بوسه را در نامه می‌پیچد

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۴ اسفند ۰۱
  • ۱۳:۲۲

متاسفم که فردا بازم باید برم گردالو رو ناامید کنم. متاسفم که دوباره خون میاد. می‌خوام بگم که کاش بیشتر مراقبش بودم که خون نیاد، ولی خیلی وقته که خودمو بغل می‌کنم و می‌دونم تقصیر من نیست، نبوده. از همه‌ی ماجراهایی که معلول چیزی درونم هستن و همه‌شون واقعیت نیست یا نمیتونه باشه یا شاید هم واقعیتشون معلول چیزی درون منه و نه بیشتر ناراحتم. غم حس خوبی برای دروغه. خشم هم حس خوبیه براش ولی غم اصیل تره، توش رهایی داره‌. حسی که ابدا توی خشم نیست. ولی خب غم بدون خشم واقعی بودن واژه‌ها رو میبره زیر سوال. مثل الان که من واژه‌ها رو باید دوباره معنا کنم. معنای پیش نوشته‌شون بی‌معنا شده‌. و سفر نوشتن دوباره‌ی معناها سفر جالبیه. 

+ الان خیلی بهتر می‌بینم و می‌فهمم که دقیقا حس امنیت یعنی چی، و بودنش یعنی آزادی، یعنی سلامت روان. و چقدر ساده بدست میاد و چقدر نتایج غیرقابل پیش‌بینی‌ای از من داره.

++ حیفِ خیلی واژه‌ها. حیفِ تکرار واژه‌ها که باور خواهند شد. حیف‌ باور‌ها. که رویا خواهند شد. حیف رویاها. رویاهایی که خرج پوچی‌ها خواهند شد.

+++ پسر من هنوزم فکر می‌کنم آیا من هیترم. و به والله که نیستم. در هر جزیی از خودم از دور نگاه کردم. این سوال رو از چندین و چند نفر پرسیدم راجع به خودم. به والله که هیتر ارواح عمه‌شان بود.

4+ چرا نوشتم؟ چون دوست داشتم. چون باید بالا بیارم. چون صداقت واژه‌ایه که الان برام محترم‌ترینه. هر چقدر بخواد تلخ باشه و چون مظلوم بودن محترم نیست.

5+ خواب تلخ و شیرینی بود که با تپش قلب ازش پریدم. همین, نه کمتر و نه بیشتر.

6+ لحظه‌ی مرگ خواهیم فهمید لبخند کجا بوده. مجموعه حس‌های متناقضی دارم که بعضی هاشون حس‌هایی که به سمت من بوده‌ن رو واقعی میدونن و بعضی‌های دیگه لاف‌های توخالی. برای من یک چیز مهمه. حس‌هایی که جهتشون از من شروع میشه. چیزی که به من حس زنده بودن داده و میده. یه قاب می‌کنم و می‌ریزم توش همه‌ی این حس‌ها رو و نگهشون میدارم و خوشحالم که یه جایی اجازه ندادم از بین بره. بودن در جای دیگر با این حس کمی سخته ولی من هندلش می‌کنم. 

7+ هنوز هم نمیدونم چرا. نمی‌فهمم چرا. لعنت به من. انگار همین دیروز بود که... . چقدررررر تهی. چقدر باور این هنوز سخته و هنوز بدبینم کرده. 

8+ چشمم رو باز می‌کنم و رو به جلو نگاه می‌کنم. راه درازی در پیشه. از نو باید نوشت. باید ساخت. می‌سازم. ساناز چرخ بر هم زند.

9+ کاش یکی وال بدبخت منو نجات بده از اون بالا. وال ساده‌لوحم با اون لبخند قشنگش‌.

10+ غزل شماره ۲۹ حافظ

11+ فردا که بیاد امروز رو یادم نمیاد. دوباره یه بادی بوزه، یه نم نم بارونی بیاد، یه گرفتگی هوا، یه ابر، یه بهار که دلم بگیره، غصه‌م می‌گیره. دقیقا نمیدونم از چی. از زوال شاید.  بعدش دوباره خوب میشم و می‌خندم و زندگی می‌کنم تا یه جا دیگه یادم بیاد و غصه م بگیره. 

