. گریه نکن. درست میشه. ما اینجاییم از چیزی نترس. میتونم برای بچه‌ها اشک بریزم و می‌ریزم. میتونم با قاطعیت آقای پلیس آروم بشم و میشم. بالاخره مرد ماجرا میاد جلوی در. با یه صدای نکره. شایدم صداش اونقدرا بد نیست ولی پیش ساخت‌های ذهنم باعث میشن اونو نکره بشنوم. ادعا می‌کنه که بچه‌ها حبس نیستن و چند وقت دیگه دادگاه قراره حضانت رو تعیین کنه. مودب تر و لفظ قلم‌تر از چیزی که فکر می‌کردم صحبت می‌کنه. کم کم شروع می‌کنه به یاوه‌گویی. میگه: "تو منو جادو کردی که باهات ازدواج کنم. من نامزد داشتم. جادوم کردی. جناب نبین چادر سر کرده، همین بود می‌گفت دستمو بگیر." میخوام روش بالا بیارم. کمی بعدتر هم گفت: "کاری با من ندارین جناب؟ من برم تو؟" و جنابِ جذاب فرمودند که: "وایسا ببینم. با بچه هات بدرفتاری نکنیا." قلبم. کوهِ قابل اعتمادی باید باشه. بلند بالا مرد خوش صدایی که مردانگیش در نریّت نیست. البته که این فقط یه برداشت اولیه‌ست. رفتن که فردا بیان بچه ها رو بگیرن. بچه ها گریان. این چه پدری‌ایه؟ پدری در حبس. یا مثلا پدری برای فرزندانِ محبوس. 

 

+ هر خونه ای یه داستان داره. داستان بیشتر این خونه‌ها درده.

++ انگار داستان شروع خیلی مهم‌تر از این حرفاست. انگار هر چی زمان بگذره مهم‌تر هم میشه. انگار نباید بگی:"دستمو بگیر." و انگارهای دیگر. یاد خ می‌افتم که میگفت انگار اون کلاسیکِ "مردی که عاشق میشه و دختری که معشوق میشه" درست تره و بهتر کار می‌کنه. هر چند که من کاملا موافق نیستم.

+++ من هنوز ایده‌ی درستی درباره شروع ندارم. شروع چه شکلی بود؟ اگر کلاسیک نبود غیرکلاسیک هم نبود به نظرم. ولی چه شکلی باید باشه؟ 

4+ رفتم کاغذ بخرم. دومین بار بود که از این مغازه کاغذ زنگی میخریدم. فروشنده میگه شما اوریگامی درس میدین؟ یا همینجوری درست می‌کنین؟ از سوالش لبخند می‌زنم. نمیدونم چرا.

5+ وی قطعاً یه مرده که مردانگیش در نریّت نیست. حیف.

 

ای شاخه‌ی جدامانده‌ی من

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۶:۲۲

 کرخت و بی حال، زل زده به دیوار، شایدم صفحه‌ی موبایل. حالت تهوعی که همیشه همراه سردردها هست. اشک های گاه و بیگاه. ترس از خواب های آشفته. بهانه‌جویی برای اندک دلگرمی یا امیدی. تلاش بی‌فرجامی برای درس خوندن. بوی کرختیِ پخش تو اتاق، اون گوشه‌ی زشت‌ش. و این زیر. زیر این صندلی که پر از کاغذ رنگیه. خرد شده یا سالم. تا شده یا در انتظارِ تا. ده تا کاغذ برای یه اوریگامی زیاد نیست؟ هست. ولی تهش نگاه می‌کنی و می‌گی: می‌ارزید. می‌ارزید.

 

+ وقتی مامان میگه بیا موهاتو ببافم یعنی حالش خوبه. و زندگی قشنگ میشه. زندگی من وابسته به حال خوب دیگرانه؟ آری، احتمالا. وابستگی شکل بدی از هر رابطه‌ایه. حتی رابطه‌ی من و مامانم.

