آقای برادر یا برادرتر از برادر

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶
  • ۰۰:۱۱

یادم نمیاد بار قبلی که پیش کسی گریه کرده بودم کِی بود! بغضم از من دستور نمی‌گرفت! شده بود فرمانروای خودش که کم کم داشت چشم ها و اشک ها و نگاه ها و حرکات منو هم به اختیار خودش در میآورد! گستاخ! جلوشو گرفتم. یعنی سعی کردم که بگیرم. باختم! به بغضم باختم. دو تا دستامو گذاشتم روی صورتم و حسابی باختم. "همه" حرفامو نگفتم. طاقت باخت به "همه" رو نداشتم. خرد خرد ببازم راحت تره. گفتم می‌ترسم. گفتم! گفتم! گفتم! 

آروم شدم.

در میان من و تو فاصله‌هاست...

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۹ اسفند ۹۶
  • ۲۰:۰۰

امروز فهمیدم که با حمید مصدق تو یه ماه به دنیا اومدیم. یعنی اگه یه زور می‌زدم و پنج روز زودتر به دنیا میومدم تو یه روز به دنیا اومده بودیم. حالا چه اهمیتی داره مگه؟ فی‌الواقع من تازه عاشقش شدم‌. همین!

 
 
 
 
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا با وجود تو
شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی
من به بی سامانی ، باد را می مانم
من به سرگردانی ، ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
منِ ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
" چه تهی دستی مرد ! "
ابر باور می کرد
من در آئینه رُخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه ... می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟!
هیچ !
من چه دارم که سزاوار تو ؟!
هیچ !
تو همه هستی من
هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟! .... همه چیز
تو چه کم داری ؟! ...هیچ !
بی تو در می یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من ، این شعر من است
آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی .... شعر مرا می خوانی ؟!
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
نه .... دریغا ، هرگز
کاشکی شعر مرا می خواندی !!!
 
حمید مصدق

آقای برادر یا برادر تر از برادر

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۸ اسفند ۹۶
  • ۲۰:۳۹

یادم نمیاد بار قبلی که پیش کسی گریه کرده بودم کِی بود! بغضم از من دستور نمی‌گرفت! شده بود فرمانروای خودش که کم کم داشت چشم ها و اشک ها و نگاه ها و حرکات منو هم به اختیار خودش در میآورد! گستاخ! جلوشو گرفتم. یعنی سعی کردم که بگیرم. باختم! به بغضم باختم. دو تا دستامو گذاشتم روی صورتم و حسابی باختم. "همه" حرفامو نگفتم. طاقت باخت به "همه" رو نداشتم. خرد خرد ببازم راحت تره. گفتم می‌ترسم. گفتم! گفتم! گفتم! 

آروم شدم.

از کلاسِ آناتومیِ لوسِ دانشکده‌یِ دندونِ دانشگاهِ تهران به عسلویه

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۸ اسفند ۹۶
  • ۲۰:۲۵
  • ۱ نظر

بازم دیر رسیدم و برای سه چهار دیقه دیر رسیدن یه نقطه‌ی بزرگ رفت جلوی اسمم. بعد از یه غ که غیبت روز اولمو نشون میده ، یه تیک و دو تا نقطه جلو اسممه. یعنی یه حضور و دو تا تاخیر. برای کلاسِ لوسِ آناتومی! بازم یکی از صندلی های بی دستِ آخرِ کلاس به من می‌رسه. آخر کلاس جایگاه vip ه! یا به عبارتی تماشاگر نما یا همون دانشجو نما! یه سری عضو فیکس داره (که من تو این دسته‌ام) یه سری هم عضو علی البدل.