قصه‌ی ما به سر رسید

  • ساناز هستم
  • جمعه ۹ دی ۰۱
  • ۰۰:۱۱

دونه دونه دکمه‌ها رو می‌زنم. نخ‌ها رو می‌بُرم. بعضی‌ها رو با یقین. بعضی‌ها رو با شک. چیزی که ازش مطمئنم درست بودن همه‌ی این دکمه زدن‌ها بعد از اتفاقات این یک ساله. بعد از آخرین واژه‌هاست. چیزی که ازش شک دارم حقیقت‌ه. چیزی که برام رنگ نداره واژه‌هاست. چیزی که درسته همینه. 

 

+ بهش میگم به گمانم نیاز داشتم خودم دعاهام رو باورم بشه. حالا قلبم همسو با دعامه.

++ هیچ حرفی رو نباید اونقدر باور کرد که پذیرش پوچ بودنش دشوارتر از پذیرش واقعیت باشه.

+++ نگه داشتن یا دور ریختن جعبه خاطراتم تصمیم سختیه. یه عالمه کاغذ و جعبه شکلات که دیگه معنا ندارن. 

4+ تلاش برای سایکو بودن یا سایکو دیده شدن آدما رو درک نمی‌کنم. زندگی حالا برام معنا داره. رنگ داره. امنیت داره. 

5+ بهش میگم نفع و ضررش در جاجمنت آدم‌هاست. و این مهمه. این هویت ساختن از واژه‌است، هر چند که همه‌ی حقیقت رو بیان نکنن. 

6+ فی فی یه کاراکتر بود تو یکی از قصه‌های من. بعدها یه کاراکتر شد توی زندگی من. یه کاراکتر منفی که جای من نشست. 

7+ به نظرم میاد سیر همه‌چیز رو منطقی و درست طی کردم و از چیزی در این یک سال پشیمان نیستم. از قبل‌ترش چرا. چیزهایی برای پشیمانی هست. کارهایی برای کردن بود. ولی دیگه پشیمون اونها هم نیستم. خیلی بیشتر از چیزی که می‌تونستم زور زدم که جبران کنم. برای هر باری که گفتم زور بزنیم و نه شنیدم و پشیمان شدم از گفتنش، خوشحالم. حالا دونه دونه‌شون بهم کمک می‌کنن که یه نخ دیگه ببرم و راحت‌تر ببرم. حالا سبکم. حالا این تخته سفیده. حالا واقعا نمی‌خوام دیگه هیچ‌چیزی تا ابد بشنوم. حالا مطمئنم که تا ابد تصمیم درست همینه. و با هر حس یا واژه‌ی دیگری، حتی در قلب من، به خودم و به واژه‌ها بدهکار خواهم بود. 

8+ عاه که بریدن آخرین نخ‌ها، برای آخرین بار و برای همیشه مثل کشیدن نخ‌های بخیه بود و هست. یه حس ظریفِ دردناک از حس‌های خوبی در گذشته که فقط ازشون خاطره‌ی محوی مانده و همون‌ها رو هم به مرور زمان، به عمد یا غیرعمد پاک می‌کنی. خوندن تک تکشون قبل از پاک کردن بیشتر منو به این فکر رسوند که کسی این وسط طلسم شده. از اونجایی که اونجاهاییش که باید شبیه قصه‌ها می‌بود، نبود پس بقیه‌ش هم نیست و نخواهد بود.

9+ کلاغه به خونه‌ش نرسید...

