در انتظار پاییز

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۲۳ خرداد ۰۱
  • ۰۹:۴۷

خسته و کلافه‌م از همه‌ی زخم‌های تنم‌. از همه‌ی حرف‌ها و آدم‌ها. از بیهودگی و پوچی‌ای که تو تک تک حرف‌ها و اکت ها هست. و از زخم‌ها همونقدر منزجرم که از خود تنم. 

 

+ توجیه نمیشم. خیلی حرف‌های بی‌دلیل و ناکافی‌ای زده میشه.

++ امنیت چقدر دور به نظر میاد دیگه برام.

+++ صبر نکردم؟ واقعا صبر نکردم؟ دو سال از دونستن گذشته بود و تمام مدت صبر کردم. صبر برای هر حرفی که نشون بده اوضاع و تلاش‌ها در جهت بهبودن. که نبودن. که هی تلنگری میخورد بهم که بفهمم چقدر تنهام و قرار نیست هیچوقت مورد پذیرش قرار بگیرم.

۴+ چرا همه‌چیز رو باید من میپذیرفتم؟ من می‌پذیرفتم و صبر میکردم که درست شه. همه‌ی این ها رو من می‌پذیرفتم و صبر و همراهی میکردم. پس من چی؟ درباره‌ی هر چیزی که به عدم امنیت من مربوط میشد هم من باید میپذیرفتم؟ می‌پذیرفتم که راحت نیست گفتن به چند نفر ادم که هیچ ارزش و جایگاهی تو زندگی ما ندارن؟ خب راحت نباشه. مگه پذیرش هر چیزی که من پذیرفتم و میخواستم بپذیرم و صبر میکردم براش راحت بود؟ این یک ویژگی رو هم تو میپذیرفتی و تلاش میکردی. اندکی از وضعیت راحت خودت (اگر راحت نبودن بود) خارج میشدی که بفهمم حداقل من اگه همه‌چیز رو میپذیرم حداقل این رو پذیرفته میشم. من با هیچ ویژگیم و ترسیم پذیرفته نشدم. همه چیز رو فقط من باید میپذیرفتم. من باید صبر و تحمل میکردم. که کردم. بی شک کردم. ولی حتی درک نمیشه که چقدر سخت بود و راحت نبود و پذیرفتم که راحت نیست و قطعا چهار تا کاری که کم‌ارزش بودن و میتونستن بهبود ببخشن خیلی راحت تر از این پذیرش بود. چقدر حتی بیان اینکه خواستم پترن عوض شه به نظرم چیپ میاد. چرا باید سخت و سنگین باشه؟ حتی اگر اون پترن با قصد مربوط نباشه به گدشته میتونه این ارتباط قابل درک باشه و به آسونی پذیرفته شه. هیچ بهایی نداره‌.

۵+ چقدر نامردیه این حرف. چقدررررررررررر گفتم که من هیچوقت به کسی بیشتر از تو نمیتونم اعتماد کنم. هرزه و لاشی؟ من تف کف دست کسی که حس میکردم هرزه‌ بود نمینداختم. در مجموعه‌ای از نامردی‌ها گیر کردم.

۶+ اشتباه کردم تعریف کردم. مثل همیشه همدلی نگرفتم. اشتباه کردم تا لحظه‌ی آخر از احساسم گفتم. در حالی که فقط غر و اتهام شنیدم. دوست داشتن کجای این ماجرا بود اصلا؟

۷+ خسته‌م خدایا. و هر روز خسته‌تر میشم. کاش بگذره و پاییز بیاد‌. نیاز به تاریکی شب‌ها دارم. نیاز به خشک شدن کامل دارم‌. ریختن همه‌ی برگ‌هام. همه‌ی احساسات و زجرها. نیاز دارم برم خونه و چند ماه بخوابم. نیاز دارم بابام بغلم کنه، مامانم بگه من قوی‌تر از هر بودنی پیشت هستم‌. نیاز دارم دیگه اجازه ندم کسی هیچ‌جور اسیبی بهم بزنه.

۸+ من واقعا تاوان چیزهایی رو پس دادم که خودم هم ازشون زجر کشیده بودم. که هیچکدوم انتخاب من نبوده. چیزی جز این نیست. و این بار سنگینی هست و خواهد بود.