 

اماااااا! اما این پشتِ کلاس یه قشنگیِ بزرگ داره! و اونم این پنجره‌ست. بهشتِ دانشکده اون پشته. شایدم فقط بهشتِ دانشکده نباشه، نمیدونم. میدونم تو دانشکده بالا (امیرآباد - که دوسال دیگه باید بریم اونجا) دلم برا این پنجره تنگ میشه. شایدم دلم فقط برا این پنجره تنگ شه. بهشت؟ نه آقا! بهشتِ خشکیده! قبلا همه‌ی دانشکده خلاصه می‌شده تو همین ساختمون. کلینیک و پری‌کلینیک و کلاس و درس و مابقی همه‌ش همین بوده! الان چی؟ هیچی! یه نگهبانی ، یه آقای پیر که املت درست میکنه، یه خانمِ مسئولِ آموزش که طبقِ یه قاعده‌ی نانوشته و به رسمِ همه‌ی مسئول های آموزش تو همه جای دنیا اخلاق‌ش چیزه، یه آقای مسئول حضور غیاب! (ایشون همون دستگاه ثبت اثر انگشت هستن که راه میرن و حرف می‌زنن!) و ورودیِ ۹۶ و ۹۵! تامام!

گاهی اوقات تو دانشکده که راه میرم دل‌م می‌گیره. آثارِ حیات گوشه گوشه‌ی ساختمون هست. ولی حیاتی توش نیست! نفس نفس می‌زنه برای زنده موندن. تنهاست. یه روز پر بوده از هیاهو، آدم ها، بیمار و دکتر و دانشجو. فرداش خالی از هیاهو! پر از سکوت! دل‌گیره. و ترسناک! 

مرا به باده چه حاجت؟

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶
  • ۱۱:۲۸
 

آشوبِ دستانت... آرامشِ شانه‌هایت... جمعِ اضداد! 

نگرانی‌م از آنکه نکند نباشی، نکند نباشم، نکند فراموش کنیم؟ نکند عاشقی را فراموش کنیم؟ نکند یکی نشویم؟ نکند دچار خسران شویم؟ نکند و نکند و نکند؟!؟! وای! وای از حجمِ نداشته هایم... وای از "هیچ" ها و "نمی‌دانم" ها و "ضعف" هایم... وای!
مست بودم مست! نگاهم در چشمانت بود... گفتم هیچ کس (هیییییچ کس) تو را آنگونه که من دوست دارم دوست نداشته و نخواهد داشت. به یقین. گفتی هیچ کس تو را انگونه که من نگاهت می‌کنم نگاه نکرده. نخواهد کرد.
عشق را در مستی فریاد زدم. عشق را بوییدم. نوشیدم. بوسیدم. عشقِ من نگاه تو بود! صدای تو بود! "می‌میرم" هایت بود. بود و هست و خواهد بود. 
فریادم از مستی نیست. هوشیارم. هُشیار میگویم: دوستت دارم.

یک "دوستت دارم" ساده!

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۳۰ بهمن ۹۶
  • ۰۱:۲۶
  • ۱ نظر

لاو پاستا

 

دلم تنگ می شود گاهی!

 برای یک "دوستت دارم" ساده 

دو فنجان قهوه‌ی داغ

سه روز تعطیل در زمستان 

چهار خنده‌ی بلند

و پنج انگشت دوست داشتتی

"مصطفی مستور"

 

دلم تنگ می‌شود... برای همه‌ی ما بودن ها... دلم میخواهد ترس ها را کنار بگذارم... اما و اگر ها... ضعف ها... ناگفته ها... همه را کنار بگذارم... 

پیش خودم می‌گویم : این فروغ عجب حالِ مرا می‌فهمد! می‌گوید : 

"آری آغاز دوست داشتن است... گرچه پایان راه ناپیداست... من به پایان دگر نیندیشم... که همین دوست داشتن زیباست..." 

که همین دوست داشتن زیباست

که همین دوست داشتن زیباست

...

دوستت دارم...

من بینِ "بود" و "عدم" پرسه میزدم

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۹ آبان ۹۶
  • ۱۹:۴۲

دل می لرزد ... تو نیستی... تو؟ نمیدانم

این من، آن منِ همیشگی

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۲۰ مهر ۹۶
  • ۰۲:۱۳

تقلا میکنم. برای برگشتن به نقطه ای که همه چیز رو رها کردم. رفتم. برگشتن به نقطه های قبلی همیشه سخت تره. سخت تر از بار اول. من؟ سختیش رو می پذیرم.

پیوندهای روزانه