عشق و عقل و حرفای تکراری

  • ساناز هستم
  • شنبه ۲۹ مرداد ۰۱
  • ۱۲:۲۷

فقط یه چیزی نوشتم که تحویل داده باشم. بی سر و ته. بی فرجام. بی معنا. درست مثل زندگی. درست مثل داستان هایی که با آدم ها دارم. و درست مثل خودم. هنوز همه چیز ترسناکه. هنوز فکرش اذیتم میکنه. هنوز میترسم و هنوز سعی میکنم گذر کنم. هنوز تصور چرایی های اتفاقات منو میترسونه. هنوز حرف‌ها رو باور ندارم. هنوز از این حجم ارزان فروختن حرف‌ها، ارزان بودن ما در بهتم. فقط گاهی فراموشش می‌کنم. یه شب تو خواب می‌بینم و یادم میاد. یه روز تو بیداری می‌بینم و یادم میاد. ولی یادم میاد. کاش نیاد. کاش کان لم یکن بشه. من دیگه نمیتونم. وسط یه روز شلوغ کم میارم و خفه میشم. ولی باری روی دوشم نیست. آسوده‌م. آسودگی‌ای که نداشتم. زجری که مدام همراهم بود و دور و تنها بودم. از همه. حتی از خودم. خوشحالم که دهان باز کردنم همانا و تنها شدنم همانا.

 

+ همانا و همچنان و برقرارتر از قبل یقین دارم که قطعه پازلی هست.

++ عذاب وجدان رو خیلی خوب درک می‌کنم. فقط می‌تونم بگم ممکن نیست. درستی واژه‌ها با درستی اتفاقات همسو نبوده و نیست و زمان نشون میده که نخواهد بود. بنابراین نادرستی یکیشون حتما عذاب وجدان داره. درد بزرگیه.

+++ خسته‌م و نیاز دارم تموم شم. کاش این داستان شروع نشده بود. یا کاش اونموقع شروع نشده بود. کاش تازه و با آدمی که الان هستم شروع میشد. که انقدر عمیق و درونی نمیشد همه چیز برام.

4+ همچنان هم حریم عشق رو هر کسی نمی‌فهمه.

5+ ساناز بازم پشیمونه. ساناز از آدم‌ها هیت می‌کنه و دیگران رو وادار می‌کنه بدبین‌تر از خودشون باشن. ساناز میخواد روی همه‌ی این تصاویر بالا بیاره.

6+ هر بار به تنهاییم تو روزهای سخت و خیلی سخت فکر می‌کنم از آدم‌ها منزجر میشم. کاش "آشنا شدن اتفاقی با انسانی جالب" زودتر برامون اتفاق بیفته. البته که حتما افتاده. فقط کاش ببینم و بدونم و یقین پیدا کنم که راحت تر بگذرم. راخت تر که لافی بیش نیست ولی با زجر مقطعی بیشتر و یحتمل کوتاه‌تر. ولی خب محافظه‌کاری همینه دیگه. هرگز بروز نمی‌دهد.

7+ خسته‌م از این مفز و این فکرا ولی حالم با همه‌ی این خودم بودن و یک نفر بودن بهتره، با تنهایی بهتره. به هیچ‌کس اجازه نمیدم [سانسور این بخش از متن]

8+ روزها که خلوت‌تر میشه دلم بیشتر تنگ میشه. بیشتر نبش قبر می‌کنم. بیشتر خودم رو اذیت می‌کنم. باید خودم رو غرق در اهدافم کنم. باید دعا کنم.

9+ دلم نمیخواد بمیرم ولی همون قدر هم دلم میخواد نباشم. برای همه‌ی چیزی که زندگی بهم تحمیل کرده خسته‌م ولی پای زندگیم هستم و قشنگ‌ترش می‌کنم.

10+ بهش میگم یعنی من حساس بودم؟ میگه وا. این لاسه دیگه. یا حداقل تلاش برای جلب توجه و لاس احتمالی. جالبه. 

 

نه پای رفتن از اینجا

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۱ مرداد ۰۱
  • ۲۱:۴۲

رفتن از این اتاق سخته، همونطور که اومدن توش. خیلی وقته که خونه نرفتم. و امشب شب رفتنه. شب دل‌کندن از این تنهایی. غمگینم و دلتنگی حمله کرده. دلتنگی برای هر چیز کوچک، بزرگ، برای اشنایی به جان، برای آغوش‌هایی که امن بودن، برای شادی‌های کوچک، برای حس عمیق دوست داشتن، برای لحظه‌های که باور می‌کردم دوست داشته میشم، برای دیدن، برای شونه‌ها، برای اشک‌ها، برای باور، برای هر چیزی که واقعی بود، برای همه‌چیز. برای یک نفر‌. برای هر شب اون روزها. شب‌های عاشقی. 

