ننه

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۱:۲۵
  • ۱ نظر

وقتی ننه زنده بود پیری غم‌انگیزی داشت. از این پیرهایی که بچه هایشان را سر و سامان داده‌اند، نوه هایشان قد و نیم‌قد زندگی روالی دارند و همسرشان چند سالی‌ست فوت کرده. روز ها بیدار می‌شوند و اهمّ کارشان پختن ناهار و شام بی‌ادویه و نمکی ست که ته ته‌ش دوغ بی مزه‌ای همراهش شده است. ننه سال‌ها منتظر مرگ بود. خودش نمی‌دانست اما صبح را شب می‌کرد و شب را صبح تا بمیرد. دغدغه‌اش کسی بود که در این انتظار همراهش باشد. نوبتی زندگی‌اش را با دو پسرش و ما تقسیم می‌کرد. دو روز، دو روز. لابد چقدر سخت بوده شش روز هفته را سه جور مختلف زندگی کردن. الان که بزرگتر شده‌ام، که فهمیده‌ام تنهایی یعنی چه، تنهایی آن روزهایش را بهتر می‌فهمم. آن تنهایی مطلق.

+ هر وقت حس ناامنی می‌کنم دلم برای ننه تنگ می‌شود.دلم میخواهد بغلش می‌کرد و نمی‌گذاشتم ار تنهایی بترسد.

++ غمگینم مثل ننه که تسبیح ۱۰۰۰ تایی‌اش را دانه به دانه روی هم می‌انداخت و زل می‌زد به در. منتظر. تنها.

 

کسی مادربزرگ شمالیِ اضافه نداره؟

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۲ اسفند ۹۷
  • ۲۲:۰۸

صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی منه.

اونقدر تو این روزها سردرگمم، نمیدونم چی دارم و چی ندارم، نمیدونم چی میخوام و چی نمیخوام، نمیدونم کی هستم و کی نیستم که امروز دلم خواست یه مادربزرگ تو یه روستای شمالی داشتم، چمدونمو جمع میکردم، چند وقت تنها پیشش می موندم. غصه ها، علامت سوالا و نگرانیا رو جا میذاشتم پیشش برمیگشتم به زندگیم...

He is a dreamer, he is pure... so stop your war

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷
  • ۱۲:۱۴

یاد روزی افتادم که بی‌اختیار اشک ریختم. شنیدن تحلیل اوضاع موجود روی صندلی های "آب و آتش" که تهش ختم می‌شد به جنگ. دستام رو گذاشتم روی صورتم و به پهنای صورت گریه کردم. حالا هر بار که این آهنگ رو گوش می‌دم اون حسِ واقعی برام تداعی‌ می‌شه. خیال می‌کنم گاه و بی‌گاه بمبی می‌خوره وسط شهر. هر روز که بیدار می‌شم دونه دونه از "آدم" های زندگیم خبر می‌گیرم. گاهی یکیشون جواب نمی‌ده و اون آدم رو از لیست آدم‌های زندگیم پاک می‌کنم. به عشقی فکر میکنم که لیلی و مجنون بود ، ویس و رامین بود ، به معشوقی که سربازه و خبری ازش نیست... ساعت ها به خواهرزاده‌م که می‌دوعه خیره می‌شم. میگه: دارم پرواز می‌کنم خاله... می‌تونی ببینی؟ دلم نمی‌خواد بمیره. بلده خیال ببافه پس نباید بمیره. بلد نیست دروغ بگه، بلده عاشقی کنه پس نباید بمیره. دلم‌ نمی‌خواد از لیستم خط بزنمش. دستام رو می‌ذارم روی صورتم‌ و زار می‌زنم.

 

+ دارم کتاب ۱۹۸۴ رو می‌خونم و چقدر زیبا درباره جنگ حرف می‌زنه. رفاه عمومی نباید افزایش پیدا کنه، ماشین نباید در خدمت افزایش رفاه و ثروت عمومی در بیاد، چه کنیم تولید داشته باشیم و مصرف نداشته باشیم؟ جنگ!

 

++ من الی الابد به حس حمایتی که از مادرم می‌گیرم نیاز دارم. به دل‌نگرانیش برای احوال و سلامتی من، به آشفتگی ای که تو صورتش حس میکنم بلافاصله بعد از اینکه می‌شنوه سرم درد میکنه. و این رو ضعف نمیدونم برای خودم. نمیتونم زندگی بدون حس حمایتِ بی چون و چرای "آدم های زندگیم" رو تصور کنم.