۹+ مامان گفت زودتر تموم کن بریم یه دهات طرح. این زیباترین حرفی بود که میتونستم بشنوم. از الان لحظه شماری می‌کنم برای این اتفاق. روی همه‌ی گذشته با هر اتفاق و آدمی خط بزرگی میکشم و امیدوارم به زودی همه‌چیز از ذهن و قلبم پاک شه. دیگه دلتنگ دست‌ها و پاها نشم. دلتنگ احساساتم نشم. دلتنگ جزییات و کلیات نشم. من خیلی واضح بودم. واضح بودم که چرا نیاز دارم نباشیم. واضح بودم که میخوام تلاش کنم درست کنیم. واضح بودم در بیان احساساتم. واضحا تا لحظه‌ی اخر گفتم که دوست دارم. داد زدم. ولی چیزی جز تصاویر گنگ نصیبم نشد. و همه‌ی این‌ها دیگه خیلی کمه. دیگه نخواستنی‌ه این فرم از دوست داشتن. دیگه دوست داشتن رو در ادمی می‌بینم که فقط حرف نمیزنه‌. فقط منو متهم نمی‌کنه. از محدوده‌ی راحت خودش برای پذیرش من خارج میشه. منم همونقدر میشم که اون هست. احساسات من باارزش‌تر از بیانش‌ه. من چیزی رو از دست ندادم. چون خیلی بیش از توانم زور زدم. شاید قابل درست شدن بود ولی من میخوام پاییز شه و از ریشه خشک شه. تا اونموقع صبر میکنم و دور میشم. 

۱۰+ خیلی حل شدن در همون دیداری که من نتونستم برک رو تحمل کنم ممکن و اسون بود. خرجش بغل با محبت و گفتن درست میشه و درست می‌کنیم بود. شاید هم حرف زدن ددباره‌ی واژه‌هایی که اذیتمون کرده بودن. ساعت ها و روزها حرف زدن. مستمر و بی فاصله. خیلی بی معنی بود فاصله‌ خیلی بی‌معنی بود بدون حرف زدن تموم کردن. چجوری این بار رو تحمل خواهی کرد؟ بار زور نزدن برای درست کردن؟ شایدم خیلی راحت باشه، چون دنیای من خیلی فانتزیه گویا.

۱۱+ خدایا بغلم کن. سرد و تاریکه. 

غلط بودن

  • ساناز هستم
  • شنبه ۲۱ خرداد ۰۱
  • ۱۰:۳۱

آدمها غلطن، حرف‌ها غلطن، من غلط‌ترینم. دنیای من ناامن نیست. دنیا ناامنه. من همه‌چیزم رو باختم. خودم رو، معصومیت‌هام رو، احساساتم رو، باورهام رو، امیدهام رو، تنم رو و چند تا چیز دیگه. هیچ‌کس ارزش این رو نداشت. من حتی به خودم نباختم، به هذیان‌های ذهنم باختم. نه یکبار. چند بار.

 

 

+ درسته، دوباره سانازِ همیشه که از همه‌چیز پشیمونه. من از زنده بودنم پشیمونم و حالا که آخرین چیزی که برام مقدس بود رو هم از دست دادم اگه میدونستم همین چند نفری که از عشقشون به خودم یقین دارم نابود نمیشن، قسم میخورم که این پشیمونی اخرین پشیمونیم میشد. که حالا فکر می‌کنم یه روز خواهد بود.

++ انزجار از همممممه‌ی ادم‌ها تو تک تک سلول‌هامه. من حتی به‌ حرف‌هام به گردالو و به خودش باختم.

+++ همه‌ی اینها از تاب من خارجه. 

++++ حالا حس واقعی‌ای که درک می‌کنم و باور می‌کنم عذاب وجدانه. پست و دون و ناخواستنیه. ولی به اندازه‌ی همین درخت‌ها واقعیه.

۵+ امروز حس کردم نوازش نمیخواد نوازشم کنه. منم جاش بودم همین کار رو میکردم.

۶+ حتی باختم که خواستم دیگه ننویسم و نوشتم.

۷+ قابل درکه. من کافی نبودم. من برای یه شف که میخواد در موسیقی موفق شه و اجرا بذاره کافی نبودم. من برای کسی که از قهوه مزه میگیره کافی نبودم. می‌فهمم که نمایش دادن همه‌ی این‌ها قشنگ‌تر و جذاب‌تر از با من بودنه‌. میفهمم که لذت بخشه و با من بودن لذت همه‌ی این نمایش دادن‌ها و جذب آدم‌ها رو میگرفت. که من حتی هیچ وقت مورد درک واقع نشدم که چقدر برام جذاب و حسادت‌برانگیزه و "منم دوست دارم اینطوری باشم" بوده و درک نشدم که مسیله نمایش دادن اونا نبوده‌. مسیله پنهان کردن من بوده. خیلی قابل درکه که حالا دنیا جذاب‌تره.

۸+ اگه انقدر در قعر خودم نبودم نمی‌نوشتم. فقط چند روز پیش بود که حس رهایی داشتم. اون رو هم باختم.

۹+ خسته‌م. دلم میخواد برگردم به اون خونه، تو اون شهر، به اون دختر کوچیک که معصوم بود و حتی نمیدونست معصومه. به اون من. و اونجا زندگی پایان پیدا کنه و هیچکدوم از چیزهایی که تجربه کردم رو نکنم.

۱۰+ مخاطب توییت‌ها تو نبودی‌. این باخت‌ها هم مجموعه‌ای از باخت‌هام به آدم‌های مختلف و به خودم بوده. من ادم مزخرفیم. من به قطعیات خودم هم باختم. 