+ نه طاقتی که بمانم.

++ اونقدر اشک ریخته‌م که همه‌ی هیکلم قرمز شده‌. مقاومت فایده‌ای نداره، در یک لحظه فرومیریزم.

+++ گاهی دلتنگی تبدیل به خشم میشه.دلم میخواد هر چیزی که مطابق میل من نبوده یا نیست رو بکوبم و بشکنم و به آتیش بکشم.

۴+ ولی واقعیت چیز دیگریست. درست چیزی‌ست که دوام دارد. بمیر دل عزیزم. بمیر. زودتر.

۵+ چجوری دلش اومد؟ واقعا چجوری؟

سیگاری می‌میرد

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱
  • ۱۷:۰۲

این‌جا، این سبزی کوچیک روی نقشه که آغوش توشه، رام منه. این صندلی‌ها حالا رام من شده‌ن. رو اونیکی فردای تولدم نشستم، اون روز کابوس، اون حرف‌ها. رو این یکی اونروزی که خودمو باخته بودم. یکی اومد گفت می‌تونم بشینم اینجا؟ یه نگاه به حجم صندلی‌های خالی کردم و بی‌معنایی درخواستش رو فهمیدم. گفتم بشین. نشست. داشت شروع می‌کرد حرف زدن که پا شدم. می‌تونستم حجم باخت اون روز رو روش بالا بیارم. رو اونیکی هم با پ نشستیم. نزدیک آغوش.  خلاصه اینجا رام منه. بگم بمیر می‌میره. ولی من میخوام زنده باشه. بعد از من رو سر یکی که می‌فهمه اون نوازشه دست بکشه و نوازشش کنه. به هر حال باید یه روز ازش خداحافظی کنم. مثل هر آشنایی‌ای که می‌دونستم، می‌دونم و خواهم دونست که باید یه روز ازش خداحافظی کنم.

 

+ اونقدر مثبت بود فیدبکش به نوشته‌م که تی‌تاپ و خر. هی رفتم و خوندم و ذوق کردم.

++ م گفت برق چشمات روشن‌تر از دو سه سال پیشه. گفتم اشتباه می‌کنی، اونموقع حالم بهتر بود. میگه شاید دنبال چیزایی هستی که دنبال اونا بودن حالتو خوب می‌کنه ولی چون اونموقع از بیخ و بن نبودن فکر میکردی حالت بهتره. حرفش فارغ از درست و غلط بودن باحال بود‌. من نمیدونم کی واقعا حالم بهتر بوده. اصلا حال بهتر یعنی چی.

+++ من هیچ‌وقت این تصویر از خودم رو که "گناه دارم" رو نخواستم ببینم. یه دختر که گناه داره برای هر چیزی که تجربه کرده یا می‌کنه، برای کل زندگیش. باید برم تو نقش شکست‌خورده و مظلوم و مورد ظالم واقع شده تا گناه داشته باشم. از این تصویر منزجرم. تصویر دختری که میتونه مورد عذاب وجدان قرار بگیره تا خواسته شدن. تهوع اوره.

۴+ اینکه دیگه مهم نیست یه جورایی واکنش دفاعی انکاری‌ه. مهم‌ه. ولی همون‌قدر که مهمه نباید مهم باشه. 

۵+ تا حالا به ساعت این پارکچه توجه نکرده بودم. دختر کم‌توجه تنها.

۶+ از ترس آینده باج میدم. به آدم‌ها، خودم، اتفاقات و فکرها. به همه‌چیز باج میدم. و بعد از خودم هیت می‌کنم. نمیدونم این تناقض با هیتر بودن منه یا تاییدکننده‌ش ولی اگر یک نفر در این دنیا باشه که من بتونم ازش هیت کنم اون خودمم.

۷+ سیگاری می‌میرد

آهای زمونه... آهای زمونه...