 

++ باید دنبال ریشه‌ی دلتنگی تو کودکی بگردم. همون نظریه هایی که دونالد وینیکات میده. که ببینم کجای تربیت‌م می‌لغزیده که این حس در من انقدر قوی‌ه. که گاهی از دل‌تنگی برای کلیات و جزییات نفسم بالا نیاد.

غزل شماره 42

  • ساناز هستم
  • شنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۹
  • ۱۹:۳۸

کنسرهای دهانی وحشتناک‌ن و خوندن درس هاش دو جون از جون هام کم می‌کنه. هر بار به پسرعمه‌م فکر می‌کنم و زجر بی‌پایانِ مادرش. که فیلم های عروسی‌ش رو میذاره و زار می‌زنه. به سیگار. به الکل. به دود. به مشکی پوشیدن‌ها، به حلوا و خرما. لعنت به مرگ سی سالگی.

 

+ لیلا می‌گه خودتو خیلی محکم بغل بگیر. خودتو بیش از حد دوست داشته باش. جای همه. باشه. بغل. دوستت دارم.

++ کاش زودتر شروع شه دیگه دانشگاه. خسته و کوفته و منتظر. صبح ها پباده رفتن و تند تند گام برداشتن از نبش هفدهم تا سرِ جلال. تاکسی سوار شدن. سربالایی دانشکده رو به سختی طی کردن. آسانسور منفی دو. طبقه‌ی اول. کلاس سوم. ساعت هفت و نیم صبح. پیاده روی از دانشکده تا خونه. سنگگ خریدنِ سر راه. قدم ها رو شمردن تا خونه. دلم تنگه. برای پنجره‌ی اتاقم. برای اتاقم با همه‌ی خاطره های خوب و بدش.

+++ دلم گلدوزی می‌خواد و باید پیِ‌ش رو بگیرم. دلم چوبکاری هم میخواد که پی اونم باید بگیرم. وقت نیست عزیزکم. یعنی هست ولی کم است. برای یه سر و هزار سودا کم است. ولی فک کن kiss رو گلدوزی کنی. قلبم. در واقع یه پیج ایرانی هست که این کار رو می‌کنه و ضعف میرم هر وقت می‌بینم. یه روز می‌دوزم منم.

4+ استقلال خیلی مهمه. بیاین بپذیریم که هرآنگه که استقلال رفت ذلت می‌آید. بعد برای داشتن خودی مستقل بکوشیم. مستقل از تمام هستی. مستقل از هر آن‌کس و هر آن‌چیز که هست.

5+ لعنت به همه‌ی سیگارهایی که تا بحال کشیده‌ام و دیگه نخواهم کشید.

بیش باد این روزگاران

  • ساناز هستم
  • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۲۳

نمیدونم این کدوم هورمون‌ه که در من بالا پایین میشه و یه روزایی مثل امروز به اوج آرامش و رقیق بودن و عاشقی می‌رسونه. ممنونم ازش. بیش باد.

 

+ با نگاهِ جمعی از کرونا متنفرم و با نگاه فردی ازش ممنونم.

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

  • ساناز هستم
  • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۴:۱۰

 هر بار که به اشتباه شوقی در دلم رشد می‌کنه و می‌میره، یه جون از جون‌هام کم میشه. یه کم اشک می‌ریزم و سعی می‌کنم قوی باشم. امان... امان...

 

+ ظهر که از خواب بیدار شدم، بین خواب و بیداری، تو حالتی که واقعا نمیدونم خواب دیدن بودن یا خیال کردن یه صحنه هایی که بی‌اندازه براشون دل‌تنگ بودم رو میدیدم. صحنه های دلگرمی. هر چی که بود خیلی واقعی بود.