بین خواب و بیداری

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۱ خرداد ۰۱
  • ۰۲:۰۳

امشب هوا پر از زجره. پر از خفگیه. پر از ناامنی و ترسه. پر از ناباوریه. پر از خشم و انزجاره. پر از حس‌های عمیق و عشقه. پر از علامت سواله. پر از تناقض و حس‌های عجیبه. امشب خفگی تمام نخواهد شد. من تمام خواهم شد. من تمام شدم.

 

+ یه نقطه‌ی بزرگ و واقعی بر روی همه‌چیز.

++ برگشتم به نقطه‌ی اول. به نقطه‌ای که گذر کرده بودم. 

+++ باید سنگدل‌ می‌بودم. نباید می‌گفتم. مثل همیشه موجود بیخودیم که از دیروز و دیشب و امروز پشیمونم.

۴+ ما از دل هم خارج خواهیم شد. رد باریکی از زخمی خواهد ماند.

۵+ درست و سالم این نیست. این از انواع جنبه‌ها مطلقا غلطه. این فکر و نگاه‌ها مطلقا اشتباهن. منتها نوع بشر احمق‌تر از این‌ حرف‌هاست. 

سکوت آب

  • ساناز هستم
  • شنبه ۲۴ ارديبهشت ۰۱
  • ۱۰:۵۲

روداینکه تو پایتخت، تو اوج شلوغی و سر و صدای ماشین‌ها یه جایی به فاصله‌ی چند دقیقه از خونه هست که صدای آب، گنجشک، طبیعت و پاک بودن میده به من حس ترس میده. مسخره‌ست نه؟! ترس از اینکه نکنه نتونم تو مدت کم باقی‌مونده لذت کافی ببرم. چرا زودتر کشفش نکردم؟! چجوری بیشترین لذت رو ببرم؟! ولی خب ترس لایه‌ی اول اکثر حس‌هاست. لایه‌ی بعدی لذت، آرامش، لبخنده.

 

+ می‌نویسم که تموم شه.

++ برای منی که مسیر زندگیم رو طوری چیدم که نرم، این ترس‌ها و اتفاقات بزرگ‌ترن. حالا باید به رفتن هم فکر کرد. ترسناکه. مطلقا ترسناک.

+++ گاهی برای هر آنچه از دست رفته یا میره پر از خشم میشم. برای هر آنچه که باید و نباید‌. پر از انزجار از اجزایی که میشناسم و درک نمیکنم. پر اززززز انزجار از هر چیزی خارج از درست بودن. از محافظه‌کاری، از توجیه، پنهان کردن، طمع، هوس، کافی نبودن. از اجزای خواب‌هام، از ناخودآگاهم، از دروغ، شک، حرف‌های بیهوده، اعتماد و بی‌اعتمادی، خودخواهی آدم‌ها. از همه‌چیز.

۴+ پیاده‌روی موعود نزدیکه. باید براش اماده شم.

۵+ پشمام از خواب‌هام میریزه. ولی چرا خواب هام تموم نمیشن!؟ خسته شدم از حس تکراری توی خواب. یحتمل این هم تقصیر گردالوعه.

۶+ قاب شام آخر واقعا آخرین شام ما شد. جالب و ترسناک.

۷+ نتیجه‌ی بزرگ شدن خروج از دنیای فانتزی‌‌ای بود که تنهایی اون تو بودم‌. واقعیت خشن و کثیف‌تره. آدم‌هاش عمدتا خاکستری تیره‌ن، تلاش می‌کنی خاکستری‌ کمر‌نگ‌تری پیدا کنی، غلط تنیده‌ شده تو درست و برعکس. پذیرش این تصویر و خروج از فانتزی‌ها شاید آدم رو از کله‌پا شدن نجات بده. 

۸+ دلتنگی برای لحظات اندکی از زندگی که اطمینان در قلبم بود. هر چقدر وهم. ترس از تکرار نشدن بعضی از حس‌ها تا ابد. دلتنگی سفید رنگی که خیلی منه‌ و هیچ‌کس نیست. اکثر آدم‌ها درکی‌ازش ندارن. به معنای واقعی کلمه.

۹+ یه ترسی در دلم هست از نوشتن در اینجا. شاید درست نیست. شاید باید تموم کنم.

خواب، خیال، دوست

  • ساناز هستم
  • دوشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۱
  • ۰۹:۵۵

آیا این گریستن بر سر قبری هست که مرده‌ای توش نیست؟ مهم نیست. من مطمئنم که بوی این‌ یاس‌ها حالم رو خوب می‌کنه. مطمینم که هوا رو نفس می‌کشم. مطمئنم آدم چندین سال پیش، ادم پنج سال پیش، دو سال پیش و حتی سال بعد هم نیستم. می‌دونم که دنیا همینقدر خشن‌ و نادرسته. من هم هستم. میدونم آدم‌ها جزیی از مسیر هستند‌. می‌دونم امید بی‌معنا ترین واژه‌ی جهان هستیه. از آنچه که به غیر امید می‌بندی انتظاری نمی‌تونی داشته باشی. هر آنچه از امید و اعتماد به غیر داری قطعا روزی ناامید خواهد بود. امید به خویش هم وابسته به پارامترهایی در خارج از خویش هست. که عملا امید به خویش رو ناممکن می‌کنه. ناامیدی ولی شیرینه. کسی گولت نمیزنه‌. رو کسی هم بیش از آنچه باید حساب نمی‌کنی. دنیا همینقدر یکنواخت و قابل پذیرش به نظر میاد. 