لیک دیگر پیکر سرد مرا

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۲۴ آذر ۰۱
  • ۱۳:۳۶

پیش خودم فکر می‌کنم مگه عشق چیزی جز همه‌ی اینه؟ همه‌ی این نقطه نقطه‌هایی که تو قلب آدم درد می‌گیرن؟ نقطه نقطه‌هایی که خاطره‌ن؟ مگه جز اشک‌های شیرین‌ه؟ مگه اصلا بودن اهمیتی داره؟ و نمیدونم گویان می‌خوابم. خواب می‌بینم که همه‌چیز تموم شده. خاطره‌ها یادم نمیاد. از نقطه‌ نقطه‌هایی که توشون خاطره داشتم دور شده‌م. می‌بینم که غریبه‌م و به قول گردالو طول می‌کشه حتی اسمی یادم بیاد. نمیدونم خوابه یا کابوس ولی ترجیح میدم بیدار شم و فکر کنم که عشق با منطق فرق داره قاعدتا. فکر کنم که عشق پاسخ نیست، کافی هم نیست و نقطه‌ی احساساتم رو بذارم‌. قبل از این هم منطقی نبوده ولی بعد از این هیچ و هرگز نیست. احساسات رو در قلب نگه دار. بذار به حال طبیعیش بمونه. یا طبیعت، زمان و اتفاقات مثل یه قاب روی دیوار می‌کنه که گاهی می‌بینی و لذت میبری از اینکه یک زمانی برای ساختن اون قابه زحمت کشیدی، یا کم کم میریزی دور با یه سری کاغذ باطله یا پوست میوه. زمان... زمان... زمان... . ولی خب بعد از این پاسخ رو در منطق جست و جو می‌کنم. با آرامش. بدون خشم. با پذیرش. تامام.

 

+ چه راه حلی تو کتاب بود؟ جز لاینحل بودن به چیزی اشاره کرده مگه؟ دارم فکر می‌کنم با حرف‌های کتاب چه کمکی می‌تونستم بکنم.

++ بهش میگم اون شعر فروغ هست که تشییع رو تجسم می‌کنه. همون که میگه می‌رسند از ره که در خاکم نهند. یه جاش میگه "آه شاید عاشقانم نیمه شب/گل به روی گور غمناکم نهند" میگم دوست ندارم هیچ کس نیمه شب بیاد. دستم کوتاهه اونموقع تو نذار کسی بیاد. دوست ندارم دست کسی به اون خاک بخوره.

+++ یه رفیقی از اینجا داشتم که خیلی وقته نیست. خیلی نمی‌شناختمش ولی نبودنش غمناکه.

4+ تقریبا اولین باره یکی بلاکم می‌کنه. احتمالا کمکم میکنه ولی بازم غم‌انگیزه. ایشالا که خیره.

5+ آدم نمیدونه به دردهای خبرها بسوزه یا دردهایی که از آشناها میرسه. ولی خب پایان این شبا سپید است. 

6+ می‌فشارد خاک دامنگیر خاک

فغان

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱
  • ۱۸:۵۸

دورم از همه چیز، همه کس، همه جا. حس‌های گنگ و درهمی رو تجربه می‌کنم. می‌فهمم که حال هیچ‌کس خوب نیست ولی این کمکی بهم نمی‌کنه. چشمم رو که باز کردم روی تخت بودم. گوشی رو برداشتم و خوندم. گوشم درد می‌کرد  و نفسم از قبل هم بالا نمی‌اومد. ولی حالا واقعا دیگه بالا نمی‌اومد. بدنم درد می‌کرد و نمی‌تونستم حجم همه‌ی این دردها رو تصور کنم. نتونستم بلند شم و برم توی چشم آدم‌ها نگاه کنم، بخندم یا کاری کنم. نتونستم. با همه‌ی حجم اشک‌ها و آب دماغ‌ها خوابیدم که بیدار نشم. ولی شدم. متاسفانه شدم.

 

+ کی تموم میشه همه‌ی این کابوس‌ها؟ میخوام بخوابم و بیدار شم و تو دریم‌هام باشم. دریم‌های شیرین. از من برای همه‌ی این‌ها چیزی نمونده.