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱۶ مرداد ۰۱
  • ۱۵:۰۳

به گردالو گفتم و اشک ریختم. گفت درستش می‌کنیم. درست میگه. خیلی از چیزهایی که میگه درستش می‌کنیم بهتر میشن. تا وقتی که ناگهان فرونریزن. امیدوارم نریزن. خسته و بی‌تاب از روزهای گرمی که تموم نمیشن. ددلاین ها و امتحان‌هایی که تموم نمیشن. فکرهایی که خوره میشن. رفتن که بزرگ و بزرگتر میشه‌. ترس‌هایی که سرجاشون محکم وایستادن و پوزخند میزنن. خسته‌م. باز هم. درسته، آدم غمگینِ هیتر ایز هیر. اتفاقا الان از همه هیت می‌کنم و خیلی راحتم. ریلی هیت. بی‌پرده‌. نمیدونم شایدم دارم تلاش می‌کنم هیت کنم. که بگم راحتم که هیت کنم. که خوشم میاد هیت کنم. شایدم هیت نمی‌کنم. شایدم دوست دارم. نمیدونم. به هر حال از همه میترسم، هیت و دوست داشتن کسایی که ازشون میترسی خیلی هم فرقی نداره. 

 

+ این گردونَتو کی داره می‌چرخونه؟

++ میگه زبون نوشتنت روونه. زبون نوشتنمو عوض کردم ببینم اینبار چی میگه.

+++ عجیبه ولی دیگه برام مهم نیست.

۴+ ۶ ماه از اون روزهای کابوس میگذره. روزهایی که فکر می‌کردم قرار نیست تموم بشن. سیاهی‌هایی که در هم تنیده میشدن، رشد می‌کردن، تو شکل‌ها و آدم‌های مختلف نمود می‌کردن.

۵+ آبجیم میگه (برای گفتن آبجی اینسکیور شدم، اگر شیک بودم لابد خواهرم بود ولی آبجیمه و من تصمیم ندارم چیزی رو رنگ کنم) از این بیمارستانه بدش میاد. من ولی بهش عادت کردم و دوستش دارم. درسته روزهای سیاهی بودن ولی کورسوی امید اونجا بود. 

۶+ همه‌چیز تا حد زیادی ترسناکه ولی من از پسش برمیام‌. ساناز ایز لودینگ.

۷+ دختره میگه ببین این دلتنگی هیچوقت تموم نمیشه فقط کم کم بیشتر یادت میره که دلتنگ بشی. درست میگه یحتمل. هنوز بزرگ و سنگینه، هنوز جنبش هر جنبنده‌ای می‌تونه آزارم بده. ولی آزار برای خودمه. نه برای هیچ‌کس دیگه.

چون باد سحرگاهم

  • ساناز هستم
  • شنبه ۸ مرداد ۰۱
  • ۱۹:۴۵

بیدار شدم، هوا به نظر میومد جذاب و بهار در تابستان باشه. پروتز مریض از لابراتوار نیومده بود و دانشگاه نرفتم. رفتم تا سر کوچه بربری و ادوات صبحانه خریدم‌. از فرق سر تا نوک پا آب بودم. هر قطره‌ی آب یه روز از غم‌هام رو می‌کشید، یه موی سفید رو سیاه می‌کرد، یه ناحیه از مغزم رو آروم می‌کرد. ولی باد. باد هر چیزی که درست شده بود رو خراب می‌کرد. خراب‌تر و ویران‌تر از قبل. اونقدر خراب که از امروزم پشیمون و پریشونم و اشک‌هام کم از بارون صبح نداره. هر بارونی که بر من باریده بود داره از من می‌باره. همه‌چیز درده، دردناکه، از همه منزجرم. همونطور که ازم انتظار میره.

 

+ به خودم قول دادم. قول از جنس سانازی. باید روح سانازیم رو بالا بیارم. به خودم نباید ببازم.

++ در بی سر و سامانی

+++ نوشتم: الان اگه بودیم من ناراحت بودم که یکی (یقینا عمدی) به من گفته دگوری. با صد مچالگی شاید این ناراحتی رو می‌گفتم. می‌ترسیدم که نکنه من آدم بده بشم. لابد باید مثبت اندیش می‌بودم و عمدی نبوده‌. لابد اون درسته و من غلط. لابد شنیدن این توهین حق من بوده. لابد از اونجایی که همیشه حرف همه مهم‌تر از من بوده می‌ترسیدم که نکنه به حرف اون اهمیت بده و منو دگوری ببینه‌. لابد حرفی که با یه بلاک، آنبلاک رد کردم درد بزرگی میشده. لابد حمایت بی‌معنی می‌بود، کم‌اهمیتی به ادمی که همچین چیزی به "عشق" من گفته بی‌معنی بوده. که هست. که اینتراکشن رو بیشتر از قبل کرده حتی‌. مضحکه. که "هنوز عاشقم و عاشق خواهم بود" رو می‌بینم و روی مفاهیم بالا میارم. آدم‌ها به هم اعتبار می‌بخشن. من پیش دوستانم به یارم اعتبار می‌بخشم. گاهی با سکوت، گاهی با حمایت، گاهی با مهم داشتنش، گاهی با ابراز. با هر چیزی.