 

+ ولی خب مثلا میشه در زندگی به اومدن بهار و بوی یاس‌ها امیدوار بود. مثل بویی که الان اینجا که نشسته‌م تو پارکینگ دانشکده تو دماغمه. صدای گنجشک‌ها. سکوت. آرامش. همونطور که پارسال سه ماه تمام مطلقا تنها امید من به زندگی اومدن بهار بود.

++ کاش میتونستم التماس کنم بهار تموم نشه.

+++ دنیا تو اون چند دقیقه توی اون دستگاه خیلی بی‌معنی بود. مرگ خیلی نزدیک بود. تنگ بود، تکون خوردن ممنوع بود و صداها خیلی بلند و خشن بودن. و هیچ دفاعی جلوی هیچ کدوم از این‌ حقیقت‌ها نبود.

۴+ کاش بدونم حقیقت در دل‌ها چیه.

۵+دلتنگی در یک آن و با محرک کوچیکی شعله می‌گیره. دل‌تنگ آشنایی به جان با وجودیتی خارج از جان آدمی. دل‌تنگ امن بودن بعضی لحظات. دلتنگ رویاهای شیرین. عاه. تباهی.

۶+ کاش میتونستم این بوی یاس رو ذخیره کنم.

۷+ "رو بودن" به طور مطلق به نظرم کلید خیلی چیزها به نظر میاد.

۸+ پذیرش اینکه زندگی باید در دو طرف کوه جریان پیدا کنه، گل‌های جدید رشد کنن، نوازش‌های جدید، مهر های جدید و ... سخته. بهتره نبینم. چجوری نبینم؟ نمیدونم.

۹+ به طور جدی و واقعی حس قلبیم به فال حافظ رو از دست دادم. ولی مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست.

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲ ارديبهشت ۰۱
  • ۱۶:۱۱

به نظرم نمی‌اومد که در این حجم از ناآمادگی برای حرف زدن باشم. به نظرم نمیومدم که انقدر سنگین باشه. که تبدیل بشه به حجمی از اندوه که مغزم رو فشار میده و میخواد سوراخش کنه. که تو هر خواب صبحگاه و شبگاهی اثر بذاره و نخوام که بخوابم. که هر خوابی اونقدر باورپذیر بشه که بتونم براش زار بزنم. که  کلافه‌م از سرم، از مغزم، از دردها، از فکر‌ها. که ترس‌ها بزرگتر میشن. ابعاد جدیدی پیدا می‌کنن. که گردالو خودش نمیدونه با من چه می‌کنه. 

 

+ خواب آغوش. خواب واژه‌ی آخرین. خواب مرگِ بابا. خواب‌های لعنتی.

++ اینجا تنها جاییه که به نظرم پذیرش معنا داره. پذیرش بی‌معنایی. پذیرش تهی بودن‌. پذیرش اتمام.

+++ باید یه پلی لیست و مسیری برای چندین و چند ساعت راه رفتن انتخاب کنم.

۴+ چرا خودم رو آزار میدم؟! یا شاید خودمون. یا شاید افزودن "مون" خیلی تجمع بی‌معنی‌ای باشه.

۵+ چه اهمیتی داره کی محق‌تره؟! 

۶+ که حقیقت در واژه‌ها نیست.

۷+ گنگ و گم‌تر از همیشه‌م. با خودم مهربون‌ترم. و سعی میکنم از دل این دونفر که هستم و از هر دوشون منزجرم یه نفر بسازم. 

۸+ هم امن نبودن و چیزی که از امنیت میخواستم رو نداشتن و هم متهم بودن به عدم پذیرش. قاعدتا یا باید چیزی که یکی میخواد رو بهش بدیم یا از نتایج اون شوکه نشیم و متهم نکنیم که چرا نتیجه‌ی منطقی گزاره‌ی A گزاره‌ی B هست. چون اگر A انگاه B . (برای امن بودن تلاشی موثری انجام نشده است. که گفتن همین ترسناکه و جرات میخواد. چون بلافاصله باید مچاله شی. چون متهم میشی که تلاش‌ها رو نمی‌بینی. که از شدت تلاش در فشار دایمی هست و تو یه موجود بی‌درکی که نمی‌بینی. و اگه به اینکه در این موضوع خاص نیاز هست به حرف زدن درباره‌ی تلاشی که منجر به A میشه اشاره کنی حتما تهدید میشی به پایان. گور بابای پایان.)