++ یه سال از روزهایی که آغازِ پایان بوده‌ن میگذره. این روزا بود که نشسته بودیم توی اون کافه. از توی پارک رد شدیم و نشستیم پشت یه میز. من رو به خیابون بودم و از ارتفاع به ماشین‌هایی که عبور می‌کردن فکر می‌کردم. به گربه‌ای که رو میز بغلی بود. به اینکه چقدر آینده گنگ و نخواستنیه. چقدر کلمات و اینده و دریم بلاکه و چقدر اصلا دریمی وجود نداره. چقدر دورم، چقدر ناامنم، چقدر راحت نیستم و پذیرفته نشده‌م. چقدر از خسران عمر میترسم. که تو همون لحظه‌ها با صداش به خودم اومدم. صداعه می‌گفت برای ما وقت نیست ولی برای گلِ سرِ دوست دخترِ الکیِ همکار هست. و من فکر می‌کردم چقدر از همه‌ی این جلب توجه‌ه؟ جلب توجه برای ادم‌هایی که نباید از وجود من باخبر می‌بودن. و من چقدر حالم با همه‌ی این بد بود. چقدر فکر میکردم جلب توجه چرا؟ چه کمبودی بود که باید توجهی جلب میشد؟ چه رفاقتی که انقدر منو میترسوند؟ چقدر همه‌ی اینها پاک بود؟ یا شاید من هیتر هستم که همه‌ی این‌ها رو فکر می‌کردم. (چقدر زخم این حرف خوب نمیشه. چقدر من هر روز فکر می‌کنم آیا من هیت می‌کنم؟ و چقدر هر روز نیستم. هر روز فکر می‌کنم چقدر زیر سوال و دوست نداشتنی بودم. چقدر اشتباه دیده شدم. چقدر فهمیده نشدم. اگر میخواستم با دیده‌ی ایراد بنگرم چقدر میتونستم ایراد ببینم. چقدر همه‌ی این حرف‌ها زجرم میده. چقدر هنوز نتونسته‌م چیزهایی رو ببخشم و فراموش کنم. هنوز دعا می‌کنم فراموش کنم و راهی جز این نمی‌بینم.)

+++ هر چقدر فکر می‌کنم می‌بینم من محکوم به باختن به چند ویژگی ذاتی هستم. که به همون‌ها باختم‌ همواره. ولی مهم نیست. این باختن حقیقت‌ه. چیزی که در بردهای این ویژگی‌ها وجود نداره. چون من دقیقا از همین ویژگی‌های ذاتی این ساناز شده‌م. و ازش راضیم.

4+ زندگی نازیسته. درسته احتمالا. همه‌ی ما به این می‌بازیم احتمالا. به زندگی‌ای که نزیسته‌ایم. تجربه‌ها و شیطنت‌هایی که نکرده‌ایم. آدم‌هایی که ندیده‌ایم و نبوسیده‌ایم. یه جا همه‌چیز رو رها می‌کنیم و هیچ‌چیز برامون ارزش زور زدن نداره. میریم که تجربه‌شون کنیم. چقدر خسرانه این از دست دادن؟ مگه میشه جز در لحظه‌ی مرگ فهمید؟ 

5+ بازم پایان پاییز و اومدن زمستون با حال بده. با کابوسه. بازم قراره بترسیم و بلرزیم از زمستون. قراره تا صبح‌ها نخوابیم. لعنت به فصل‌ها. که هیچ فصلی موندنی نیست.

6+ آدم حسابی اونقدر کمه که طلبم تنهایی واقعیه. هر چقدر هم که بترسم ازش. تف به من اگه به این تنهایی با کمتر از اونچه که باید، اونپه که لیاقت این امنیت باشه خیانت کنم.

7+ داشتم با پ ولیعصر و انقلاب رو متر میکردم و قدم میزدم. پیش این رفیق جدید میتونم امن و خودم باشم. میتونم غر بزنم و حرف بزنم و چیزی رو پنهان نکنم. به اندازه‌ای که هیچوقت نبوده‌م احتمالا. با کم‌ترین سانسور. بهش میگفتم حالا میدونم که نباید معنی واژه‌ها رو در جمله‌ها پیدا کنم. حالا باید در اکت‌ها، تصمیم‌ها، تلاش‌ها ببینم. میگفتم حالا میدونم و اونقدد خودم رو میشناسم که میتونم همون اول بفهمم و حدود آدم‌ها رو مشخص کنم. می‌گفتم میدونم حالا مطلوبم دونستنه. دونستن تکلیف با خود. میدونم چیزی که بعد از این میخوام و جز اون رو نمیخوام تلاش برای ساختن آینده‌ست. مطمین بودن به آینده. کسی که اندازه‌ی من مطمین باشه بهش و بدونه از زندگی و خودش چی‌ میخواد. حالا تلاش برای ساختن برام معنی واژه‌های قشنگه و جز این رو واقعی نمیدونم. گفتم و رد شدم.