۴+ کی می‌میرم خلاص شم؟ از همه‌ی این مغز؟ از همه‌ی چیزی که نمیدونم باید بابتش چه حسی داشته باشم. فقط میدونم یه چیزی قلبم رو سوراخ می‌کنه. 

۵+ می‌خوام فرار کنم. ولی از چی به کجا فرار می‌کنم؟

۶+ چرا این درد رو ساختم که حالا تموم نشه؟ که حالا مدام از یه ور برداره و بکوبه یه ور دیگه؟

۷+ قلبم درد می‌کنه.

مجال خواب نمی‌باشدم

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۳ مرداد ۰۱
  • ۰۱:۲۸

غمگینم و نیازی به همه‌ی این‌ها نیست. رقیقم و نامردیه اگه فقط وقتی خشمگینم بنویسم. خسته‌م از همه‌ی این نوسان و بالا و پایینِ حس‌ها. می‌تونم بپذیرم که همشون طبیعی‌ن و خودم رو سرزنش نکنم. می‌تونم پرونده رو با همه‌ی این حس‌ها، دلتنگی‌ها، حسرت‌ها، خشم‌ها، اشک‌ها و یادها ببندم. می‌تونم بخوابم و همه‌چیز رو خواب ببینم.در واقع باید مهم نباشه که اونطرف قضیه چیه. مجموعه‌ای از تجربیات/حس‌ها/اتفاقات رو باید بزرگ داشت. خوب یا بد. شیرین یا تلخ. اسون یا سخت. همین.

 

+ ساناز این بار پشیمون نیست. تمام.

++ تو اتاق گردالو فهمیدم که من عمدتا در نوشتن می‌تونم خشم نشون بدم و خالی کنم. یا شاید در موقعیت های اندکی غیرِ این اتفاق افتاده برام.

+++ نوشته قدر این قلم رو بدون. من حس اینکه قلم خوبی دارم رو ندارم. ولی زور خواهم زد و خواهم نوشت.

4+ ز دست خیال

طلب اندر طلب

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۲ مرداد ۰۱
  • ۱۸:۰۰

اتاقم رو عمیقا تمیز کردم، غذا پختم، دوش گرفتم و نشستم. همه‌ی مدت مغزم افتاده بود رو دور تخمین زدن. تخمین زدنی که مدت‌ها بود خاموش شده بود. چرا روشن شده؟ نمیدونم. در واقع میدونم. به هر حال به نظرم یقینا من یک حقیقت طلبکارم و امیدوارم یه روز اونقدر شهامت وجود داشته باشه که آنچه که تو دوایر منطقی جا نمیشد و حلقه‌ی مفقود بود رو نمایان کنه.

 

+ خشم حل شده در رهایی. خوشحالم که باری روی دوشم نیست.

++ خوشحالم که نه نقش قربانی رو دارم نه قاتل.

+++ تا که زندگی چه زاید باز.

سفر حسرت و آه

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۲ مرداد ۰۱
  • ۰۷:۵۸

عه، درسته. حتی این بار هم پشیمونم. از نوشتن، بیان خشم و نوشتن چرت و پرت.

حقیقت اینه که اون تصاویر حقیقت و آزاردهنده هستن. محافظه‌کاری هم‌چنان اجازه‌ی بروز نخواهد داد ولی خب من دیدم، من میدونم. حقیقت اینه که لاف‌ها بیهوده و برای دادن نقش‌های دراماتیک به ما بودن، حقیقت اینه که واضح بود عشقی باقی نمی‌ماند یا به عبارتی جز قلب تیره حاصلی نیست، حقیقت اینه که آنچه که عشق است تلاش کردن است، آنچه که ماندگار می‌کند خواستن است، آنچه که جاودانه می‌کند خواستن به جان و نشدن. مور مورم میشه وقتی لاف می‌شنوم. وقتی باور نمی‌کنم. وقتی به نظرم درست نیست.