۹+ می‌ترسم و نیاز به قدرتی دارم که بغلم کنه. قدرتی واقعی که بدونم بغلش امن و پایسته‌ست. که اگه اون قدرت هم بغلم کنه می‌میرم ولی مرگ با بغل ارجح‌تره.

۱۰+ که با کوچک‌ترین دست‌انداز رها شدیم. کوچک‌ترین وقفه. و دیدن و سکوت.

۱۱+ واضح بود که قراره این واژه‌ها رو یه جایی بشنوم. در دنیای ناامن من چه ناامنی بزرگتری از این می‌تونست وجود داشته باشه؟! که حالم بد بود از حجم ناامنی هر مفهوم و هر انسانی.

۱۲+ هیچ‌کس بزرگی و هیبت این واژه رو درک نمی‌کنه. ا.م.ن.ی.ت

۱۳+ برام جالبه که حتی یه آدم رندوم و ناشناس هم میتونه امید و ناامیدی باشه. میتونه واژه‌ها رو به طور دروغین کنار هم بچینه‌. گفت میره برگرده. آه دروغ.

۱۴+ که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست 

۱۴+ زیاد نوشتم که تند تند تموم شه. 

خشم

  • ساناز هستم
  • جمعه ۲۶ فروردين ۰۱
  • ۱۱:۱۷

از تمام مفاهیمی که اتفاق افتاده‌ن یا میفتن خشم دارم.از اون دختره خشم دارم. شاید بی‌دلیل. شاید هم بادلیل. شاید هم از خودش خشم ندارم و بازتاب خشمم از جا یا آدم دیگه‌ای به اون برمیگرده. از اینکه مفاهیم دستکاری میشن خشم دارم. از اینکه درک واژه‌ی پذیرش انقدر سخته خشم دارم. پذیرش برای هر ویژگی‌ای که در حوزه‌ی انتخاب یا اختیار فرد نیست مفهوم داره. در باقی مفاهیم درست و غلط معنا دارن. جا برای بحث بر روی درست و غلط و اختیار عمل بازه. پس پذیرش معنایی نداره. خشم دارم که درخت یاس کوچه‌ی بالایی گردالو انقدر زود شکوهش رو از دست داد‌ انقدر زود خشک شد و برگ‌هاش ریختن و خشک شدن. که بو نمیدادن. خشمگینم که مفاهیم خوب دوام ندارن. خشگمینم که اشتباه بودم. اشتباه کردم. که اشتباه هستم. که اشتباه می‌کنم. خشمگینم که با الف و ب حرف زدم و بخشی از حرف‌ها رو در میون گذاشتم. خشمگینم که خودم رو خرد کردم. از خودم خشمگینم‌. خشمگینم که چیزهای باارزش حیف چیزها، حرف‌ها و آدم‌های بی‌ارزش میشن. خشمگینم که هیچ چیزی درست نیست. که معلوم بود درست نیست. که مسیری که رو به هیچی باشه حتما هیچ میشه. خشم دارم و باید داد بزنم. 

 

+ امیدوارم آقای گرد اولین انسانی در زندگیم باشه که امیدش واقعا امید باشه. حرفش حرف باشه. 

++ فروردین زیبا تمام نشو. با تشکر.

+++ خشمم به خودم رو تبدیل به انزجار از خودم و دیگران می‌کنم.

۴+ صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

۵+ قلمم داره خشک میشه. زیاد نوشتم که تموم شه. [من حتی از این واژه‌ها هم خشم دارم. از اینکه یکی به جای واژه‌های درست‌کننده یا هررررر گفت و گو یا تلاشی، این واژه‌ها رو کنار هم بچینه و بهم بگه منزجرم می‌کنه. از خودم. خشششششم دارم. از میزان بیخود بودن خودم که مخاطب این حرف‌ها بوده‌م. که خیلی قبل‌تر از شنیدن همه‌ی این‌ها باید داد می‌زدم و تموم می‌کردم‌. که روز تولدم باید سفت می‌ایستادم. و خودم می‌فهمیدم که باید بنویسم تا تموم شه. و بدونم چه چیزی رو از چه کسی طلب کردن روا نیست. و همونجا قول ساناز رو به خودم میدادم. ولی من ضعیف بودم. من روزها و شب‌ها قلبم تپیده بود و ترسیده بودم. مرگ واژه‌ی سنگینی شده بود. من برای سفت ایستادن بی‌اندازه ضعیف بودم. شاید هم درست این بود و من باید انتهای تلاشم رو می‌کردم که پشیمونی برام معنا نداشته باشه.]

مثل درد که مانده است

  • ساناز هستم
  • يكشنبه ۲۱ فروردين ۰۱
  • ۱۳:۵۹

از همه‌چیز بی‌اندازه خسته‌م. خیلی وقت‌ پیش‌ها حس می‌کردم تموم شدم. ولی الان لمسش می‌کنم. الان لمس می‌کنم که نمی‌خوام هیچ و مطلقا هیچ‌چیزی رو ادامه بدم. من خیلی تموم شدم. به نظرم بهتره سکوت و تنهایی رو بغل کنم. 

