- ساناز هستم
- يكشنبه ۲ مهر ۰۲
- ۰۳:۴۹
گاهی فکر میکنم که آیا واقعا یه روزی همهش هیچ میشه؟ یعنی حتی اون حس خیلی خیلی ناخواسته و یهوییِ غم یا دلتنگی؟ یا اون قطرهی اشک ناگهان بعد یه آهنگ خاطره انگیز؟ یا هجوم خاطرات؟ یا جس خفگی موقع گذشتن از یه جایی که اهلی شده بود؟ نمیدونم. شاید به قول بزرگی بازم باید اونقدر بنویسم یا زمان بگذره که اونم بگذره.
+ گذر از اون پاییز داره دو سال میشه. خیلی دورتر از این حرفها به نظرم میاد. بعضی تصویرها گنگ شدهن. بعضیها با همون رزولوشن موندهن و اون پایین برای منی که دیگه پشت اون پنجره نیستم، و اصلا پنجرهای که دیگه نیست، دست تکون میدن. چقدر عجیب، بیمعنی و پوچ. هر بار به این پوچ شدنِ تقریبا "همه"چیز از اکثر قابها مهم زندگیم فکر میکنم پاهام سست میشن. چه تلاش بیهودهای میکنیم برای این همه هیچ. این همه هیچی که با نوشتن بوجود میاد، بزرگ میشه و بعدش هم باید اونقدر نوشت که تموم شه. در قاب بزرگتر چه تلاش بیهودهای برای این دو دم زندگی. به معنای واقعی کلمه "دو دم"و تمام.
++ دنبال واقعیت و علم و کار و تجربه دویدن، یا شاید گاهی خلق کردن تو این دو دم پوچیش رو قابل تحمل یا حتی جذاب میکنه.
+++ رسیدن به اون حقیقت که بدونم حس من اشتباه نبوده بسیااااااار اذیت کننده بود. بالاخره اونجا رها کردم. بند ظریف دلم رو خودم پاره کردم. هر بار که حیفم اومد به همهی اونچه که بود، به پیوند عمیق وجودی که تکرار نمیشه، به همهی حسها، آغوشها یا رام شدنها، اونجا یه کیک رو تصور کردم، یه جای پر روی اون صندلی و یه دروغ که در لحظه باور کرده بودم. به حسهایی که اونموقع داشتم و نمیدونستم که چقدر نادرسته. به حرفهایی که باور میکردم. در اون لحظه همهی حس ها به غم عمیقی تبدیل میشن. "همه" چیز در نظرم پوچ میشه. و پا میشم یه جوری که انگار نه انگار به زندگیم ادامه میدم. آره، انگار نه انگار عنوان مناسبی برای کلیت قضیهست.
4+ به قول خارجکیها این قطعهی پازل خیلی خوب میک سنس میکرد.
5+ از نقطهای که دو سال پیش اونجا بودم اینجا بودن به نظرم ابدا ممکن نبود. گذر از همهی اون چیزی که وجود داشت ناممکن بود. دوری شبیه مرگ بود. گاهی فکر میکنم دست ظریفی همهچیز رو خیلی عجیب و غریب چید تا این ناممکن رو ممکن بکنه. یه پیام تو اون ده روز، واژههای متفاوت تو اون روزها، تصمیم متفاوتی در بدو ماجرا، حرف زدن جای دوری یا هر چیز خیلی کوچیکی میتونست نتیجه رو چیز دیگهای تبدیل کنه ولی نتیجه این شد. عجیبه. تاس زندگی.
5+ یه اصل رو در زندگی بویژه بعد از ماجرای آبجی جون در پیش گرفتم و اون اینکه "زندگی به نظر خیلیییی کوتاه تر از اون میاد که انسان رنجهای عظیم رو به دلایل پوچ تحمل کنه." اند ایت ورکز.
6+ هنوز هیچ جواب درخوری برای "چرا؟" پیدا نکردهم. یا شاید هم چواب های احتمالی رو دوست ندارم.
7+ و شاید من برای درک عمق قضیه کوچیک بودم. نمیدونم. به هر حال من نادرست نبودم. در هیچ جای ماجرا به گمانم.
8+ این همه پرچونگی برای این بیابون زیاد بود.
9+ با تم "آسمان ابری"
10+ من زان حراب آباد است