+ خشم احتمالا درست ترین حس برای بیان و ابراز نیست. 

++ گاهی خفه میشم. بعد به نظرم درست میاد‌. حتی به اینکه یه روزی این رخ رو خواهم دید، این دست رها کردن وسط میدون جنگ رو می‌دیدم، می‌دونستم اون روز سخت در زندگیم تنها خواهم بود، حتی از این بعد هم امنیت نداشتم.

+++ همه‌ی این‌ها جلوی دلتنگی برای حس‌های عمیق رو نمی‌گیره. حس‌های تکرار نشدنی. که کاش تکرار بشن.

تهی

  • ساناز هستم
  • جمعه ۳۱ تیر ۰۱
  • ۰۱:۵۶

به گردالو میگم نمیدونم دقیقا چه حسیه. شاید دقیقا حسادت هم نباشه. ولی یه چیزی شییه اونه. میگه یه خشمی حس می‌کنم. میگم درسته، هست. نمیدونم چجوری میتونه حتی‌ حس‌هایی که پنهان می‌کنم رو بخونه. میگه مخاطبش کیه. میگم معلومه. میگه می‌فهمم. میگم این حق "من" بود که الان شاد باشم. میگم میدونی من هیچ‌وقت اون لباس رو تصور نکردم؟ ولی خب میدونم همون‌چیزی که تصور نکردم از این زیباتر بود، ظریف‌تر بود، من‌تر بود. میگم هرگز نمیتونستم همچین چیزی رو بگم. چون لابد هیتر بودم. لابد ته مزه‌ای که می‌موند هیت کردن بود. و عاه خشم دارم.

 

+ بهش میگم شرط می‌بندم که اون محافظه‌کاری‌ای که ازش حرف می‌زدم، اون کسی که با اصرار نباید می‌فهمید من وجود دارم، الان یا داخل داستان هست، یا تمایل به بودنش هست و خواهد بود. وچقدر من رها و آسوده‌م و این تصویر دیگه اذیتم نمی‌کنه. حتی تصویر تنها نبودنش تو اون جمع.

 

++ حاضرم هر شخصی رو قاضی کنم. و یقین دارم از حکم دادگاه. من به رو راست نبودن‌ها و حرف‌های صد من یک غاز باختم. و خوشحالم که باختم.

 

+++ رو راست بودن کار دشواریه ولی علی‌رغم اینکه به نظر میاد بهاش زیاد باشه، بهای کمتری از رو راست نبودن داره. بیاید رو راست باشیم. اونچه که بین بودن و نبودن تعیین کننده بود حس رهایی از تعهد، آزاد بودن، تمایل به پیشرفت‌هایی بود که توهم این وجود داشت که من مانعشم. خود را در جایی بالاتر دیدن‌، جذب آدم‌هایی که تا حالا جذبشون ممکن نبود. یا به عبارتی عضو کلوبی بودن که ما رو به عضویت نمی‌پذیره. حالا رویای شف بودن جذاب‌تره، رویای موسیقی، رویای همه‌چیز. برای من هم‌.

 

۴+ منزجرم. و همه‌چیز تا وقتی فراموش کرده‌م آرومه. همه‌ رو پاک کردم تو شبکه‌های اجتماعی که نبینم ولی خب دیدم. آنچه که نباید می‌دیدم.

 

۵+ رویای رفتن داره بزرگ میشه. هوا کمه.

 

۶+ اولین بار بود که هر نوع نوشته‌ای رو به اشتراک گذاشتم. استاده گوگولیه‌ ولی اینکه خودش نمی‌خونه و دستیارهاش می‌خونن ضدحاله ولی خب منتظر فیدبکشونم. هر چند طبق معمول خودم راضی نیستم.

 

۷+ تلاش و تصمیم برای ننوشتن تو یه لحظه شکست میخوره. و حتی این هم اشکالی نداره. از بین حس‌های مختلف خشم درست‌ترین برای نوشتن و ابراز کردنه.