 

+تنها خوبی‌ای که داره اینه که با فراغ بال تموم میشم. با تمام وجودم غم دارم. صد درصد من ناراحته و اون ۳۰ درصد رو هم بخشیدم. و ناراحت نیستم که ناراحتم. و از ناراحت بودن حس ضعفی ندارم. و با سکوت از غم لذت میبرم. شایدم نمیبرم. نمیدونم.

++ از اینکه مجبورم غم رو از زندگی روزمره‌م تفکیک کنم متنفرم.

+++ به نظرم نمیاد اقای گرد بتونه کار خاصی بکنه. اینکه تبدیلش کردم به وظیفه یعنی یه چیزی در من داره تلاش میکنه خودشو نجات بده. ولی کاش بمیره. 

۴+ علی الحساب فقط دلم میخواد درخت باشکوه یاس بنفشِ کوچه‌ی بالاییش رو بو کنم. عظمت و زیبایی. ولی خب فانی‌تر از این شکوه و زیبایی چه چیزی می‌تونه باشه؟

۵+ آیا کش دادن و حرف زدن بیهوده و شاید حتی نمایش ضعیف‌ترین من درسته؟ آیا نیازه؟ آیا باید روی کاغذ بنویسم و دور بریزم تا تموم شه؟! شاید الکی بود و با نوشتن تموم نمیشه. شایدم تموم شده و نمی‌بینم. اصلا چی قراره تموم شه؟ تموم شدن مگه اتفاق نمی‌افته؟ مگه نیفتاده؟ دلتنگی چی پس؟

۶+ تولد دختره رو تبریک گفتم. چون تولدم رو تبریک گفته بود. شاید اشتباه می‌کنم و نباید می‌گفتم. نیم روزی مکررا آن و آف میشه و نادیده میگیره. این دختر خواهر و مادر سیاسته و من منزجرم از ابن واژه‌ و آدم‌های متصل بهش. ولی حقیقت اینه که من لوزرم.

۷+ میتونم ح رو از پشت دوربین و گوشی هم بغل کنم. میتونم تا ابد شکر کنم که هست و رفیقه. واقعیت اینه که دور شدنش چیزی رو بدتر نکرد که بهتر کرد، که عمیق‌تر کرد. شایدم دور بودن رمز همه‌ چیزه.

۸+ درسته، کی دوست داره با یه فسرده همراه باشه؟! کی دوست داره غم رو تقسیم کنه؟ کی دوست دداره تحمل کنه؟! کی غم رو دوست داره آخه؟! دلم میخواد خودم رو از عالَم ایزوله کنم. دلم میخواد دیگه ننویسم. دلم میخواد هر کاری که بهم حس خرد شدن میده نکنم. دلم میخواد در خاطر کسی نباشم. دلم میخواد در خاطرم کسی نباشه. 

۹+ شهر پر ارغوانه و این زیباترین حالت شهره که سبزها روشنن، همه جا شکوه‌ی زرد و بنفس و یاسی‌ه. ولی خب رغوانم آنجاست... ارغوانم تنهاست... ارغوانم دارد می‌گرید... .

شکوه به ماه کردن

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۱۶ فروردين ۰۱
  • ۰۳:۵۷

من آدم اشتباهم. آدم اشتباه خودم، زمان، مکان، روابط، انسان‌ها و در یک کلمه همه‌چیز. اشتباه بودن جالبه. مدام می‌خوای دیگران تایید کنن که تو اشتباه نیستی.چون می‌دونی هستی. مدام تو ذهنت می‌جنگی که بگی دیگران اشتباه هستن ولی خود تویی که اشتباهی. انقدر اشتباه میشی که دیگه اشتباه جزیی از چیزی نیست، یه کلیت‌ه. یه روزمره‌ست. خود تو و دنیاته. من خیلی اشتباهم. من عموما اشتباه بوده‌م. امیدی به اشتباه نبودن هم ندارم.

 

+ احمقانه‌ست که هنوز باورم نشده. کاش می‌پرسیدم دقیقا چقدر باید بنویسم تا تموم شه؟! دقیقا چقدر نوشت تا تموم شد؟! اصلا نوشت و تموم شد یا ننوشته تموم شد؟! احمقانه‌ست که هنوز فکر می‌کنم، که تو ذهنم راه‌حل پیدا می‌کنم، که حرف می‌زنم. خیلی احمقانه‌ست. 