 

+++ داشتم به این فکر می‌کردم که زبان هوشمنده. مثلا در باب اعتماد عبارت‌هایی مثل "مورد اعتماد" "قابل اعتماد" "معتمد" و ... داریم ولی عبارت هایی مثل "اعتماد کننده" "اعتمادنده" "بسیار اعتماد کننده" نداریم. یعنی مبنای تعریف اعتماد و ایجاد کننده‌ی اون اصولا گیرنده‌ی اون اعتماد هست نه دهنده‌ی اون. 

 

Before he falls
حجم: 5.32 مگابایت

تنها نخواهم ماند یا همون با این شاه‌کمان بنشینی در برم... من دیگه چی بخوام؟

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۱۵ بهمن ۹۷
  • ۲۳:۱۴

نشستم روی تخت. این یه تخت معمولی نیست. این تخت پادشاهیِ منه. قلمرو حکومت من همین سه چهار متر اتاقیه که دارم. از وقتی خواهرزاده‌م میتونه در رو بدون کمک باز کنه، تعرض به اراضی این قلمرو هم رسمیت پیدا کرده و متعارض مورد رحم و شفقت خاله‌ش قرار می‌گیره‌ و یه جوری با نرمش قهرمانانه و بغل گرفتن مهربانانه به بیرون از این قلمرو هدایت می‌شه. تخت من زیر پنجره‌ی اتاقمه. با وجود سوزی که از زیر پرده میاد تو هم‌چنان ترجیح میدم که قلمرو رو ترک نکنم و جای دیگه ای نخوابم. از این زیر، تو این پنجره، یه آسمون دیده میشه. دقیق‌ترش اینه که وقتی دراز می‌کشم و آسمونو نگاه میکنم یه تیکه از  ساختمون بغلی تو این آسمونه. زل زدن به این آسمون آرامش منه. گاهی یه پرنده ازش رد میشه. برمیگرده و دوباره رد میشه. هزاااار بار رد میشه تا یه بار دیگه برنمیگرده. دست من به هیچ جا بند نیست. دستمو که بلند کنم پنجره‌ست. شیشه. خیال. همه چیز اون پشت خیاله. اصلا کبوتری هست؟ همینقدر که من می‌بینمش سفیده؟ اگه خیال نیست چه جوری پیداش کنم؟ کجا رو بگردم؟ اصلا اون میدونه که من بی‌تابشم؟ اون می‌دونه که یکی بی‌تاب پروازشه؟ می‌دونه؟

 

+ آلبوم "تنها نخواهم ماند" رو گذاشتم تو لپ تاپ. (پلیر بهتری ندارم). هدفون عزیزم رو که هدیه تولد پارسالمه رو تو گوشم. چند ثانیه از بداهه نوازی آلبوم رو گوش میدم و استپ. جرات ادامه دادن ندارم. من کی اینقدر ضعیف شدم؟؟؟

 

++ من همیشه میدونستم مغرورم. میدونستم و از دونستن و داشتن این صفت (به صورت کنترل شده) بدم نمیومد. غرورمو یه جایی تو این یک سال و اندی جا گذاشتم. نیست. ندارمش. وقتی به گذشته برمی‌گردم ، نبودش اذیت کننده‌ست. زشته. من نیست.

 

+++ به دنیا اومدن برای من همون‌قدر جذابه که به دنیا آوردن. یعنی هیچ! دلم میخواد عشقِ بی‌پایانم رو صرفِ بزرگ‌شدن یک بچه کنم(حسی که به خواهرزاده‌م دارم) ولی زاییدن احتمالا کار من نیست! همیشه دور و بر های روز تولد اونقدر درگیر زندگیم، یک سال گذشته‌ی زندگیم، آدم های این یک‌سال، اتفاقاتش و درست و غلط هاش میشم که غیرقابل تحمل ترین منِ من میشم.