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۶ تیر ۰۱
  • ۲۱:۲۳

حس میکنم وسط دریا رو به آسمونم. همه‌ی راه رو تا لب دریا دویدم، تا وسط دریا شنا کردم و حالا این وسط اونقدر آرومه و آفتاب اونقدر مهربونه که می‌تونم بخوابم. می‌تونم اونقدری آروم بخوابم که چنننننند ساله نخوابیدم. حس می‌کنم اینجا اونقدر از همه‌ی آدم‌ها دوره که نیازی نیست بترسم. و حالا اونقدر شجاع هستم که از تنهاییِ وسط این دریا نمی‌ترسم. که منتظرم دستی رو که اندازه‌ی من خسته از دویدن و شنا کردن تا اینجا هست، اندازه‌ی من از این رهایی وسط دریا لذت می‌بره و ترس من از تنهایی رو با گوشت و خون می‌فهمه رو بگیرم. این لمس واقعی هر لحظه‌م رو با اطمینان پر می‌کنه. اشتیاق برای رسیدن به ساحل امنی که تو تنهایی هم هستیم و حالا با هم تو یه دایره و تنهاییم. 

 

+ دونستن آزاردهنده‌ست. حالا که می‌دونم همه‌ی حرف‌ها رو توجیه می‌بینم. حرف‌های فلسفی که پاپیون‌ زدن به واقعیت هستن. حقیقت اونقدر روشن و چیپه که به خود خوراندن و قبولاندن این سخته‌. جای احمق.ها گذارده شدن هم همونقدر مسخره‌ست. حالا از اون قطعه‌ی پازل اطمینان دارم.

++ به میم گفتم اونچیزی که خیلی آرومم کرد همین بود. دِینی به خود یا واژه‌ها یا گذشته و آینده نداشتن. با هر دیده‌ای نگاه می‌کنم یا کردم تقصیری در خودم ندیدم. هیچ. و همه‌ی زورم رو زدم. حتی حرف‌زدنم که منجر به فاصله و اتمام شد هم زور زدن بود. من همراه نبودم؟ نه من تنها بودم. من دور بودم. من شکاک بودم؟ نبودم و این عین حقیقت‌ه. امنیت واژه‌ی عجیبیه. ریشه در بلد بودن عاشقی، حس‌های واقعی، اطمینان، آینده، صاف و صادق و پاک بودن، و چندین ویژگی شخصیتی و هزار تا چیز دیگه داره(ف ابدا ادم امنی نبست و همه‌ی این ویژگی‌ها رو داره). امن بودن کار هرکسی نیست. من بلدم امن باشم و خب حالا میدونم که امن بودن اطمینان بخشه. شک؟ من شک نمی‌کنم، فقط درست و غلط رو واضح میدونم. و متاسفانه با وجود ابنکه شک دارم به خیلی از درست و غلط‌ها ولی مطمینم که منطق تو این باب درست حکم می‌کنه. من آدم هِیتری بوده‌ام؟ همین کافیه که خودم می‌دونم هیچ‌وقت در زندگیم دیده‌ی "آدم نشمردن کسی" رو نداشتم. شناخت من از خودم برام کفایت می‌کنه. واضحه اونقدر دور بودیم که اصلا انتظار ندارم من شناخته شده باشم. و شنیدن همین‌ها تیر آخری بر همه‌چیز بود. و حالا در رهگذار باد نگهبانی هم بر لاله‌ نیست. و حالا درد اونقدر گذشته که خلاقیت رفته. و اینجا جاییه که همه‌ی بهانه‌ها و حرف‌های فلسفی پوچ شدن. حالا دارم به چشمم می‌بینم حرف‌های پوچ رو. و برام تلخه که همه‌ی اینا عین روز روشن بود. و حالا باورم رو به همه‌ی قبل، میان و پایان ماجرا از دست دادم. و از دست دادن باور، این غم‌انگیز‌ترین بخش داستان منه.

+++ اپیزود اول: یک سری حقیقت رو گمان می‌زنم و می‌خونم،

اپیزود دوم: یک سری راز رو می‌شنوم.

اپیزود سوم: یک سری واقعیت و حرف و تغییر رو در چند ماه دیدم.

اپیزود پایانی: باور کردن مسخره‌ست.

 

۴+ بغل کردن خود‌.

۵+ دوست نداشتم هیچ‌روزی به این خوشحالی تلخ و غم‌انگیز برسیم‌. خوشحالی از تموم شدن. 

۶+ امیدوارم این بار این دست اشتباه نباشه.

۷+ آدم‌های کمی دوست داشته شدن رو بلدن. اونقدر دوست‌ داشته شده‌ن که وقتی دوست داشته میشن دنبال جایی برای دوست داشته نشدن نمیگردن. من گمان می‌کنم بلد بودم. امیدوارم همیشه بلد باشم.

۸+ حرف‌های دیگران. امان از دیگران که میدونم اینا حرفای دیگرانه. 

۹+ کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

پیوندهای روزانه