++ می‌گفت حرف از آینده نمی‌زدیم، چون پر از ایراد بودیم. ولی پر از ایراد بودیم چون حرف از آینده نمی‌زدیم. من گنگ و دور و گم می‌شدم و در نتیجه خراب میشد. چون محو و تار بود، چون حرف از آینده "حالمون رو خراب می‌کرد". پس آنچه موجود بود در جایی محو می‌شد. پس در نقطه‌ای نیست میشد، پس پایان داشت. مگر چیزی وحشتناک‌تر از وحشت از آینده و نگرانی مدام براش وجود داره؟! و همه‌ی این‌ها به نظرم بیخود بود. به دلایلی غیرملموس. شاید من دلایل ملموس‌تری داشتم برای ترس. شاید دوگانگی من و مواجه‌شدن با اون، وحشت بسیار بزرگ‌تری بود. چرا هیچ‌وقت نتونستم با آسودگی ضعیف باشم؟ چرا همین‌که خواستم ضعیف بودنم رو بروز بدم، اولین جایی که بعد از بارها دادن زدنِ اینکه: "دور هستم" گفتم که از دو پارگی زجر می‌برم همین نقطه‌ی پایان شد؟! چه چیزی بود در اون حرف‌ها که تبدیل به فاصله شد؟ من حرف‌های بدتری نشنیدم؟! چه قطعه‌ی پازلی در فاصله افتادن بود که به اون نقطه ختم شد؟! چه چیزی در من حل نمیشه؟! 

+++ چقدر دوست دارم بدونم که تک تک قطعات پازل چجوری چیده شدن. چقدر احمقانه‌ست که فکر می‌کردم شاید رفتن بهترین راه‌حل برای آینده باشه. چقدر مسخره‌ست که هرگز حرف نزدیم. چقدر مسخره‌ست حرف زدن درباره‌ی همه‌ی این‌ها. چقدر بدیهی و غیرقابل بحث به نظرم میاد. چقدر حس‌های متناقض و چیپی هستن این حس‌ها. چقدر درست و غلط به نظرم توشون بسیار واضح میاد. 

۴+ چقدر سخته تحمل. و من منزجرم از هر حسی که من رو وادار به تجربه‌ی این روزها کرده. و می‌دونم که روزهای سخت تری در راه‌ هستن. و می‌دونم که با هر ابربهار اشک خواهم ریخت. و می‌دونم که فردا حرفی ندارم به اقای تپل بزنم ولی مایل‌تر از هر مایل بودنی هستم برای زار زدن پیشش. که می‌خوام بگم خفه شو و بذار فقط من حرف بزنم. که دوست دارم بدونم چه چیزی به ناگهان و مطلقا تغییر کرد؟! که باید دعا کنم بگذرن این روزا و تموم شه. که بیدار شم از این خواب. 

۵+ ع به ناگهان گفت میشه نری خونتون و زار زار گریست. این بچه‌ ژن دلتنگی رو از من به ارث برده و کاش نمی‌برد. که منم باهاش زار زار گریستم. که منم نمیخوام ازش جدا شم.

۶+ ۵ سال از روزی که پشت اون نیمکت‌ها نشسته بودم گذشته. دقیقا همون نیمکت گوشه کلاس طبقه‌ی اول که مخصوص ترازهای بالاست. که جوان و امیدوار بودم. که هنوز دنیا برام پر از خواستن بود. که هنوز آرزو داشتم تا بسازم. پر از حس خواستن بودم. که هنوز ترس‌هام رشد نکرده بودن. که هنوز منزجر نشده بودم. که هنوز آدم‌ها و واژه‌ها و رویاها معنا داشتن. امسال که پشت اون نیمکت نشستم یک قدم تا زار زدن فاصله داشتم. هیچ اثری از منِ اون روزها در من نبود. من خسته‌م. من اشتباهم. من هیچ چیزی رو نمی‌خوام. مطلقا هیچ انسان یا احساس یا تجربه‌ یا هیچ کوفت‌ دیگه‌ای نیست که برام ارزش پشت این نیمکت ها نشستن، روز‌ها و شب‌ها تلاش کردن، فکر کردن و خواستن رو داشته باشه. هیچ چیز. و هیچ انقدر بزرگ شده که من رو بلعیده. که من هم ارزشش رو نداشتم و ندارم. ارزش اون حجم از خواسته شدن، تلاش کردن و فکر کردن. و حالا تنهایی در اوج‌ همه‌ی این هیچی لذت‌بخشه. 

۷+ بچه‌های کنکوری هر سال با علاقه‌ی زیاد استقبال می‌کنن. یه تعداد دختر گوگولی که دلت میخواد بغلشون کنی و بگی عزیزم، خوشبختی یا بدبختی تو در گرو این نیست. این جزئی از تو خواهد بود. که شاید خوب شدن نتیجه‌ش عامل بدبختی و بد شدن نتیجه‌ش عامل خوشبختی‌ت باشه. که بروز علاقه‌هاشون به من شیرین و حال‌خوب‌کن بود. 

۸+ تصور اینکه یک شبِ مشترک چقدر حاشیه داشته، چقدر هر حرف، هر حرکت، هر جزء و بودن من آزار بوده در عین آزاردهندگی آرام‌کننده‌ست. که چقدر اشتباه بودم. که پس لابد درست همین است. از تصاویر اون شب بدم میاد. چون اون تصاویر گولم زدن. رنگ و لعاب نشونم دادن و همه‌ش تاریکی بود. چون نتونستم خودم باشم و بیشتر باختم.