 

++ فکر کردن به هر گذشته‌ای برای من سخت و دل‌گیره. و احتمالا تا آخر عمر همین خواهد بود. کاش می‌تونستم برگردم به ابتدایی و زندگی قشنگی که داشتیم. شاید می‌شد همه چیز رو جور دیگه‌ای نوشت. چرا همیشه همه چیز فقط از دست میره؟

+++ دلم حسابی درس خوندن میخواد ولی نمیشه. چیزهای جذاب تری وجود دارن که مجال نمیدن...

4+ امان از کیفیت هایی که نیست... که ندارم... قابل بدست آوردنی ها رو باید بدست آورد هر چند دور و دیر... آنچه بدست نمی‌آید هم باید چال‌ کرد. و تامام.

5+ میدنایت ثوتزِ امشب: منظورش چه فرضیه هایی بود؟ ای بابا. کاش فراموش کنم تموم شه. ولی الگوهای رفتاری به همین سو بودن. بنظرم. ای ذهن من. بخواب. ممنانم.

6+ مثلا بپرم به سه چهار سال دیگه.

7+ ولی در کل کاش همواره این شکلی بود و همواره بعد از این این شکلی باشه که شبیه همون فکر و تذکر روز اول فکر کنم.

8+ به شدت به وجود یک برادر در زندگیم نیاز دارم.

9+ چقدر از بعضی رفتارهای خودم در گذشته خجالت می‌کشم. و مثل ناوکی یهو میره تو مغز و قلبم و یه چیزی تیر می‌کشه و از خودم و آدم‌ها خجالت می‌کشم. نتیجه‌ی طبیعی رفتار ها بوده هر آنچه تجربه شده.

غرل شماره 121 حافظ

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۱:۲۴

می‌تونم ناگهان یاد لحظه‌ای یا حرفی بیفتم و بی اختیار اشک بریزم. می‌تونم از خودم بابت حرفی یا کاری منزجر بشم و بعد با خودم آشتی کنم. در طول سه سال گذشته بزرگترین اتفاق های خوب و بد برای من افتادن. خیلی خوب و خیلی بد. مقصر درصد زیادی از خیلی بدها منم.(پیروِ تفکرِ خود انسان مسئول هر اتفاقیه که براش میفته). امشب خوشحالم بابت زندگیم و هر آنچه توش بوده و هست (به جز یه فصل‌ش که کاش بتونم آتیش‌ش بزنم که البته در مجموع بودن اون هم برای اندکی تجربه‌ی خیلی مفید لازم بود. فلذا از بابت اون هم خوشحالم.)

 

+ درس خوندن بدون کاغذ تا کردن غیرممکن شده.

عشق همیشه در مراجعه است

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۹
  • ۰۲:۰۵

باز امشب دلتنگی از شش جهت هجوم اورده. یا همون از شش جهتم راه ببستند. دلتنگی برای همه‌چیز و همه‌کس. باید درس بخونم ولی در فس ترین حالت ممکنم. پیاده روی هم پاسخگو نیست انگار. این چهارمین آلبوم نامجو میچسبه. اندازه‌ی خیلی از آلبوم های دیگه‌ش.

 

+ نوید اومد چهارتا اوریگامی نازنینمو برداشت برد. گفت برات صندلی چوبی درست می‌کنم. گولم زد فک کنم.

++ 28 هم میره اینترنی و کاش منم میتونستم مفید باشم.

+++ وقتی به خودم فکر می‌کنم که ممکنه یه زمانی توسط هر آدمی مورد ترحم واقع شده باشم و یا به هر انسانی که ممکنه در طول زندگیم به من حس ترحم داشته بوده باشه فکر می‌کنم حالم بهم میخوره. فی‌الواقع از همه‌ی آدم‌هایی که به دیگران حس ترحم دارند یا مورد حس ترحم واقع میشن و از این موضوع نمی‌رنجن متنفرم. آدمی که به دیگری ترحم می‌کنه (به هر واسطه‌ای) موجود حقیرتریه از کسی که مورد ترحم واقع میشه. یه نگاه فرویدی ای در من جریان داره که هرگز به "کمک کردن" یا "ترحم کردن" مثبت نگاه نمی‌کنه. همه‌ی این حس‌ها برای اثبات برتری‌ه. نه لزوما به دیگری و مورد کمک/ترحم واقع شونده. بلکه اثبات نفس به خویش.

