جعبه‌ی شکلات‌ها و نامه‌ها و هزار و یک چیز دیگر...

  • ساناز هستم
  • جمعه ۴ بهمن ۹۸
  • ۱۵:۲۹

من هنوز دلم نیومده دور بریزم خیلی چیز ها رو...

هنوز میخونم که نوشته: نازک آرای تنِ ساقه گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا!

به برم می‌شکند...

و زار میزنم...

روزمرگی پر اشتباه

  • ساناز هستم
  • جمعه ۴ بهمن ۹۸
  • ۱۰:۱۱
  • ۱ نظر

حالا که میدونم کسی اینجا رو نمیخونه باید بگم دل تنگم. پر از غلطم و کاش غلط نمیکردم... کاش...

شبیه یک رویا..

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۲۵ دی ۹۸
  • ۱۵:۳۲

نمیدونم این حس مردن چرا دست از سرم برنمی‌داره. حس می‌کنم در روزگاری نه چندان دور خواهم مرد. فکر کردن بهش آزارم میده ولی ناراحت نمیشم، میتونم بخندم. خود اون مردن درد نداره، یعنی خب اگه مردن بی دردی باشه درد نداره ولی درد کشیدن بقیه از این مرگ غم انگیزه. انسان فراموشکاره ولی. امیدوارم زود فراموشم کنن. مثلا مامانم یادش بره دختری مثل من داشته:)) مضحکه ولی کاش میشد.

حالا ایشالا که نمیرم و از این نمردن استفاده کنم.

+ در عدم نالیدن...

نقطه. سرخط

  • ساناز هستم
  • شنبه ۳۰ آذر ۹۸
  • ۰۵:۱۸

هر آنچه بوده برام با ارزشه... اما هر چه نگاه کردم امیدی نبود‌... تقاطع مشترکی نبود... آخرین خرده تکه ها رو هم ریختم دور... از وجودم... اگر تونسته باشم... و این قطعا پایان خطه.

 

+واقعا چبه این بشر؟ آدمی از شناخت خودش هم عاجزه ...

نقطه یا ویرگول؟

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۸
  • ۱۸:۰۲

من هنوز باورم نیست... من هنوز منتظرم... هنوز نمیخوام باور کنم... منتظرم... منتظرم...

آفتاب رو بومه... تاریکی شومه... گنجشکک اشی مشی بازی تمومه...

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۲ آذر ۹۸
  • ۱۶:۴۶

این خیلی ناراحت‌کننده‌ست که من وقتی غمگینم و از همه‌ی دنیا بریدم یاد سه‌تار و وبلاگم می‌فتم. به نظرم همه چیز تموم شده میاد. یا بهتره بگم تو زمان کوتاهی به نظر میرسه که ارزش ادامه دادن نداره. ولی سه تارم اینو نمیفهمه‌. غمگینه و حس میکنه بهش خیانت کردم که بی راه هم فکر نمیکنه. یک زمانی با ارزش‌ترینِ من بود، بعدش دیگه نبود و به نظر میرسه بازم میخوام که باشه. ولی خب نمیشه هر وقت دلت بخواد باشی و هر وقت دلت بخواد نباشی و انتظار داشته باشی اون سه تار همونجا بشینه منتظر تو و همون سه تار قبلی باشه که. اگه هم نخواد بهش دست بزنم نمیزنم. البته که اون این قدرت رو نداره و من دست می‌زنم ولی من دارم.

دیدی گفتم پاییز یه روز منو تنها می‌کنه؟ دیدی گفتم منو تنها میذاره با یه عالمه غم؟ دیدی گفتم پاییز پاییزه، خوب نداره، بده، تاریکه، جدایی‌ه، غم‌ه، تنهایی‌ه؟! دیدی گفتم؟!

زمستونِ امسالو چجوری بلرزم؟ چجوری سردم باشه؟

 

+میخوام تنها باشم و تنها راه برم. میخوام به همه‌ی آدمی که هستم فکر کنم. به همه‌ی آدمی که نباید می‌بودم.

 

اجازه بدین از همه دنیا دور باشم.

موا بِرَم تَهنا بَشُم / تَهنا فقط وا سایَه خو

  • ساناز هستم
  • چهارشنبه ۲۰ آذر ۹۸
  • ۰۱:۴۳

 

 

 

http://rami.ir/fa/lyrics/nahang/

 

+ حس نوشتن نیست...

++ اونجا که میگه : "جایی برم که چوک اَرُم" (جایی برم که بچه بودم) آه از نهادم بلند می‌کنه... همونجا که طلا بود... درست تو پنجره‌ی روبروی خونه مون... بالکن روبرو... شاید پونزده متری اونورتر... همونجا که به زیباییش حسادت میکردم. همونجا که با عمه میرفتیم دانشگاه و برام ساندویچ میخرید و خوشحال بودم. همونجا. نه بدست آوردنی بود و نه از دست دادنی. همه چیز فقط بود. و به نظر میومد که قراره همیشه باشه. مامان و بابا جوون تر از چیزی بودن که از دست دادنشون به ذهن برسه. خواهرم بچه‌تر از این حرفا بود که بخواد تصمیم بزرگی بگیره و اشتباه بزرگی کنه. بزرگ ترین تصمیم های من انتخاب خوراکی های تو مغازه بود. که هر چقدر هم که بچه بودم نگران جیب بابا بودم. همونجا که : "غیر از خیال خوبِ خوم/چیزی نَهَستَه تو سَرُم"

+++ مرثیه ای خواهم نوشت برای هرآنچه از دست رفته...