این یک سال عجیب بود. گاهی اوقات خیلی زیبا ، پر عشق، شیطنت، تلاش، تصمیم بوده و گاهی پر از خشم، ضعف، ناراحتی. امسال دستاورد مهمی نداشتم تو زندگیم و همواره در حال جواب دادن به پرسشِ "درست و غلط" بودم. پرسشی که من رو ضعیف تر از آنچه که بودم کرده. من درست یا غلط اینم! تلاش برای بهتر شدن؟ بعله احسنت البته! ولی من همینم. با همه ی درست و غلط هام. من هرگز در طول عمرم اندازه این سالِ عمرم(بیست و سه سالگی!) شکست پذیر و ضعیف نبودم. و از این موضوع بی اندازه غمگینم. عاشقیِ این یک سال با همه ی بالا و پایین هاش قشنگ ترین بخشش بود. 

 

پ.ن: کاش اونقدری برات مهم بودم که اینجا یادت بود و می‌خوندی.

پ.ن: هیچ وقت دلم نمیخواست هدیه تولد بگیرم. از گرفتنش خوشحال میشدم. ولی فقط از کسایی که میدونستم اونقدر براشون ارزش دارم که "زحمتی" به خودشون داده باشن. به "من" تو تهیه‌ش فکر کرده باشن، کادو پیچ زیبایی کرده باشن. اوریگامی ساده و قشنگی بهش اضافه کرده باشن. یا هر چیزی از این جنس.  بدونن که من میفهمم. بدونن من محتاج هیچ کدوم از هدیه هاشون نیستم. 

ز سیل غم ها و این حرفا

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۲ بهمن ۹۷
  • ۲۳:۴۵
  • ۳ نظر

امروز آخرین امتحان ترم سوم هم تموم شد. زمان داره خیلی زودتر از اون چیزی که انتظارش رو داشته باشم می‌گذره(کلیشه) در واقع از اولین روزی که من پام رو گذاشتم توی دانشگاه این باید نهمین ترم من می‌بود. باورش سخته که این همه زمان از اون روز گذشته باشه. که اولین بار نشسته بودیم روی صندلی هایی غیرنیمکت! اونم چه صندلی‌هایی؟! پلی تکنیک تهراااان. با شعار ما پلی تکنیکی هستیم، پلی تکنیکی هستیم ، ما شیر فلانیم و ... . که فی الواقع تا همین فارغ‌التحصیلی بیشتر شبیه مجمع دیوانگان بودیم تا شیر فلان. خلاصه استاد مشاورمون (یکی از بههههترین انسان هایی که شناختم در طول عمرم) توصیه کرد که ترم اول عاشق نشید، معتاد نشید ، سیگاری نشید، حذف درس و حذف ترم نکنید، عضو حزب و تشکل هم نشید. از ترم بعد هر کاری خواستین بکنین.

مام تا آخر ازین کارا نکردیم.
 
دانشگاه تهران برای من از روز اول فرق داشت. پام رو که توش گذاشتم مطمین تر بودم. خوشحال تر بودم. یقین داشتم که روز ها فرق خواهند کرد‌. حس میکردم حقِ ناحق شده ای رو پس گرفتم!
حق؟ ناحق؟ درست؟ غلط؟ من؟ عشق؟ شک! شک! لعنت به شک!
 
+ چقدر پر از خلاء م! چقدرررر! چقدر کمم برای پر کردن خلاء ها!
++این چه بغض مسخره ایه که اشک نمیشه؟ وقتی میشه سیله؟
+++ ویروس پاس شد. لبخند
++++ اللهم ارنی الاشیاء کما هی...
 

ازینجا روی نیمکت های مشرف به شهر...

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
  • ۲۳:۰۸
  • ۲ نظر

خوب که نگاه میکنم دل‌گیری از کسی جز "من" نیست. 

پاییز فصل من نیست. برادر میگه فصل اون هم نیست. مامان هم میگه دوستش نداره. دست می‌جنبونی که چیزی از روشنایی گیرت بیاد. تاریکی اجازه نمیده. تمامِ تو رو میگیره. هوا دل‌گیر، درها بسته، سر ها در گریبان، دست‌ها پنهان، نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین... بین آدم ها چشم می‌گردونم. گاهی اشتباه هم می‌کنم. خیلی مهم نیست. شبِ پاییز تو ژرفای خودش از هر شبی تاریک تره. اونقدر که میشه ترسید‌. از اینکه نشه ازون تاریکی رها شد. ازینکه صبحی طلوع نکنه. مردن رو میشه به چشم دید. مردنِ درخت هایی که بهار برای روییدن تک تکِ برگ‌هاش خوشحال بودی. لبخند زدی.
پاییز امسال دل‌گیره. بی‌شک. دارم به همه‌ی چیز هایی فکر میکنم که می‌تونن برام شیرین‌ش کنن. عاشقیِِ پاییز رو باید چشید... امیدوارم شیرین باشه... سفر... سه تار... حسنات... و... .