8+ غزل شماره ۳ حافظ

سخن با ماه می‌گویم

  • ساناز هستم
  • جمعه ۱۳ آبان ۰۱
  • ۱۱:۴۱

نمیدونم. نمیدونم چرا. و نمیدونم چقدر زمانِ دیگه نیاز هست. منزجرم. از خودم و فکرها و آدم‌ها. گذر کن ساناز. گذر کن.

 

+ چجوری میشه رفت نشست روی اون صندلی و انگار که چیزی نشده حرف‌های عادی زد؟ از دلتنگی‌ها و ترس‌ها و تناقض‌ها حرف زد؟ نمیشه.

++ سرچشمه‌ها رو باید راه بندازم. باید ورژن مطلوبم رو صیقل بدم. باید خودم رو بغل کنم حتی اگه گردالو نباشه.

+++ در میانه‌ آخرین پاییز در مجاورت شب‌زی به نظرم میاد دارم از این مجاورت و آخرین‌ها کم استفاده می‌کنم.

4+ نظرم درباره‌ی دُرنا مثبته. باید اقدام کنم.

5+ این تنهایی هم توش ترس داره. همون ترس‌هایی که پارسال این موقع داشتم و از خودم و دیگران دور بودم. هر چند که اون دوری یا ترس‌ها تقصیر من نبوده‌ن ولی این ترس توش آزادگی بیشتری داره. رهایی بیشتری داره. حماسی‌تره. من تره.

6+ غزل شماره 356 حافظ 

صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۰ آبان ۰۱
  • ۱۱:۴۴

از دیدن آدمی که نوازش رو می‌دید، می‌فهمید و نوازشش می‌کرد اشک شدم. باورم نمیشد. جلوی چشم من دست کشید روی نوازش، وقتی داشت از زیرش رد میشد بهش اجازه داد نوازشش کنه و من مردم. تصور اینکه کسی تو این دنیا اونو ببینه و بشناسه و حسش کنه اشک‌انگیز بود. یه آدم ناشناس تو این دنیا به اندازه‌ای به قلب من نزدیکه که احتمالا هیچ‌کس نیست و نبوده و نخواهد بود. اشک و لبخند.

 

+ وقتی interval ها بیشتر میشه یعنی تموم شدن. یعنی فراموشی. یعنی کان لم یکن.  این لاف‌های بی‌معنی رو بی‌معنی‌تر می‌کنه. حقایق رو به آنچه من می‌دانستم و بیان می‌کردم نزدیک می‌کنه.  با خودم شرط بستم که حقایق به همون تلخی‌ای هستن که تصورش رو می‌کنم و درسته. شاید بهتر بود هرگز از بیخ و بن همه‌ی این چیزی که بهش میگم حقیقت رو تجربه نکنم. لبخندِ هنگامِ مرگ برای هیچ‌کس نخواهد بود.

++ امنیت در ابعاد مختلف واژه‌ی عجیبیه. هر کسی برداشت خودش رو ازش داره. ولی هیچ‌کس معنای حقیقی این واژه رو تا وقتی که ازش محروم نباشه درک نمی‌کنه. و تنهایی پر از امنیته. و چقدر منزجرم از هر چیز یا کسی که این حس رو در من به خطر میندازه.