 

 

Feeling deeply sad and alone

  • ساناز هستم
  • پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸
  • ۱۵:۵۶

دوست دارم تنها باشم و نباشم. دوست دارم دوستانی داشته باشم و دوست ندارم. دوست ندارم تنها باشم یا در واقع ازش میترسم اما دوستش هم دارم، ازش لذت هم میبرم. آدم های جدید رو دوست دارم، ازشون بدم هم میاد و گارد میگیرم. عاشقی رو دوست دارم و دوست هم ندارم. با نقص هام کنار میام و نمیام. دلم میسوزه برا آدم ها و نمیسوزه، حقشونه. دلم میگیره از غروب و تاریکی و صدای باد و نبودن یار و ضعف ها و اتوبوس های زشت و شلوغ و بوهای بد تو مترو و پیری و گذر عمر و غم و عدمِ شادی و لذت و هیجان و امتحان داشتن و امن نبودن و آسیب هایی که خودمم نمیدونم چجوری میزنم به اطرافیانم و از یاد آوری هر نگاه بدی از هر آدمی و معلولیت در برقراری ارتباط موثر با هر آنکه باید باهاش ارتباط موثر برقرار کرد و عدم اعتمادبنفس و... . دلم میگیره و هیچ. سکوتی میشم که بین برگ های درختِ تو حیاطه. غوغایِ بین کرم های روی درخت. سبزی هایی که بابا کاشته و بوی ریحونش رو دوست دارم. همین‌قدر پوچ و تهی از وجود. یه مفهوم که در بی مفهوم ترین جای ممکنه. مثل عشق که مفهومه، ولی عشقِ بین ظرف های اشپزخونه یه مفهومه در بی مفهوم ترین جای ممکن.

من مخاطب کدوم حرف و رمان و قصه و خیال هستم و مخاطب کدوم نیستم؟ من کجای این بدبینی ایستادم؟ کجای این زجرِ بیست و اندی ساله به دختری که تا به حال لذت ساده ای مثل راه رفتن رو نچشیده؟ کجای صمیمیت؟ کجای دروغ؟ کجای ناحقی؟

 

+ طناب خلفی محل قرارگیری ۲ تا راه حسی هست، گراسیلیس و کونئاتوس. که هر دو حس عمقی آگاهانه و لمس دقیق رو منتقل میکنند.(کارنت مود)

++از لحاظ شعر حفظی این روزا: 

 بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو 

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو بد من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو 

سعدی

رویا، آینده، من

  • ساناز هستم
  • جمعه ۱۷ خرداد ۹۸
  • ۲۰:۰۰
طبیعتِ اینجا همون سبزی رو داره که من دوست دارم. سبزِ روشنِ اول اردی‌بهشت. یاد حرف چند سال پیشم میفتم که "هر سال اردی‌بهشت سفر کنیم". هم‌سفر ها سر و صدا راه انداختن و میخندن. دوست داشتنی‌ن. یه کم دور میشم ازشون. رو یه سنگ، وسط جنگل، تنها. هوا یه کم بادی‌ه. صدای درخت ها وحشت رو به جونم میندازه. پیش خودم میگم "من قوی هستم، من قوی هستم، من قوی هستم..."بلند میشم، قدم برمیدارم. تپش قلبم رو حس میکنم. هر لحظه محکم تر. هر لحظه تندتر. مصمم هستم که جلو برم. نمیدونم مقصد کجاست؟! فقط میخوام بدونم اونقدر قوی هستم که بتونم تا هر جا که بخوام تنها برم. حتی تو این باد و بین این درخت‌ها. بدونم کسی جز من نمیتونه منو از این وحشت نجات بده... . بدونم... 
 
+وابستگی شکل بدی از هر رابطه‌ایه. من؟ نمیخوام باشم.
++ تروما یا وابستگی؟ فکر میکنم دچار ptsd شدم. 

پروانه را ز شمع بود سوز دل...

  • ساناز هستم
  • جمعه ۱۰ خرداد ۹۸
  • ۲۱:۰۰

نمیخواستم دست بدم... چون نمیخواستم این آخرین دست دادن باشه... چون میترسیدم... چون میخواستم مثل همیشه پیاده شم..‌.

نشستم روی تخت. همون تختی که قلمرو پادشاهی من بود. اما حالا شبیه هیچی نیست جز یه تیکه آهن وسط بیابون. همون قدر بی معنی. بی‌حس نشستم روش. نه در واقع نمیتونم بشینم. دراز کشیدم و زل زدم به دیوار. فکر ها هجوم میارن به سمتم... تنم می‌لرزه. سرم منفجر میشه. دارم به نامه‌ی بعدی فکر میکنم. نمیتونه نامه ای وجود نداشته باشه...

پا میشم وضو میگیرم. حافظ رو شاهد حالم میگیرم و تفال میزنم:

ای سروِ نازِ حُسن که خوش می‌روی بناز

عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز

.

.

.

 

پیوندهای روزانه