۹+ این حجم قاطعیت یک قطعه‌ی کلیدی پازل رو کم داره. مثل یه چشم از یه عکسِ اسب. یا مثلا یه قطعه از اسمونِ سیاه شب که جای خالی سیاهیش بخوره به چشم. و نبودنش رو نشه نادیده گرفت. یعنی پشیمون نشد؟ یعنی نخواست؟ یعنی هرگز انقدر کوچیک بود؟ یعنی واژه‌ها انقدررررر زود معناشون رو به این حد از دست دادن؟! من روزهااااا در انتظار واژه‌ها در نقابِ بِرِک منتظر بودم. ده روزی که من در جنگ بودم انقدر بزرگ بود؟! ارزش دوباره خواستن نداشت؟! انقدر غرور؟! من چرا انقدر شکستم خودم رو؟! من خیلی چیزا رو باختم. به حرف‌ها و فکرهای صد من یک غاز هم باختم. حیف. 

سفر به بهشت

  • ساناز هستم
  • سه شنبه ۹ فروردين ۰۱
  • ۰۲:۲۷

حالت گنگِ روزها و استرسی که منو یاد بچگیام میندازه. یاد روزهایی که انتظار اومدن عید رو داشتیم. معمولا یکی دو تا کارتونِ پر آجیل و لوکا سوغاتی می‌آوردیم. ترمینال که پیاده می‌شدیم یه تاکسی می‌گرفتیم و آفتاب زده نزده دم در بودیم. حاجی بابا و ننه که برای نماز بیدار شده بودن در رو باز می‌کردن. خوشحالیِ توی چهره‌شون رو یادم هست. صورت حاجی بابا تیغ تیغی بود و وقتی منو می‌بوسید صورتم قرمز میشد. صبحونه میخوردیم و منتظر می‌شدیم بقیه بیدار بشن. چند ساعت انتظار سخت. گاهی می‌رفتیم و خودمون بچه ها رو بیدار می‌کردیم. دنیا تو اون چند روز لبخند داشت. همه‌چیز شکل بازی بود. اما امان از پایان. امان از خداحافظی. امان از سیزده به در. پر بود از دلتنگی. نه ح.صله‌ی مدرسه بود، نه خونه. اونموقع ها فقط دلم میخواست اون چند روز تا جای ممکن و ناممکن کش پیدا کنن. دلم میخواست همیشه اونجا باشم. دلم میخواست هر روز تو اون شلوغی باشم. تحمل استرس مشق‌ها و مدرسه رو نداشتم. روزهای اول تو مدرسه اشک می‌ریختم و دلتنگ بودم. شب ها تو خونه حوصله نداشتم و دوست نداشتم درس بخونم. حالا من دقیقا همون آدمم. همون آدم که گیر می‌کنه و نمیتونه بگذره. حالا دقیقا همون استرسی رو دارم که دلم میخواد روزها گریه کنم. دلم میخواد گیر کنم تو یه ساعت هایی. مثل همیشه. مثلِ همه‌ی من. همه‌ی منی که تموم شده.

 

+ همه‌ی حرکاتم در زندگی منو به سمت حقیقتِ تنهایی یا تنهایی حقیقی سوق میدن. و من معنای واژه ها رو تازه دارم درک می ‌کنم. واقعا دلم میخواد نباشم. نه اینکه نیست بشم بلکه کان لم یکن.

++ حوصله‌ی تراپی رو هم ندارم. چیزی برای درست کردن وجود نداره. دست و پای بیهوده‌ست. من یه فسرده‌م که نه کنار آدم‌های شاد جایی دارم نه ناراحت. آدم ها وقتی شادن بهم یادآوری می‌کنن که تو چرا ناراحتی؟ وقتی ناراحتم میگن دو نفر که ناراحتن کنار هم جایی ندارن.

+++ حوصله‌ی درس خوندن ندارم. کاش می‌تونستم مرخصی بگیرم و برم چند ماه یه جای دور بخوابم. یه جا که پنجره‌ش رو به دریا باشه. یه بالکن بزرگ. مثل اون خونه‌‌هه.

4+ هیچ کس در هیچ حسی منو درک نمی‌کنه. نکرده و نخواهد کرد. و حتی من نمیخوام بکنه. منم یه گاوم که هیچ کس رو درک نمیکنه.

5+ همه همیشه از من شاکی‌ن و انتظار دارن. خوشحالم که هیچ وقت هم انتظار هیچ کس رو برآورده نمی‌کنم. 

6+ فضا معنوی بود و به مقادیری از معنویت نیاز داشتم. باد فقط یه حجم هوای مطبوع با سرعت کم بود. هیچ آزاری نداشت. فضا مناسب درخواست کردن بود. درخواست رهایی از ترس ها.

7+ با فضای متن اون آهنگه.

پیوندهای روزانه