+++ گذر هم واژه‌ی غریبیه. گذر می‌کنی و تف می‌ندازی به همه‌ی بی‌معنایی‌ها. بعد همه‌ی آنچه در اکنون برات معنا داره در لحظه بی‌معنا میشه. هر چند که در معنا دادن زبده‌تر میشی و در هر لحظه‌ی اِروری معنا رو از واژه‌ها و آدم‌ها می‌گیری و این بی‌معنایی رو مستقیم می‌کوبی تو صورتشون. یه چیزی شبیه بی‌معناییِ نگرانی. چون خیلی خالی از مفهومِ نگرانی‌ه.

4+ ختی خود منم بی‌معنیم. وقتی خودِ چند سال پیشم رو بیشتر دوست دارم.

5+ هر چقدر بیشتر میگذره واژهها بیشتر برام بی‌معنا میشن و منطق‌های بی‌منطقی بیشتر برام پوچ‌ میشن و شبیه‌تر به پوشش. همونقدر پوچ و تهی از معنا که من این گلدونی که سه ساله بهش آب میدم و باهاش حرف می‌زنم و بزرگش کردم ( که حالا قدش از من بلندتره) رو یهو از پنجره بندازم بیرون و بگم میترسم یادم بره بهش آب بدم و بمیره. 

6+ چند روز پیش ازشون پرسیدم به نظر شما نمود واقعی عشق چیه؟ و خودم بی‌اندازه بهش فکر کردم. چند تا دوست هم اینجا دارم که می‌خوام نظرشونو بدونم. از نظر من والاترین نمود عشق پذیرش "ویژگی" های معشوقه. پذیرشش در کلیت و زیرسوال نبردن هیچ ویژگی‌ای. "انتخاب‌ها" جای بحث دارن ولی ویژگی‌ها خیر. دوست داشتن نه، عشق. خود خود واژه عشق.

7+ از زمستون پارسال دل خوشی ندارم. ازش میترسم ولی امیدوارم این زمستون اون زمستونی باشه که بهار میاد.

8+ به هر حال زندگی پر از تجربه‌های جدید و آدم‌های جدیده. چرا خودمونو اسیر واژه‌ها کنیم و از اون لذت عظیم محروم کنیم؟ درسته، منطقی نیست. منطفی نیست ولی ارزان هست. به اندازه‌ی بهای فکرهامون. 

9+ واقعا به نظرم میاد حیف عمر گران‌مایه بود و هست که صرف مفهومی شبیه عشق بشه. برای این استدلال و دلیل دارم ولی علی‌الحساب : " تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود"

رنگ بی‌رنگی

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱ آبان ۰۱
  • ۰۱:۱۸

گنگ و گم و پر از مرور راه میرم، می‌خوابم، می‌خورم و زنده‌م. شاید همه‌ی این دوری از گردالو با من اینچنین کرده‌. همه‌ی این چیزهایی که اتفاق می‌افته و تحملش سخته. همه‌ی این منو پرت کرده توی خودم تا تموم بشم. همه‌ی این چیزی که واژه‌ها نمیتونن توصیفش کنن.

 

+ مثل همیشه‌ی زندگیم از خودم شاکیم. به خودم بدهکارم. از تصویر خودم نالانم. تنها موجودی که در عالم ازش هیت می‌کنم خودمم. کلافه از همه‌ی این فکر‌ها به ترسیدن مشغول میشم. 

++ دوستای خوبی داشتم، دارم و پیدا کرده‌م. اگه نبودن نمیدونم سختی روزها رو چجوری تاب میاوردم.

+++ مرور واژه‌ها و روزها و حس‌ها ناتوانم می‌کنه. حجم همه‌ی دلتنگی، احساسات، ترس‌ها و فراموشی‌ها باور نکردنیه. گردالوی عزیزم نجاتم بده.

4+ داره یه سال میشه. از روزای بی‌حسی، ترس و حرف زدن و دوری و تموم شدن. و سخته.