4+ به نظرم مسئول تماااااام اتفاقاتی که برای یه نفر میفته خودشه. هر اتفاقی. مثبت یا منفی. (گزاره های مطلق شانسی برای همواره درست بودن ندارن)

5+ کلاً ن.ب.ا.ی.د دوباره تَکرار می‌کنم: "نباید" هیچ کس رو زیاد از حد به حریم خویش راه داد. همواره یه حدی از غریبگی نیازه. هیچ‌کس به جان به من نزدیک نخواهد شد.

6+آیا این ها گول زدن های ذهن‌ه؟ آره احتمالش زیاده.

7+ شاید اینجا رو جمع کنم تا کنم بذارم لای همون بقچه های قدیمی. یا شایدم بذارم تو بقچه ببرم یه جای دیگه پهن کنم.

 

یک بار در یک بار خود را می‌‌کُشم

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۹ ارديبهشت ۹۹
  • ۲۲:۰۰

اردیبهشت پارسال خیلی عجیب غریبه. تو ذهنم خیلی شلوغ و خاکستری‌ه. من فکر می‌کردم روشن تر باشه ولی بعدها فهمیدم خیلی تیره‌ بوده. این روزها فکر کنم مشغول آماده کردن تدارکات برای سفر شیراز بودیم. سفرِ نه‌چندان دل‌چسب. شایدم دل‌چسب نمیدونم. شایدم بین این‌ها. ولی پر جنب و جوش. رکورد پیاده‌روی‌م برای اردیبهشت ۹۸‌ه. بالای بالایِ امیرآباد تا منیریه. و چند دور بالا و پایین کردن منیریه. چقدر لذت بخش بود. یکی دو نفر سعی کردن سرم کلاه بذارن. یکیشون گذاشت و رفتم و برگشتم و کلاهشو برگردوندم بهش. فکر کنم یه چیز واقعی خریدم ولی نمیدونم. (چقدر من نمیدونم) بقیه‌ی روز ها رو هم مرور می‌کنم. تا اخرین روز اردی‌بهشت پارسال. نمیدونم چرا همیشه کم بوده‌ام. نمیدونم چه کار بیشتری می‌شد کرد.

 

+ روز مشاور رو به خانم خ (واقعی) و همه‌ی دوستانِ خود مشاور پندارمون که بهمون مشاوره میدن و م.ی.ر.ی.ن.ن به زندگیمون (شوخی) تبریک میگم.

++دیگه نتونستم اردی‌بهشت رو بیشتر از این تو خونه زندانی باشم. چند ساعت پیاده روی با "بوسه‌های بیهوده" که تو گوشم میگه:"تو مثل همین آتش می مانی..." که یهو فکر میکنم تو خونه هم که مدام یکی تو گوشم یه چیزی میگه. که قطعش می‌کنم نامجو رو و صدای گنجشک و ماشین وخیابون به یه زندگی غیرعادی می‌مونه. ولی انگار فقط برای من. 

+++ چه کارِ دیگه‌ای میتونستم بکنم؟ نمیدونم. به گمانم هیچ. آیا عدمِ حس های مثبت در مواجهه‌ی ناگهانی نشان از چیزهای پایه‌ای تری داشت؟ نمیدونم. به هر حال.

4+ امیدوارم اردی‌بهشت سال دیگه رو بتونم زندگی کنم و سفر برم. سفرِ واقعی.

5+ بعد بر می خیزم و از در بیرون می روم

پیوندهای روزانه