خیال اون غروب...

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۸ مهر ۹۷
  • ۱۰:۳۷

آنتی سوشال بودن احتمالا باید نتیجه‌‌ی تجربه‌های تلخ قبلی باشه. همون روان‌شناسی رفتارگرایانه. که میگه قضیه‌ی همه رفتار های ما نتیجه‌ی فیدبک هاییه که از رفتارهای قبلیمون در تعامل با محیط بدست آوردیم. ولی حجمِ این موضوع ، خصوصا تو دانشگاه داره به حد آزاردهنده‌ای برای من زیاد میشه. 

تنهایی چیزی نیست که من ازش فرار کنم. ولی بی‌شک بزرگترین چیزیه که ازش میترسم. تعامل با بچه هایی که چند سالی از من کوچک ترن به مراتب سخت تر از هم‌سن هاست. خصوصا که بعضی صفات‌شون برام غیرقابل درک‌ه. دلم میخواد برم به اون سه تا دخترِ هم‌کلاسیم بگم میخوام باهاتون دوست شم. مثل کلاس اول ابتدایی. ولی نمی‌کنم.
تو تنهایی روز ها تصور اینکه از پارک اومدیم بیرون، دست تو دست، داریم اون غروب رو تصور میکنیم دلم رو گرم می‌کنه. با یه بغض گنده.
 

دور و بر سومِ هر ماه یا همون اندر رساله‌ی ما اندرِ خم این روزها مستاصل‌یم

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۳ مهر ۹۷
  • ۲۳:۲۸
  • ۲ نظر

دیروز بعد از کلاسِ لوس و مضخرفِ تاریخ از درِ قدسِ دانشگاه که درست روبروی درِ دانشکده‌ست اومدیم بیرون. دقیق‌ترش بعد از جواب دادن به چند تا سوال اومدیم بیرون. سوال های یه خانم ۳۰ ساله که بعد از لیسانس بیولوژی و ارشد میکروب سودایِ دندون‌پزشک شدن پیدا کرده بود. فارغ از آرمان‌شهری که راجع به پزشکی و دندون تو ذهن آدم ها هست ، تصمیم‌ش به حرف امام علی که "طوری زندگی کنید که گویی ۱۰۰ سال دیگه زنده خواهید بود" نزدیک بود و شاید قابل تحسین. 

قدس رو مستقیم اومدیم پایین. پایین تر از انقلاب.انتشاراتِ جذاب فاطمی. دوره دبیرستان انتشارات محبوب‌م بود. هم چنان هم به اندازه کافی کول و جذاب هست‌.
 
مرد دست فروش با پول خرد ۱۵۰۰ تومن رو جور کرده بود و داد به سمبوسه فروش. تو همون انقلاب. جیگرم میسوزه. مستاصل.
 
+ امروز ۹مین ماه تموم شد. ۹ ماه. به گفتن شاید بزرگ نیاد. ۹ ماه کمتر از یه ساله. کمتر از ۲ سال و ۱۰ سال هم هست. ولی برای ما بزرگه. پر از اتفاقه. خوب یا بد. فرقی نداره. روز به روز مفهوم داره برامون. تکرار نشدن و تکراری نشدن‌ه برامون. عاشقی‌ه.
 
++ حسِ حمایتِ یه برادر ، به نظرم رنگ زندگی رو عوض می‌کنه. روشن تر میشه همه چیز.

آسمانی به سرم نیست ... از بهاران خبرم نیست...

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۶ شهریور ۹۷
  • ۰۳:۰۸
  • ۲ نظر
+انتخاب رشته ای که هشت روز سخت رو شامل می‌شد و روز آخر صدا و نایی نمونده بود... تجربه جالبی بود... کسایی که رتبه شون نجومی بود و به هر قیمتی میخواستن برن دانشگاه ، کسایی که مونده بودن بین پزشکی و دندون ( انتخاب سخت پارسالِ من) و... . همه جور آدمی بود. سهمیه ای هایی که رتبه شون در حد لیسانس های شهرستان بود ولی حالا به پزستاری تهران فکر میکردن، اقلیت مذهبی ای که به مهاجرت فکر میکرد و سختیِ تحصیل و زندگی تو ایران.
 