5+ آرامش صدای جاروی آقای رفتگر تو این اتاق جواب خیلی از سوال‌های من بوده. آروم باش و تو سکوت شب، تو نور ماهی که کم فروغ می‌تابه، تو خلوت خودت و حتی در حالی که فکر می‌کنی کارت خیلی بیهوده‌ست، دسته‌ی جارو رو بکش روی زمین. یکی یه جایی داره با این صدا تنهاییشو پر می‌کنه. یکی صبح میاد جلوی در و به پاکی کوچه لبخند می‌زنه، یکی یه جایی که نمیدونی هر شب منتظر توعه. 

به سرکشی خود‌ ای سرو جویبار مناز

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۹ مهر ۰۱
  • ۱۶:۰۰

به ناگهان غبار سنگین خاکستری رنگی جلوی چشمم راه میره، از دماغم میره داخل و تمام سلول‌هام رو میگیره. با هر سلولم به یه جمله فکر می‌کنم. یه جمله که نابودم می‌کنه. دلم میخواد مغزم رو دربیارم و بشورم. باید قوی باشم و کم نیارم. باید شاد باشم چون کسی آدم‌های غمگین رو دوست نداره. یا شاید دو تا آدم غمگین با هم کاری ندارن. شاید باید به یه آدم شاد حسودی کنم که دوست داشته میشه. شاید هم باید فقط بخوابم که یه غروب جمعه بگذره و دوباره فراموش کنم. 

 

+ من نه فسرده‌م، نه هیترم، نه به آدما از بالا نگاه می‌کنم. 

++ احتمالا تو غروب‌های پاییز، اونم غروب امسال تحمل سکوت ناممکن باشه. ولی من از زمستون بیشتر میترسم. از زمستون هراس بزرگتری دارم. امیدوارم زمستون امسال زمستون پربرفِ رهایی باشه. 

+++ آخرین مهری که این پنجره برا منه و شب‌زی زیرش نفس می‌کشه.

4+ تنها چیزی که وقتی حالم اینطوریه بهم آرامش میده که آگاهم به خودم ولی دِینی به خودم و کسی ندارم. 

5+ که گر بدو رسی از شرم سر فرود آری

6+ این نیز بگذرد. ولی خب...

همه‌ی این فرار

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۲۴ مهر ۰۱
  • ۱۷:۴۷

امید معناش رو از دست داده. روزها پشت هم میان و میرن و فراموشی رنگ تیره ای به من داده. رنگی که من نیستم. رنگی که حالا مطمینم من نیستم. من گاهی با فرار نجات پیدا کرده‌م. حالا هم راه رو در فرار می‌بینم. در فرار از خویش و هر چیزی متعلق به خویش. ولی این فرار باید نجاتم بده. 

 

+ تا کی فرار؟ اگه نجاتم نده چی؟ چقدر ممکنه؟

++ من و اینجا هم فراموش شده‌ایم. چه خوش فراموشی‌ای.

+++ از اینجا تا اونروز هم خیلی فاصله‌ست و هم فاصله‌ای نیست.

4+ همه‌ی این ترسناکه. تنهایی ترسناک‌تره.

لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح

  • ساناز هستم
  • جمعه ۱۵ مهر ۰۱
  • ۱۲:۲۷

آیا جز اینه که زندگی مجموعه‌ای از امیدها و ناامیدی‌های متوالی‌ه؟ آیا جز بالا و پایین شدن مداوم مفاهیم و آدم‌هاست؟ آیا چیزی جز پوچ شدن روزها و حرف‌هاست؟ آیا چیزی جز تکرار تغییر ارزش‌های درونی‌ه؟ چیزی جز بیهودگی اصرار بر احساسات گذرا؟ چیزی جز ثبات ترس‌ها؟ و من برای همه‌ی اینها آماده‌م.

 

+ روزی روزگاری اینجا از عکس غذایی نوشتم که امروز بی‌اندازه برام غریبه. امروز از حس اونروز هم میترسم. حتی از تکرار حس اون عکس هم بی‌اندازه میترسم.

++ تصورش دیگه اونقدرها اذیت‌کننده نیست.

+++ باید بگم که ناامیدی جزء لاینفک این روزهاست. کی باشه که رها شم از این ناامیدی.

4+ داغ دل بود به امید دوا بازآمد

پیوندهای روزانه