++ تو این مدت به خیلی چیزها فکر کردم... به تغییرات یک سال گذشته‌ی خودم، به تفکراتم و اتفاقات این یک سال، به امتحانِ علوم پایه ی سال آیندهِ ، روابطم با دیگران، تاثیر آدم های زندگیم تو این روابط ، به خودشیفتگی از نوع فردی‌ش چه برای خودم چه برای دیگران، خودشیفتگی جمعیِ ما ایرانی ها که بلایِ جونمون شده، به اینکه کرگدن باید چاپ شه، شرکت های گنده (و حتی کوچیک!) نباید نیرو ریلیز کنن! ، به اینکه چقدر مستاصل‌م تو همه این قضایا، اینکه من نرفتن رو انتخاب کردم... انتخاب کردم... اشتباه کردم؟! ، اینکه تصمیمِ رفتنِ دوباره سال ها رو  از من میگیره و اون تصمیم الان باید گرفته بشه ، اینکه از دست دادن چقدر راحته ، چقدر پوچ‌ه ، چقدر بی رحمانه‌ست ، چقدر راحت میتونم اشتباه کنم...
 
 
+++ تابستونِ دو سالِ پیش بود. دنبال یه نشونه بودم. تو خیابون. در به در. وقتی از خونه‌ی علم بیرون اومده بودم و حرف یکی از بچه ها خنجری شده بود برای نیومدن‌. چقدر در عین دور بودن به حال اون روز ها ، بهش نزدیک‌م. خیلی به جهاد خوش‌بین نیستم ولی شاید شرکت کنم.
 
++++بچه تر که بودم نمی‌ترسیدم. تقریبا از هیچی نمی‌ترسیدم. به جز یه باری که خواب بدی دیدم و با ترس از خواب بیدار شدم. یادمه شیر آب رو باز کردم و خوابمو براش تعریف کردم. عمه فضه (که در واقع دخترعمویِ بابا بود) می‌گفت آب با خودش می‌بره. آروم شده بودم. از اون روز تا امروز چیزهای با ارزش زیادی رو تو زندگیم از دست دادم. در واقع زندگی با ارزشی رو از دست دادم (دادیم) که هر چه قدر دویدیم و بدویم بدست نیاوردیم و نمیاریم. از دست دادن به من ترسیدن رو یاد داد. هر داشته‌ی با ارزشی برای من همراهه با ترسِ از دست دادنش. ترس به حدِ جنون. کاش آبی بود که میتونست با خودش ببره.
 
+++++ شروع کردیم به مثنوی خوندن...

 

 

 

دلم میخواد زودتر کلینیک شروع شه یا همون اندر رساله‌ی آینده

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۳۱ تیر ۹۷
  • ۲۳:۱۶

    گاهی اوقات فکر میکنم یک من برای این همه سودایِ توی مغزم کمه. من باید یه چند تا منِ دیگه داشتم که در حالی که من داشتم میرفتم دانشگاه بشینم سرِ کلاس آناتومی و بافت و انگل، اون بره کلاس رقص، اون‌یکی بره باشگاه، یکی دیگه هم نقاشی کنه. شاید همونی که می‌رقصه بتونه نقاشی کنه. بالاخره این دو تا احتمالا تو یه کتگوری جا بشن. شایدم من نقاشی کنم و برقصم و اونیکیم رو بفرستم سر کلاس. به هر حال نقاشی کردن جذاب تر از یه سری استخون و عصب و کاداورِ(جسد) پوسیده‌ی دانشگاهه.

    این روزا که بیکارترم ساعت‌ها آینده رو خیال می‌کنم. گاهی اوقات ترسناکه و قلبم آریتم میشه. ولی شوق‌ش رو دارم و گذر زمان شیرین‌ه. بعضی چیزها، آدم ها، حس‌ها ، جاها معنای اطمینان هستن برام. مطمینم بهشون. به بودنشون. به خوب بودنشون. بعضی چیزهای دیگه برام معمان. شوق دارم ببینم چی میشه.

 

 

پیوندهای روزانه